دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

این موقیعت رو تصور کن. یه نفر که قبلا ارتباط نزدیکی باهاش داشتی ولی الان هر کدوم یه گوشه‌ای مشغول زندگی هستین و دیگه ارتباط نزدیکی با هم ندارید. می‌فهمی طرف جز جامعه کوئیر هست. چی تو سرت می‌گذره؟ 

براش خوشحال میشی که خودش رو پیدا کرده؟ حسرت می‌خوری؟ حسودیت میشه؟ قضاوتش می‌کنی؟ باورش نمی‌کنی؟ از دستش ناراحت یا عصبانی میشی؟ سعی می‌کنی بهش نزدیک بشی؟ یا فاصله‌ات رو باهاش بیشتر می‌کنی؟ یا حتی هیچ اتفاقی توی ذهنت نمی‌گذره و بی‌تفاوت می‌گذری؟ اگه بفهمی ازدواج کرده یا پارتنر داره چی؟ به گذشته فکر می‌کنی؟ به خودت فکر می‌کنی؟ خلاصه با فهمیدن این قضیه چی توی سرت می‌گذره؟

فکر کنم دو سال پیش بود که رفتم سراغ کمدی که چندین سال بود محتویاتش رو دست نزده بودم. پارسال عید هم یه صفایی به قسمتی از فایل‌هام دادم. چند روزیه در ادامه بیهوده مرتب کردن وقتی کار بسیار مهم‌تری داری، افتادم به جون باقی فایل‌هام. رفتم سراغ فایل‌های ۶ سال پیش یا بیشتر! وسط مرتب کردن خورده فکرهایی از ذهنم رد شدن و دیدم بهتره اینجا بنویسمشون.

با یه مدل رنگ کردن مو آشنا شدم به اسم e-girl. نمی‌دونم از کجا میاد ولی اینطوریه که دو شاخه جلوی مو رو برمی‌دارن یه رنگ کاملا متفاوت می‌زنن! به نظر من اومد بیشتر نوجوون‌ها سمتش میرن ولی برام خیلی جذابه. تو ذهنم اینه که اگه خواستم برای خودم انجام بدم به جای اینکه اون دو شاخه رو از ریشه رنگ کنم، مثل بالیاژ با فاصله شش هفت سانت از ریشه رنگ کنم که اگه گند زدم کوتاه کنم و به چتری تبدیلش کنم. رنگ هم آبی تیره یا سبز تیره.
فقط موضوع اینه که حالا حالا ها نمی‌تونم ایده‌ام رو عملی کنم چون حالا حالا ها حق هیچ گونه لذتی رو ندارم! خوشگذرونی بیرونی و علنی و ظاهری حرامه! چراشو ول کن.
احتمالا تو شش ماه آینده عملیش کنم. می‌نویسم اینجا که اگه موهامو اینطوری رنگ کردم بیام و ببینم چقدر فاصله خواسته تا عمل بوده.
الان هم کلی سرچ کردم بلکه یه عکس از چیزی که تو ذهنمه پیدا کنم و بذارم ولی نیافتم!

روالش اینه. دارم زندگیمو می‌کنم و یه سوشال مدیا رو رندوم باز می‌کنم. اینستاگرام، فیسبوک، توییتر، اصلا لینکدین، هرچی... . بعد یه موضوع از یه آدم که می‌شناختم می‌بینم. یه دستاورد، یه موقعیت، یه چیزی که خودم هم می‌خواستم، یا حتی چیزی که نمی‌خوام برای خودم، بازم هرچی... . اگه رد شم و برم و برام مهم نباشه که حله. ولی ماجرا از اونجایی شروع میشه که رد نمیشم. می‌مونم، متوقف میشم، ممکنه شوکه بشم، ممکنه خشکم بزنه، ممکنه حسودی کنم، ممکنه تعجب کنم، بازم هرچی، هر حس یا هیجان یا اکتی. بالاخره محتوا چیزی توی خودش داشته که نذاشته رد شم. بعد بدنم زودی فرمان میده که «رد کن و برو زندگیتو بکن» و منم همین کارو می‌کنم.

ولی ذهنم هنوز توی اون ماجراست‌. می‌شینم گذشته مشترکم با اون آدمو مرور می‌کنم. می‌شینم شرایطم رو باهاش مقایسه می‌کنم. به خودم میگم خب شرایط تو یکسان نبود. یه جاهایی توی مقایسه میگم من که بهتر بودم. بازم میگم اتفاقات زندگی دست تو نبود. شخم میزنم. به معنای واقعی کلمه. چیزایی یادم میاد و متعجب میشم از اینکه واقعا این موضوع بخشی از حافظه منو اشغال کرده بود تا بخواد امروز نمایان بشه! شخم، شخم، شخم. بعد گذشته که تموم میشه یا بی‌فایده به نظر میرسه یا حتی بالغ درونم هی سعی می‌کنه دلیل منطقی بیاره برای شخم نزدن، از گذشته دست می‌کشم. حال که مشخصه. میرم سراغ آینده. 

میرم خیال‌پردازی می‌کنم. از روزی که مثلا فلان اتفاق‌ها برای من و اون افتاده باشه و ما تصادفا توی فلان موقعیت هم رو ببینیم. توی خیال‌پردازی‌ها اما سعی می‌کنم شرایط خودمو جوری بچینم که طرف حیرت‌زده شه. شرایط اون هم توی خیالاتم به اندازه خودش خوبه یا براش شرایطو طوری می‌چینم که جامعه می‌خواد! اما چیزی که توی همه این داستان‌های متفاوت، خیال‌پردازی‌های متفاوت و آدم‌های متفاوت مشترکه اینه که توی اون موقعیت خیالی دلم می‌خواد به اون آدم به صورت غیر مستقیم ثابت کنم که منم تونستم. نه تنها تونستم، بلکه کلی هنجار اجتماعی رو هم شکوندم. تنهایی هم همه این کارها رو کردم. و سوالی که از خودم می‌پرسم اینه که چرا ته خیال‌پردازی‌هام اینه؟

روزمره بنویسیم؟ امروز آفست کتاب خاطرات یک گیشا رو از کنار خیابون خریدم هشتاد تومن. به نظرم زیاد بود. بعد اومدم اسمشو به اپ کتاب‌خونه‌ام اضافه کردم تا بره کنار اون همه کتاب نخونده که انتظار خونده شدن رو می‌کشن. 

دیشب هم اپیزود اول از فصل پنجم سریال Black Mirror رو دیدم. نمی‌دونم از این سریال چیزی توی این وبلاگ گفتم یا نه ولی خواستم بگم از اون سریال‌هاییه که پیشنهاد می‌کنم. من کلا سریال زیاد نمی‌بینم و زیاد هم معرفی و پیشنهاد نمی‌کنم به کسی ولی این سریال دقیقا چون یه سری از ویژگی‌های سریال‌های دیگه رو نداره به نظرم ارزش دیدن داره. اولا علمی تخیلیه. دوما هیچ قسمتی به قسمت دیگه ربطی نداره. حتی فکر کنم بازیگر تکراری هم توی هیچ قسمتی نمی‌بینی. می‌تونی بری اپیزود مثلا دو از فصل سه رو ببینی و بعدش اپیزود یک از فصل یک! در این حد :) 

قسمت‌ها در حد یه سریال کوتاهن و به اندازه فیلم بلند نیستن پس اگه قراره پیامی یا محتوایی رو به مخاطب برسونن خیلی خلاصه و صاف و پوست کنده میرن سر اصل مطلب. بعضی قسمت‌هاش برای دیدن کنار خانواده ممکنه مناسب نباشه. کلا ایده‌های هر قسمتش رو دوست دارم. درباره تکنولوژی و تاثیرش روی زندگیمونه. قسمت محبوب من هم اسمش San Junipero هست (اپیزود چهار از فصل سه). واقعا دوست دارم یه بار تو زندگیم هم که شده به شهر San Junipero برم :)

من عجیب غریب یا متفاوت از نرم هستم؟

قرار این پستم با خودم رو ادا کردم (واقعا هیچ فعل دیگه‌ای به ذهنم نرسید). مجازات سنگینی بود و باعث شد کارامو انجام بدم. ولی می‌دونی بعدش چی شد؟ امروز فیلم یا سریال ندیدم. کاش به جای مجازات تعیین کردن، پاداش تعیین می‌کردم. ولی خوشم اومد، انگیزه خوبی بود. برای کارها تایم تعیین کردم. که باید اون تسک رو توی یه بازه زمانی مثلا نیم ساعت تا یک ساعت انجام بدی. اگه دیدی داره بیشتر از بازه زمانی طول می‌کشه، سر و تهش رو بزن تا زودتر تموم شه.

بعد امروز چندتا تسک مهم گذاشتم و چندتا معمولی. اول از همه هم برداشتم تسک تهیه آرشیو از کتاب‌هام رو انجام دادم! رفتم اپ پیدا کردم و دونه دونه کتاب‌ها رو آوردم و بارکدشون رو اسکن کردم و بعد تازه دیدم ebook ها مونده بودن و رفتم سراغ اونا ولی غافل از اینکه اونا بارکد نداشتن و حتی ISBN هم نداشتن پس مجبور شدم دونه دونه اسمشون رو توی اپ سرچ کنم و ... . خلاصه سرتو به درد نیارم که دیدم ساعت‌هااااا گذشته و من هی دارم لای این چهارتا دونه کتاب غلط می‌زنم و تموم نمی‌شن. ول کردم. گذاشتم برای بعد. 

احیانا برای همه آشناست این وضعیت. توی بدبختی و زمانی که باید یه سری کار مهم رو انجام بدی، میری بی‌ربط‌ترین کار ممکن رو انجام میدی. چی؟ مرتب کردن. تمومی هم نداره :|

پاداش چی بذارم؟

صرفا جهت تلف کردن وقت، رفتم یوتیوب یه کم سرگرم شم. بعد رسیدم به این ویدیو :|

ویدیو مال کانال یه آرایشگره که اومده عکس‌العملش از دیدن یه ویدیو دیگه رو نشون داده. ویدیو دوم که داریم عکس‌العمل بهش رو می‌بینیم چیه؟ از دختری که موهاش به صورت طبیعی مشکیه و از دوستاش کمک می‌خواد تا موهاش رو براش دکلره کنن تا موهاش بلوند بشه. 

فکر می‌کردم قراره فان و بامزه باشه، ولی اینقدر درد داشت که یه لحظه وسطش به خودم گفتم اگه همین الان داشتم ترسناک‌ترین یا چندش‌ترین فیلم بین تمام فیلم‌ها رو می‌دیدم هم همچنان این قیافه رو به خودم نمی‌گرفتم!

اعصاب خورد کنه. در واقع دوستاش اعصاب خورد کنن. یا دقیق‌تر بگم آدم‌های اطرافش اعصاب خورد کنن. بعدش رفتم یه کامنتی چیزی بذارم بلکه دلم خنک شه، دیدم ملت هم همون نظر منو گذاشتن. که این چه دوستایی بودن این داشت!!! کاملا میشه اول ویدیو نوشت «دوستان سمی به روایت تصویر»

فردا بین ۷ تا ۱۰ تا کار به تودو لیستم اضافه می‌کنم. اگه زیر هفتاد و پنج درصد انجام دادم، تا دو روز خبری از فیلم و سریال نیست.

اینجا می‌نویسم تا زیرش نزنم.