دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

الان بیدار شدم که درس بخونم... آدم نمیشم که... :|

رفتم وبلاگ قبلیم. قفل و بست هاشو باز کردم. دیدم که یه موضوع داشتم به اسم دل نوشته ها. باز کردم دیدم اکثر عنوان های پستهاش سه نقطه‌اس (...). حیران مونده بودم. (اینجا هم اکثر عنوان ها سه نقطه هستن و فکر میکردم فقط اینجا اینطور عنوان گذاری میکنم)

خوندمشون.

کاش میشد دستشو می‌گرفتم و بغلش میکردم و گرم کنارش می موندم. خودِ اون موقع‌ها رو...

دلم سوخت برای خودم...

دلم برای خودِ الآنم هم میسوزه. چون خوندم و گذشتم و خدافظ... بدون هیچ احساسی...

.

دیوارهای خجالت رو خراب کردم، از زیرش یه دختر وحشی ظاهر شد.


پ ن : یادی کنیم از پست‌های همین روزا از پارسال و سال و قبلش

اورانیوم از پارسا پورابراهیم
 
 
 
 
امون از دل مو از نوید اربابیان
 
 

در کنار دیوونه بازی‌های این مدتم، بسی هوس بستن وبلاگ افتاده به جونم.

هیچم خوب نبود. 

الکی اینقدر استرس کشیدم.

خیلی عصبانی شدم آخرش.

حوصلم هم سر رفت.

احساس می‌کردم گول خوردم. 

دیرم هم شده بود.

باید باید باید حتما بعداً به خودشون مستقیم بگم نظرمو، تو جمع نمیشد.

خدایا خودت به خیر بگذرون...

چینگَدَر استرس داره...

فکر نمی‌کردم اینگَدَر استرس داشته باشه.

من وبلاگ ساختم چون تنها بودم.

من تنها بودم. همیشه‌ی عمر تنها بودم. از تنهایی می‌ترسیدم، پس همیشه در حال فرار ازش بودم. چنگ می‌زدم به هر چیزی که من رو نجات بده و این تلاش‌ها بی‌فایده بودند.

وبلاگ ساختم. انگار که دوباره دست‌هام رو توی هوا تکون داده باشم تا چیزی پیدا کنم و نیوفتم توی چاهِ تنهایی.

ولی این وبلاگ ساختن و دوست پیدا کردن و اینها مصادف شده بود با زمانی که من داشتم به جای فرار، تنها بودن رو لمس می‌کردم. افتادم توی چاه تنهایی و فهمیدم که چاه نیست. چاله هم نیست. یه سرزمین ناشناخته و بس زیباست. مواجه شدم با چیزی که تمام عمر ازش می‌ترسیدم و حالا عجیب و ناشناخته بود. 

راستش رو بگم، هنوز هم از تنهایی می‌ترسم. ولی شدت و نوع ترسم متفاوته با چیزی که قبلاً بود. پخته‌ تره. 

دوست با تجربه‌ای دارم که نگاه دیگه‌ای به این طرز نگاه من به تنهایی داره. اون می‌ترسه از اینکه این تنهایی که من می‌بینم و بهش علاقه‌مند شدم، انزوا باشه. می‌ترسه من غرق بشم توی انزوا. ترسی که هنوز نسبت به تنهایی در من هست هم ته مونده‌های نگرانی دوستمه. در واقع اون منو می‌ترسونه از خو گرفتن به زندگی در این سرزمین عجیب و زیبا. می‌ترسه تصورم اشتباه باشه.

باز هم بخوام راستش رو بگم، ما هیچ کدوممون نمی‌دونیم کدوم تصور درسته. چاله، چاه، سرزمین ناشناخته، انزوا... یا هرچیزی که حتی به ذهنمون خطور هم نکرده.

من انزوا رو هم تجربه کردم. همون بازه زمانی که نمود اینترنتیش از زمان بستن وبلاگ اولم تا ساختن وبلاگ فعلیم بود. بد چیزی بود انزوا. افتضاحِ محض. ولی اگه تجربه‌اش نمی‌کردم حاضر به سقوط توی چاه تنهایی نمی‌شدم و باهاش مواجه نمی‌شدم.

فعلا همین‌ها. کلا حوصله بستن مطلب رو ندارم...