دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

دو تا قضیه شاید بی‌ارتباط و شاید مرتبط به هم.


یک - من از اخبار بد دوری می‌کنم ولی بالاخره به گوشم می‌رسه. با رسیدنش احساسش می‌کنم. شوک، خشم، غم، درد، وحشت...

چیزی که منو از پا می‌اندازه خبر خام نیست. بلکه حرفای چرنده. تحلیل کوچه بازاری، ادبیات طلبکار یا مسخره کننده، آدم دانای کل پندار، خلاصه افاضات چرت و پرت.

خبر هست. خبر میاد. خبر با خودش درد میاره. ذهن رو درگیر می‌کنه. مدتی رنگ غم رو زندگیت می‌پاشه. اتفاقا در رو به روش باز بذار. تجربه‌اش کن. بپذیرش. هضمش کن. ولی خواهش می‌کنم سراغ چرندیات دوزاری نرو. واسه همینم سوشال مدیام رو محدود کردم.


دو - امشب با دختری به صورت ناشناس و رندوم چت کردم. از زندگیمون گفتیم، از آینده، از خونواده و سختی‌ها. وسط بحث یهو ارتباطمون قطع شد. دل‌سرد شدم. آخه تازه گرم چت کردن شده بودیم و یهو قطع شدن و دسترسی نداشتن بهش اعصابمو به هم ریخت. مدتی که گذشت احساس کردم حالم خوب نیست. انگار رسوبات آهکی ته‌نشین شده بودن ته کتریِ وجودم که تازه شسته بودمش و تمیز بود. فکر کردم دیدم به خاطر چت با دختره بوده. مدل حرف زدنش، چیزایی که می‌گفت، قضاوت‌ها و مقایسه‌هایی که می‌کرد، بخش سمی وجودم رو کلیک زده بود. حرفاش مثل هزارن رابطه سمی دیگه تو زندگیم بود. اکثرن هم اینطورین که تا وقتی تو ارتباطِ نزدیکی، تا وقتی داری گپ می‌زنی، نمی‌فهمی چی داره می‌گذره. گپ زدن که تموم میشه و به خودت که میای، می‌بینی سنگین شدی. کلی آشغال وارد بدنت شده و تلمبار شده. حالت بده. دلم می‌خواد آگاهانه از این‌ها هم دوری کنم. از گنجایش این روزهام خارجه.

تمام سوشال مدیاها رو از توی گوشیم حذف می‌کنم. توانش رو ندارم. به خودم قول میدم اگه قراره برم با لپ‌تاپ چکشون کنم از خبرهای افغانستان فرار کنم. تو خونه از شبکه‌های خبری فرار می‌کنم. توی اتاق هدفون می‌ذارم و موزیک با صدای بلند می‌ذارم. ولی هرکاری هم کنی خبر بالاخره به گوشت میرسه. نمی‌دونم چند روز پیش بود که یه ویدیو از دختری افغان دیدم که اشک می‌ریخت و می‌گفت ما از تاریخ حذف می‌شیم. امروز شنیدم ویدیویی پخش شده از هواپیمایی که موقع پریدن مردم ازش سقوط کردن. از اون موقع هر تصویر هواپیمایی می‌بینم چشمامو می‌بندم تا اون ویدیو رو نبینم. امروز سر ناهار پدرم طوری از ماجرای افغانستان می‌گفت انگار فیلم جنگی رو که تازه دیده تعریف می‌کنه. مادرم حرفی زد که خجالت کشیدم از شنیدنش. همین چند دقیقه پیش ویدیویی دیدم از زنی افغان که سرگردان توی شهر می‌دوید و با اضطراب به دختران و زنان می‌گفت برن خونه چون طالب اومده، بغض کرده بود از رفتار عادی مردم. می‌گفت من ترسیدم و دارم فرار می‌کنم و مردم منو مسخره می‌کنن.
من فقط چند کیلومتر اون طرف‌تر نشستم و توان حتی شنیدن اخبار رو ندارم و به این فکر می‌کنم مردمی که توی اون شهرها زندگی می‌کنن و خبر سقوط یک به یک شهرها رو می‌شنون چه حالی دارن. هیچوقت قابل درک نیست حالشون.
حالم به هم میخوره از این همه سردی و بی احساسی اطرافم. از این همه منفعت‌طلبی. از دنیایی که هیچوقت آرامش و صلح رو برای همه مردم نمی‌خواد.
 کاش میشد رفت بیرون و فریاد زد.

یه سری ویدیو می‌دیدم از یه ورکشاپ توی حوزه کاریم مال ده سال پیش. یعنی من به معنای واقعی کلمه جون کندم تا تمومش کنم. چرا؟ چون هر چیز کوچیکی که می‌گفتن من پرت می‌شدم به ماجراهای محل کار قبلیم و چیزهایی به یاد می‌آوردم که خونم رو به جوش می‌آوردن! 
می‌دونی... من همیشه برام خیلی سخت بود که بپذیرم ممکنه یه آدم موضوعات بد و اتفاقات بد رو فراموش کنه ولی این مدت بهم ثابت شد که خودم یکی از اون فراموش‌کنندگان بودم و هستم. اینطوری نبود که فراموش کنم و مثل این فیلما ذهنم درباره اون بازه زمانی خالی بشه. در واقع اینطوری بود که من همیشه حال بدی داشتم و بعد هم که بهش فکر می‌کردم حال بدی بهم دست میداد ولی وقتی می‌خواستم بگم چرا این حال بد رو دارم چیز خاصی برای گفتن نداشتم! باورم نمیشه! واقعا اون شرکت انقدر همه چیزش بد بود که نمی‌تونستی اولویت‌بندی کنی برای اعتراض و شمردن بدی‌ها! بعد من وقتی می‌خواستم بیام بیرون نمی‌دونستم باید چی بگم برای دلیل بیرون اومدنم!!

برای خودم از رفتارهایی که می‌خوام با خودم داشته باشم نوشته بودم. خواستم مهم‌ترین‌هاشون رو اینجا هم بذارم.
اول اینکه می‌خوام با خودم صادق و روراست باشم و همینطور واقع‌بین... روراست بودنی که خوشحالم بیشتر از یک ساله شروعش کردم و هنوز توی مسیرش هستم. واقع‌بین بودنی که باز هم بیشتر از یک ساله که توی مسیرش قدم گذاشتم(البته به اختیار نبود و شرایط بیرونی شروعش کرد!) و هنوز اوایل مسیرم و صادق بودنی که نمی‌دونم کجای کارم. این‌ها برای من صرفا یه سری صفت خالی نیستن که بگم به صورت صفر و یکی یا اون صفت رو داری یا نداری. برای من مسیرن. مسیری که برای رسیدن به حد رضایت‌بخشی از اون صفت باید پا در مسیرش بذارم و حرکت کنم. عقب و جلو برم و مدام خودم رو چک کنم و حتی گاهی خوشحال بشم از دیدن مسیر رفته.
برای خودم نوشتم که می‌خوام به خودم متعهد باشم. این هم یه کلمه‌اس که به یه مفهوم گسترده و تعریف‌شده برای خودم دادم. اون پشت چه خبره؟ هنوز نمی‌تونم توصیف کنم. فقط در این حد می‌تونم بگم که منظورم شاید اینه که می‌خوام به خودم متعهد باشم یعنی می‌خوام اگر کاری برای خودم می‌کنم یا نمی‌کنم، بعدا به خودم پاسخگو باشم. (البته نه از جایگاه سرزنشگر!)

یه موضوع بی‌ارتباط به چند خط بالا رو هم می‌خواستم بنویسم که یادم رفت چی بود!

یه پادکست گوش می‌دادم که دریاره این بود که چگونه مصاحبه کاری انجام دهیم. بعد در کنار همه موضوعات و نکاتی که مطرح می‌کردن، چیزی که بارها تکرار میشد، این بود که خودتون رو برای اون شرکت و اون موقعیت شغلی مشتاق نشون بدید به روش‌های مختلف.
بعد از مدتی داشتم یه ویدیو می‌دیدم که یه نفر داشت درباره یه مفهوم توی روانکاوی صحبت می‌کرد و با اشتیاق می‌خواست اون همه مقاله و حرف و موضوعات هیجان‌انگیز رو توی یه زمان کوتاه توضیح بده.

روزای رنگی چه شکلی هستن؟
خسته شدم از سیاهی... رفتم توی این فیسبوک خراب شده و باز دلم می‌خواد بشینم ساعت‌ها گریه کنم ولی حال ندارم!
اومده بودم از ترس‌هام بگم. از اینکه با تجربه زیسته من ترس همیشه هست. یه زمان‌هایی باهاش روبرو میشی و کمرنگ میشه یا از بین میره ولی ممکنه باز بعد از مدتی برگرده. ترس میتونه بزرگ شه، گسترش و سرایت پیدا کنه یا حتی اگه داری زیاد با ترس‌هات روبرو میشی ممکنه ترس‌هایی که باهاشون روبرو نشدی هم کمرنگ بشن.
حالا ترس‌های من زیاد شدن و دارن زیادتر هم میشن. می‌خوام باهاشون روبرو بشم. چون واقعا دیگه توان فلج مطلق شدن و دوباره از خاکستر بلند شدن رو ندارم. البته چیزی هم نمونده به این نقطه برسم!
اول می‌خواستم لیست ترس‌هام رو اینجا بنویسم، دیدم بهتره خصوصی بمونه. اگه تیک خوردن و باهاشون روبرو شدم میام دونه دونه میگم.

اتاق تاریکه. هوا خنک. نشستم روی تختم. پادکستی که گوش می‌دادم تازه تموم شده. پنجره بازه و نور و صدای رعد و برق میاد. صدای کولر همسایه هم میاد. صدای گریه بچه هم. منتظر بارونم که به جای من گریه کنه. می‌خوام بگم نمی‌دونم چه مرگمه ولی این اشتباهه. چون می‌دونم چه مرگمه ولی انگار نباید بگم چون آدما قضاوت می‌کنن و توی قضاوت‌شون ارزش کمی برای احساس تو قائل میشن یا احساست رو بی‌ارزش می‌کنن چون احتمالا توی نگاه قضاوت‌گر اون‌ها فقط کسی حق داره ناراحت و غمگین باشه که تمام بدبختی‌های عالم روی سرش خراب شده باشه و تو توی اون وضعیت نیستی.

دو دلم که از دغدغه این روزهام اینجا بنویسم یا نه. رسیدم به یکی از نقطه عطف‌های زندگیم. از این به بعد یا سربالاییه یا سرپایینی.

بیشترین احساسی که توی وجودم دارم خشمه. خشم بی‌انتها. و با اینکه آسمون داره به جای من غرش می‌کنه، باز چیزی از خشمم کم نمیشه.


پ ن: و الان که متنم رو کپی کردم توی صفحه انتشار پست تا منتشرش کنم این از ذهنم گذشت که «هه... دیدی؟ هنوزم دوری از هدفی که از زدن این وبلاگ داشتی! هنوزم راحت نیستی...»

وقتی از خواب بیدار میشم رقیقم. گاهی اوقات این حالت تا یک ساعت دوام داره، گاهی پنج دقیقه. چرا رقیق؟ کلمه‌ای به ذهنم نرسید پس خودم دیدم رقیق بیشتر می‌تونه روی این حالت بشینه و بیشتر باهاش سازگاره. وقتی از خواب بیدار میشم انگار سبکم، بی‌سلاحم و میشه گفت سپر و لباس رزم هم برای دفاع به تن ندارم. به خودم نزدیکترم. به من حقیقی، به ترس‌ها، رویاها، نیازها، خواسته‌ها، احساسات و ... . معمولا از یه خواب پر از تقلا با داستان‌های تموم نشدنی و سنگین بیدار میشم و وقتی بیدار میشم توی خلأای که توی لحظه بیدار شدن هست، توی اون حالت بین رویا و بیداری، با همه این توصیفاتِ ناموفقم «رقیقم».

پارسال این قول رو به خودم دادم. اون «ر...» روانشناس بود. اومدم اینجا ثبت کنم به قولی که به خودم دادم عمل کردم.
من پارسال به خودم قول دادم «توی پیدا کردن ر...(روانشناس) بعدیم، برای خودم ارزش قائل شم و برم دنبال اون چیزی که می‌خوام یا نزدیکه به چیزی که می‌خوام و خواسته‌ام رو هم واضح و روشن و با اعتماد به نفس بیان کنم. این کمترین لطفیه که در حق خودم می‌تونم بکنم.» و این کار رو کردم. این کمترین لطف رو در حق خودم کردم و وقتی با چالشی هم مواجه شدم این موضوع رو به خودم یادآوری کردم. و برای همینه که این اطمینان رو به دست آوردم که هر زمان هر مشکلی باهاش داشتم می‌تونم بهش بگم.
اما بخش اول قول. کار. من هنوز به قولم پایبندم. حداقلش اینه که به قولم پایبند بودم و سر کاری/کارهایی که نمی‌خواستم نرفتم و برای خودم ارزش قائل شدم. خواسته‌ام رو واضح و روشن و با اعتماد به نفس بیان کردم و کمترین لطفی که در حق خودم می‌تونستم بکنم رو کردم.

فیلم ادیسه فضایی رو برای اولین بار دیدم. فیلمی علمی تخیلی که در سال 1968 ساخته شده و بخش اعظم فیلم داره داستانی رو در سال 2001 روایت می‌کنه. من هیچ چیزی درباره فیلم نمی‌دونستم و مدت‌ها بود که دانلودش کرده بودم و وقتی چند صحنه در حد چند ثانیه ازش رو دیده بودم، میل و رغبتی برای دیدنش پیدا نکردم. امشب دیدمش و بارها این سوال توی ذهنم گذشت که واقعا این فیلم ساخته سال 1968 بوده؟ بیشتر از پنجاه سال پیش؟ دیدنش لذت‌بخش و میخکوب‌کننده بود. کمی ابهام داشت که من رو بیشتر جذب می‌کرد. استفاده از موسیقی و صداها فوق‌العاده بود. و آخر فیلم هم از فرط جذابیت دیوانه‌کننده بود. به شدت توصیه می‌کنم ولی این رو حواستون باشه که وقتی بعد از دیدن فیلم اسمش رو توی اینترنت سرچ کردم سوالی که خیلی پرسیده شده بود و گوگل نشونش میداد این بود که «چرا این فیلم اینقدر کسل‌کننده هست؟» برای من حوصله سربر نبود ولی تضمینی وجود نداره همه همین نظرو داشته باشن.

هنوزم باورم نمیشه این فیلم سال 1968 ساخته شده!!!