دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

صرفا جهت تلف کردن وقت، رفتم یوتیوب یه کم سرگرم شم. بعد رسیدم به این ویدیو :|

ویدیو مال کانال یه آرایشگره که اومده عکس‌العملش از دیدن یه ویدیو دیگه رو نشون داده. ویدیو دوم که داریم عکس‌العمل بهش رو می‌بینیم چیه؟ از دختری که موهاش به صورت طبیعی مشکیه و از دوستاش کمک می‌خواد تا موهاش رو براش دکلره کنن تا موهاش بلوند بشه. 

فکر می‌کردم قراره فان و بامزه باشه، ولی اینقدر درد داشت که یه لحظه وسطش به خودم گفتم اگه همین الان داشتم ترسناک‌ترین یا چندش‌ترین فیلم بین تمام فیلم‌ها رو می‌دیدم هم همچنان این قیافه رو به خودم نمی‌گرفتم!

اعصاب خورد کنه. در واقع دوستاش اعصاب خورد کنن. یا دقیق‌تر بگم آدم‌های اطرافش اعصاب خورد کنن. بعدش رفتم یه کامنتی چیزی بذارم بلکه دلم خنک شه، دیدم ملت هم همون نظر منو گذاشتن. که این چه دوستایی بودن این داشت!!! کاملا میشه اول ویدیو نوشت «دوستان سمی به روایت تصویر»

فردا بین ۷ تا ۱۰ تا کار به تودو لیستم اضافه می‌کنم. اگه زیر هفتاد و پنج درصد انجام دادم، تا دو روز خبری از فیلم و سریال نیست.

اینجا می‌نویسم تا زیرش نزنم.

به نظر من آدما مدل عاشقی منحصر به فرد خودشونو دارن و تعریف‌های متفاوتی هم از عشق و عشق ورزیدن. منظورم مدلیه که دوست دارن کسی بهشون عشق بورزه. و خب احتمالا همون مدل خودشون یا مدلی که فکر می‌کنن طرف مقابل دوست داره، به طرف مقابل عشق می‌ورزن. اگه مدل طرف مقابل رو بدونن و طرف مقابل هم بدونه مدلی که دوست دارن بهشون عشق ورزیده بشه چیه و هر دو با این مدل‌ها اوکی باشن، اونوقته که بیگ‌بنگ. جهانی جدید با کلی کهکشان و ستاره شکل میگره بینشون که فقط می‌تونه رشد کنه و منبسط بشه.

یه مقدار نوشتم و منصرف شدم و پاک کردم. داشتم درباره برنامه‌ریزی برای کارام و انجام دادنشون می‌گفتم که الان و کلا مواقعی که خونه‌ام یا قراره کاری رو فقط واسه خودم انجام بدم، جونم درمیاد و فرار و استرس و بدبختی... ولی وقتی سرکار می‎‌رفتم، از نظر نظم و برنامه‌ریزی و پیگیری کارها تو اون محیط بهترین بودم. دو بخش متفاوت در من!

من اون دخترو می‌خوام، همون پیگیری و نظم و برنامه‌ریزی ولی برای خودم! دلم می‌خواد تمام بخش‌های وجودم مثل اون بخش باشن! 


دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وامی‌دارد. و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند نه به سکوت هم!



پ ن : خوابم میاد و در آستانه‌ی سردردم. پس به لیست پست‌های ذخیره مراجعه می‌کنم قربة الی الله.

از آخرین باری که درباره یه فیلم اینجا نوشتم یک ماه و هجده روز می‌گذره. فکر می‌کردم بیشتر باشه. فیلم دیدم ولی هیجان‌زده نشدم. حتی رفتم سراغ فیلم‌های داغونی که مدت‌ها داشتمشون و ندیده بودمشون. نوشتن از فیلم و سریال یه جور تفریحه اینجا. لزوما هیچکدوم رو توصیه نمی‌کنم و خودم هم از همه خوشم نیومده. معمولا اسپویل نمی‌کنم ولی مسئولیتی هم به عهده نمی‌گیرم. خیلی طولانی شد و اینکه هشدار میدم که بیشتر به غرغر شباهت داره تا نظرم درباره فیلم‌ها.

با حجم باقی‌مونده از بسته اینترنتم داشتم فیلم دانلود می‌کردم. قبلا لینک‌ها رو در آورده بودم و حالا ساعت دانلود بود. وقت دانلود هم گشتن توی وب و سوشال مدیا هیچ مزه‌ای نمی‌ده چون سرعت نت به شدت کم میشه. پس رفتم سراغ باقی‌مونده کتابم! کتاب کودکان از شل سیلورستاین. تموم شد و دو تا review هم خوندم و بعد با خودم گفتم من تو ۱۲-۱۳ سالگی این‌ همه اسم شل سیلورستاین رو شنیده بودم، چرا یک‌بار هم که شده نرفتم یکی از کتاباشو بخونم؟ از اونجایی که چند روز بیشتر نمونده به تموم شدن اشتراک طاقچه بی‌نهایتم که از عید جایزه گرفته بودمش و متاسفانه استفاده چندانی هم ازش نکردم، گفتم بهتره از فکر و خیال و سوالای فلسفی بیام بیرون و برم دنبال یه کتاب دیگه‌. کتاب انتخاب و دانلود شد. خط اول رو نصفه خوندم که دوباره فکرم پرت شد. مدتی هست که آشفته‌ام. البته بهتره بگم میزان آشفتگیم از میانگین آشفتیگم بیشتره. فکرم پرتِ جواب پیدا کردن برای این سوال شده بود که چرا؟ چرا اینقدر آشفته؟ چرا اینقدر فرار؟ سخته؟ خب آره! ولی چقدر سخته؟ اینقدری که از هم متلاشی بشم؟ قطعا نه! بعد ذهنم خیلی تمیز و زیبا رفت سراغ بقیه موقعیت‌های سخت زندگیم. اونایی که ازشون می‌ترسیدم و فکر می‌کردم ممکنه از پسشون بر نیام. از کوچیکا تا بزرگا. می‌دونی توی یه سریاشون از بس اوضاع سخت بود و توان من کم، که بدون کمک نمی‌تونستم و نتوستم رد بشم. کمک روانی قطعا. بعضیا هم کوچولو بودن و بعد از تحمل سختی تازه فهمیدم بابا اینکه چیزی نیست و یه راهم واسه خوش گذروندن پیدا کرده بودم. آخرش شاید خیلی شبیه این محتواهای انگیزشی بشه که خیلی با سلیقه من هم هم‌خونی نداره. ولی راستش به این نتیجه رسیدم هر چقدر هم که سخت باشه من واقعا از هم متلاشی که نخواهم شد هیچ، یه راهم برای لذت کوچولو پیدا می‌کنم. تازه! بازم هرچقدر سخت باشه از الان که بدتر نیست! حتی به این فکر کردم شرایط طوریه که من حتی دلم برای این موقعیت الانم تنگ نمیشه. من نه دلبستگی دارم نه وابستگی. یعنی تلاش کردم اینطور باشه... 

و حتی بازم ذهنم گفت داری خیلی مثبت پیش میری. بیا یه مثال نقض پیدا کن. از موقعیتی که ازش می‌ترسیدی و رفتی توش و از هم پاشیدی. می‌دونی جوابم این بود که اگه کــــاملا از هم پاشیده بودم الان اینجا نمی‌نشستم اینو بنویسم! نمی‌دونم بعدا هم اینطور فکر می‌کنم یا نه!

یه زمانی با خیال آسوده سرچ می‌کردم «دانلود فیلم X» و بعد اولین لینک رو دانلود می‌کردم و تمام.

حالا سرچ می‌کنم «دانلود فیلم X بدون سانسور زبان اصلی» بعد هر لینکی رو که باز می‌کنم چند دور چک می‌کنم دوبله و زیرنویس چسببیده بهم نندازن. تازه قبلش هم چک می‌کنم طول فیلم چند دقیقه هست که بازم بهم فیلم کوتاه شده نیوفته. با هزار سلام و صلوات دانلود می‌کنم و تازه بعدش باید چک کنم طول فیلم درست باشه و یه دور به قول دوستان موس کِش کنم که تشخیص بدم فیلم سانسور شده یا نه که اگه سانسور شده پاکش کنم و دنبال یه لینک دیگه بگردم  و ... 

چی به سرمون آوردن واقعا! واسه دانلود یه فیلم ناقابل سردرد می‌گیرم از قبل :|

فعلا که در حال فرارم و عکس‌العمل آشناییه. فرار از خودم و خواسته‌هام و توجیه‌های الکی. می‌دونم فراره. می‌دونم از اضطرابه‌. مشکل (و البته احتمالا یکی دیگه از توجیهات الکی) اینجاست که فقط می‌دونم‌‌!

شاید حتی مشکلم فرار و اضطراب نیست. مشکل اینه که از عمل می‌ترسم. خودمو تو مرحله فهمیدن، آگاه شدن و دونستن متوقف می‌کنم! نمی‌تونم هیچ فعلی، هیچ عملی انجام بدم. بهش میگن فلج شدن؟