دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني


سمبوسه ی مونده که توی یخچال مونده (!) رو روش سس کچاپ تند بزنی و نوش جان کنی.

اگه برای صبحانه بخوری که دیگه محشره.


پ ن : دو خط بالا ایضا برای پیتزای خونگی


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها



حال خوش بعد از حمام


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها



بیدار شدن از خواب بدون خستگی و خواب آلودگی

پ ن : توضیحات این سری پست‌ها

من اگه یه روز برسه که بخشندگیِ درونم به حد بالایی برسه و بتونم همه رو ببخشم و بابت خیلی چیزها گذشت کنم، مطمئنم باز زخم‌هایی هستن که قابل بخشش نیستن. یعنی من هر چقدر هم بتونم آدم خوب و باگذشتی بشم، یه چیزهایی رو حتی اگه بهشون فکر هم نکنم یا فرامششون کنم رو هیچ وقت نمیتونم از درونم خارج کنم و بگذرم ازشون... 

مثل زخم ناشی از ترکشی می‌مونه که زخم رو بخیه زدند و جاش خوب شده ولی ترکش هنوز توی بدن مونده. آدم میتونه با اون ترکش زندگی کنه و زنده بمونه ولی ترکش همیشه توی بدنش وجود داره و تنها راه خارج کردن ترکش از بدن باز کردن دوباره ی زخمه!

مامان تعریف میکرد که از یه دستفروش جوراب خریده و وقتی رسیده خونه و جوراب رو نگاه کرده دیده که پسره به جای جوراب نازک به ایشون جوراب ضخیم فروخته، یعنی پسره دروغ گفته به نوعی. مامانم تعریف میکرد که یک ماه بعد دوباره اون دستفروش رو نزدیک مرکز خریدی که یک ماه پیش رفته بود می‌بینه و پسرک باز برای فروش جوراب پیش مادرم میره و مامانم به محض اینکه پسره رو می‌شناسه بش اعتراض می‌کنه که «تو چرا وقتی من بت گفتم جوراب نازک میخوام به من جوراب ضخیم دادی؟ و بی کیفیت هم بوده و تو اگه میخوای چرخ این کاسبیت برات بچرخه بهتره این کارها رو نکنی و...» و کلی نصیحتش کرده و سرش داد و فریاد زده. مامانم وقتی برام تعریف کرد میگفت :«خیلی خوب شد دیدمش و بش حرفامو زدم. شاید مسخره باشه ولی سبک شدم» میگفت :«من تا الان هر دفعه از جورابای  این پسره استفاده کردم کلی پشت سرش بد حرف زدم ولی الان که دیدمش و حرفمو بش زدم دیگه پشت سرش چیزی نمیگم چون اعتراضمو به خودش گفتم.»

حالا بحث من جوراب و یه قرون دوهزار نیست... مامان من وقتی ناراحت بود حتی اگه این ناراحتی کوچیک هم بوده، رفت و به اون آدم گفت و تمومش کرد. ولی من در مقابل یه نفر سکوت کردم چون نمیشد چیزی بگم و حالا این زخم شده مثل همون ترکش.

دیشب برخوردم به یه بازی وبلاگی که به نظرم جالب اومد.

البته نه برای شرکت کردن بلکه برای این ایده که به ذهنم رسید. اینکه منم بیام دلخوشی های کوچک زندگیم رو بنویسم. نه یکجا و صدتایی بلکه یدونه یدونه و توی پست های مجزا!!

پس بریم با سری پست های "دلخوشی‌های کوچک زندگیِ من" که قراره بیان کننده دلخوشی های کوچک زندگی من(!) باشن اون هم دلخوشی های کوچولو و ساده که فارغ از حس و حال خوب و بدی که در اون لحظه دارم، من رو عمیقا شاد میکنن.

اونقدر که من اخبار صدا و سیما رو از تلویزیون می‌بینم، فکر نمی‌کنم جوون دیگه‌ای به سن من ببینه و دنبال کنه. از بس که پدرم پیگیر انواع اخبار از شبکه خبر و یک و دو و سه و گاهی تهران(!) هستن!!! 

حالا این برنامه های خبری هم بخشهای خبری‌ای دارن به طور مجزا، که توش خبرنگارهای جوون میان خبرهای اجتماعی، سیاسی و ورزشی و ... تولید می‌کنن و در قالب یه گزارش توی این بخش های خبری ارائه میدن. حالا من اینارو نمی‌گم که بدونید اخبار چه مدلیه یا روال برنامه هاش چیه! چون همه می‌دونن چه مدلیه دیگه! من اینا رو میگم تا مثلا یه مقدمه گفته باشم!

القصه این خبرنگارهای جوون هم که همه در به در دنبال سوژه و این حرفا‌ هستن تا یه گزارش جوون پسند و جنجالی یا بعضی وقت ها آموزنده و یا هشدار دهنده تولید کنن و پخش کنن!

حالا اینا همه رو باز گفتم که بگم بابا این دوستان دیگه امروز شورشو در آورده بودن به خدا! اه...

یه جوری گزارش تهیه کرده بودن که انگار دارن میگن «ای مردم ایران، یلدا مساوی است با خروج از شبکه های مجازی و بازگشت به آغوش گرم خانواده...» 

از یه طرف اصرار می‌کنن (به قول آقای مدیری دیدم که میگمااا) که بیاید این مودم اینترنتتون رو خاموش کنید و اون گوشی لامصب رو کنار بگذارین و دمی به آغوش گرم خانواده و پدربزرگ و مادربزرگ هاتون بپیوندید و در ادامه‌ی اون گزارش می‌گیرن از جوونایی که همه میگن اره ما بدبخت شدیم از بس توی مهمونیا سرمون به گوشیمون و شبکه های مجازی گرم بود (یه جوری میگن شبکه های مجازی انگار که آتیش جهنمه!) 

از طرفی هم اصرار پشت اصرار که برین خونه اقوام... انگار که ما نشستیم این خانوم خبرنگار بیاد بمون بگه پاشو جمع کن برو خونه مادربزرگت تا نیومدم خودم از خونه بیرونت کنم!

قربونشون برم خوبه چند تا جمله‌ی کلیشه‌ای هم پخش شده این مدت که بتونن توی گزارش استفاده کنن وگرنه من نمی‌دونم قرار بود چی بگن غیر از این جملات کلیشه ای درب و داغون من جمله «یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است، که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت»!

در ادامه هم اون آهنگ شب یلدای حامد محضرنیا (!) (رفتم اسمشو سرچ کردم!) رو پخش میکنن که معمولا پس زمینه ی گزارششون هم هست. از چند روز پیش تا الان شونصد تا گزارش از خبرنگارهای مختلف با همین ساختار یکسان دیدیم. 

حالا اینا به کنار، والا خانواده ی ما فقط ۱۰-۱۵ ساله این قرتی بازی شب یلدا رو احیا کرده و این سنت دیرینه را جشن می‌گیریم وگرنه قبل از اون خبری نبود از شب یلدا! چه برسه حافظ خوانی! من الان چجوری باید سنت حافظ خوانی رو توی خونمون حفظ کنم؟

توی تمام این چند سال، ما توی خونه خودمون چند تا خوراکی آوردیم و نشستیم جلوی تلویزیون و هی خوردیم و تخمه شکستیم و تلویزیون تماشا کردیم تا موقع خواب شد و تلویزیون رو خاموش کردیم و خوراکی ها رو هم جمع کردیم و رفتیم خوابیدیم! هیچ وقت هم از گوشی استفاده نکردیم در عین حال که هیچ یلدایی هم با هم حرف نزدیم حتی!

یکم که فکر می‌کنم می‌بینم در واقع با هم حرف می‌زدیم ولی در حد همین چند جمله :

« اون ظرف پسته رو بده بی زحمت »

«پاشو چایی بیار 

-نه من سنگینم خودت پاشو بیار

پاشو دیگهههههه (همراه با لبخند خواهشمندانه)»

«بزن یه شبکه دیگه»

«بابا اینطرفو نگاه کن یه عکس بگیرم»

«واااای دیگه دارم می‌ترکم!»

و ما در تمام شب یلداها(!) گوشیمون رو پرت می‌کردیم یه گوشه و زل می‌زدیم به تلویزیون و اگه کسی هم حرفی میزد بش می‌گفتیم سسسسسسس بذار ببینیم تلویزیون چی میگه!!!


اینه سنت اصلی شب یلدا :)


پ ن : تازه یادم افتاد که تنها اتفاق خاصی که شب یلدای ما رو، شب یلدا می‌کنه شیرینی خریدن مامانه! شیرینی از هندوانه و انار دون شده و آجیل و میوه و لبو و شلغم و حتی تلویزیون(!) واجبتر و یلدایی تره.


پ‌ن : یلدا مبارک :)


بازم نمیدونم این چه حکمتیه که آدما وقتی یه وبلاگ می‌سازن از اول توش پست‌های خوب خوب می‌نویسن، پست‌های زیاد و متنوع و این حرفا... ولی هیچ کسی وجود نداره تا این پست‌ها رو بخونه. بعد از یه مدتی هم که کم کم وبلاگشون شروع به خونده شدن کرد، کسی نمیره اون پست قدیمی خوب‌ها رو بخونه! یا اگه هم میره میخونه نظری ندارن معمولا! اصلا شاید همه وبلاگ‌ها اینطور نباشنا. ولی من دلم میخواد اینطور بهش نگاه کنم که اکثرا اینطورن ؛)

آخه اوایل شروع یه وبلاگ شیرین تره! آدم پر انرژی تره، بیشتر وقت میذاره، کمتر بی اعصاب میشه... خیلی خوبهههه...

اون عکس گوشه بالای سمت چپ وبلاگ ه‍ــــــست...خــــــب... 

اصلا فکر نمی‌کردم همچین عکسی پیدا کنم برای وبلاگم!!!! یعنی انگار دقیــــقا برای این وبلاگ کشیده شده!!

اصلا شاید حتی اینطوری به نظر بیاد که من اول عکسو پیدا کردم، بعد اسم وبلاگو از روی عکس انتخاب کردم!!!

ولی خداییش اگه کسی مثل خط بالا فکر کنه ناراحت میشما... پیدا کردن چنین عکسی که اینقدر به وبلاگ بخوره کار راحتی نبود :(


با اینکه یکم وحشیه ولی دوستش دارم :))

قبلتر ها مدتی بود که خاطرات روزانه ام رو برای خودم می‌نوشتم. الان رفتم سر زدم به اون نوشته‌ها تا ببینم چیزی برای پست کردن پیدا می‌کنم یا نه؟ خب چیزی هم پیدا نکردم ولی چندتا موضوع رو فهمیدم.

من اون بازه زمانی خیلی تحت فشار بودم، خیلییییی و از همه لحاظ! عملا این خاطرات رو می‌نوشتم تا روی دلم سنگینی نکنه و بتونم روی کارم تمرکز کنم. و چقدر هم خوب جواب می‌داد. یعنی اگه در طول روز اتفاق ناخوشایندی می افتاد من اون رو یا همون لحظه می‌نوشتم یا بش فکر نمی‌کردم و می‌گذاشتمش برای بعد تا بتونم بش فکر کنم و بنویسمش و اینطوری از دستش خلاص بشم. و الان که رفته بودم اونا رو بخونم دیدم چقدر خوب نوشتم و چقدر کارساز بوده. چون حقیقتا من اون اتفاقات بد رو به نوعی فراموش کرده بودم! 

الان چطور؟ الان نه می نویسم و نه با کسی حرف می‌زنم و همه این تنش ها و اتفاقات خوب و بد توی وجودم می‌مونن و ته نشین میشن و سنگینم می‌کنن و دست و پام رو می‌بندن و اوضاع رو بدتر میکنن!

باید باز مراجعه کنم به تکنیک‌هایی که اون دوره انجام میدادم.

مثل خوندن اون کتاب، نوشتن خاطرات خوب و بد و صد البته حضور نداشتن توی خونه :|

این همه هی پست های مختلف توی مغز من رژه رفتن که آخرش اومدم یهویی این وبلاگ رو ساختم تا بنویسمشون و سبک کنم مغزم رو! حالا که اینجا رو ساختم، خالی شده این مغز! هیچی واسه گفتن ندارم ولی از طرفی تشنه ی پست گذاشتن هستم! :|