دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

واسه همینه که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد شبا زودتر از بقیه بخوابم... چون هیچچچ کس رعایت که نمی‌کنه هیچی، اولش هم که آدمو بیدار می‌کنن طلبکارن! و منم ناخودآگاه بین عالم خواب و بیداری اولین احساسم نسبت به خواب بودنم از خستگی و بیدار شدنم توسط بقیه، احساس گناه کردنه! و از این احساس گناه کردن حالم به هم می‌خوره چون من هییییییییییچ کار اشتباهی نکردم با خواب بودنم!!! مثل همین الان که از فرط خستگی غش کرده بودم رو تختم و خواب بودم و حتی همه‌ی چراغای اتاق‌‌هم روشن بودن و با سر و صدای مثثثثثثلا محبت آمیز و شوخش از خواب بیدار شدم در حالی که اومده تو اتاق و داره داااااد می‌زنه و مثثثثلا شوخی می‌کنه!!!!!! و خب احساس گناه کردم! و وانمود کردم که خواب نبودم! و از خودم حالم به هم می‌خوره که باید واسه از فرط خستگی خوابیدن هم احساس گناه کنم!!!! و حتی گریه هم می‌کنم الان!!! و دارم به قرار سه‌شنبه‌های آخر ماهم با خودم فکر می‌کنم...

چرا بعضی آدما هیچ‌وقت بزرگ نمیشن؟؟؟

اولا که فردا آخرین سه‌شنبه‌ی ماهه... قرار آخرین سه‌شنبه‌های ماهمو نباید یادم بره... مال مرداد و تیر رو یادم رفت فکر کنم ولی تیر رو چند روز بعد جبران کردم... مردادو بگو که اصن انگار صدسال پیش بود! مرداد؟؟؟ واقعا یک ماه پیش؟؟؟؟ باور می‌کنه کسی؟؟ من که میگم مرداد ۹۶ صدسال پیش بود. والا!


دوما یه ثبت برای خودم که آهای! ببین! دقت کن! این آدما همون آدمای هفته‌ی پیشن؟؟؟ اصلا ماه پیش و سال پیش و اینا رو ول کن... هفته‌ی پیش! این آدما همون آدمای هفته‌ی پیشن؟؟؟ آفتاب‌پرست هم کمرش می‌شکنه با این تضاد و تغییر یهویی! باور نکن عزیزم. باور نکن. باور نکن. اصلا این سرمشق فردات‌‌ :«این آدما رو باور نکن. اینا خودشونو به تو نشون دادن. امکان نداره ذاتشون در عرض یک شب عوض بشه. امکان نداره... باور نکن... به من اعتماد کن»


سوما اون پست معلقیه بووووود... خب؟ الانم وضعیت سینوسی به خودم گرفتم. باز از معلق بودن بهتره... یه روز اینور بومی، یه روز اونور بوم. والا!


چهارما باید این مدتو ثبت کنم ولی وقت ندارم؟ کی باورش میشه؟؟ :|


پنجما :)

میشه یهو دیوونه بشم؟
بزنه به سرم؟
بزنم زیر همه چیز؟
خب آدم وقتی ناراحته، یعنی وقتی راحت نیست، این حقو داره که شرایطشو عوض کنه دیگه؟! نداره؟ 
حالا واسه من مثل زدن زیر همه چیز می‌مونه.
اصلا فکر کن که این انتخابمه.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۹

به شدّت معلقم...
به شدّت...
و می‌دونی این وسط چی بده؟ اینکه آدما به جای اینکه بت کمک کنن از این حالت معلق بودن خارج بشی، بدتر احساست رو بد می‌کنن، معلق‌ترت می‌کنن، می‌ترسونن تو رو و تو معلق‌تر میشی! که اصلا حتی بشون نمی‌گی که معلقی...
در عین حال که هیچچچ انتظار مثبتی از کسی ندارم، ولی دلم می‌خواد حداقل منفی نباشن!

گفتم فکر می‌کنن حالا همه‌چیز خوبه شده، همه چیز گل و بلبل شده... با ناراحتی می‌گفتم.

گفت مگه بده؟ مگه نمی‌خواستی همه‌چیز خوب بشه؟

جوابی ندادم.

موضوع این نیست که تو آدم مخفی‌کاری هستی یا پنهان‌کاری می‌کنی یا مرموزی یا هرچی...
این کاری که تو می‌کنی اصلا هیچ کدوم از کارهای بالا نیست... تو فقط دلت نمی‌خواد یه چیزایی رو با بقیه به اشتراک بذاری. و اون چیزا می‌تونن یه سری خوراکی باشن، وسیله یا لباس باشن، لحظات خوب یا بد باشن و یا خاطرات و تجربیات باشن... هررر چیزی... حتی تمایل نداشتنت به به‌اشتراک‌گذاری خودت و حضورت با کسی.
مثلا دلیلی نداره که من خوراکی‌هایی که طعمشونو دوست دارم یا برام خاطره‌انگیزن یا هرچی رو بیام با هر کسی به اشتراک بذارم! مهم هم نیست اون آدم چقدر بم نزدیکه. چون من دوست ندارم بشینم ببینم نظر اون آدم درباره خوراکی‌ای که من بی‌نهایت طعمشو دوست دارم چیه! این کار و منتظر نشستن پای خوردن و نظر دادن اون آدم نه تنها بیهوده‌ترین کار دنیاس بلکه احمقانه‌ترینش هم هست.
چه آدمایی ارزش این ‌به‌اشتراک‌گذاشتنو دارن؟ اونایی که خیلی دوستشون داری، خیلییییی... و اینقدر دوستشون داری که اگه بگن این خوراکی بدمزه‌ترین چیزیه که تا حالا خوردن هم ناراحتت نمی‌کنه، تازه می‌شینی باشون شوخی می‌کنی... این آدما اصلا خوبیشون اینه که تو رو منتظر نمی‌ذارن، یعنی تو لحظه‌ای برای انتظار کشیدن نداری!
خیلی دارم چرت و پرت میگم، بگذریم.
وقتی رفته بودیم فروشگاه، یکی از تنقلات محبوبمو دیدم توی یه قفسه. زودی برداشتمش و انداختمش توی سبدم که بیام و طعمش رو، لحظه‌ی خوب خوردنش رو، با بقیه به اشتراک بذارم. خب برای بار صدم پشیمون شدم. یکی به خوردنش ادامه نداد، یکی گفت دوست نداره ولی از روی اجبار می‌خوره!! اون یکی هم دولپی می‌خورد و می‌گفت بددددد نیست، از این جمله‌ای که میگه متنفرم... هیچ وقت هیچ چیزی راضیش نمی‌کنه. یه چیز هرچقدر هم عالی، برای اون جایگاه «بد نبودن» رو داره.
اولی رو دوست داشتم. ناراحت شدم، ولی خب بش حق دادم، خب طعمشو دوست نداشت. دومی و سومی رو دوست نداشتم و ندارم... بماند
چرا اینا رو گفتم؟ اصلا چرا مثال به این مزخرفی و دم‌دستی رو زدم؟ آخه خوراکی؟ شکم‌پرستانه به نظر نمیاد؟ مثال خوبی بود، مرحله داشت. حالا جای خوراکی هزار چیز خوب و بد دیگه رو بذار که دلت نمی‌خواد اونو با بقیه به اشتراک بذاری.
مثل اون لباسه که خریدم و عاشقش بودم ولی حاضر نبودم جلوی هیچ‌کسی بپوشمش و وقتی تنها بودم می‌پوشیدمش.
مثل هر دفعه بستن در اتاق پشت سرم که دلم بخواد یه مدت پشت در بسته خودم و خودم تنها باشم.
مثل فیلم‌هایی که دیدم و لذت بردم ولی دوست نداشتم به کسی بگم دیدمشون.
مثل‌ تصمیم هایی که گرفتم و دلم نخواست با هیچ کس درباره‌اشون حرف بزنم.
مثل کتابایی که می‌خونم و کسی روحش هم خبر نداره.
مثل وبلاگی که دارم.
مثل آهنگ‌های فلانی و بیساری که باز کسی روحش خبر نداره من اینا رو گوش میدم.
مثل خاطراتم، تجربه‌های تلخ و شیرین و معمولی و گاه روزمره‌ام که یه دریان و با کسی به اشتراک گذاشته نشدن.
مثل غم هام
مثل شادی هام
مثل اعتقاداتم
مثل تفکراتم
مثل حتی این همه پوچ بودنم...
مثل همه چیز

بوردپاندا رو چرا فیلتر کردن!؟!؟! مگه چی توش داشت که ما ندیدیم و بد بود؟ -_-

میتونم فرض کنم اون دو سالو سربازی رفته بودم! والا!

خب عزیز من چرا خودتو دست کم میگیری؟ اصلا چرا اجازه میدی بقیه تو رو دست کم بگیرن؟ وقتی خودت خودتو دست کم میگیری، عملا این مجوزو به بقیه هم دادی تا اینطور بات رفتار کنن!

بعدم مهم اینه که تو الآن چی میخوای؟ با چی آروم میشی؟ و چی برای تو خوبه؟ و این اصلا مهم نیست که راهِ همه چیه! چهار سال سعی کردی خودتو بگنجونی توی یه راهِ همه‌گیرِ معمولی، اونم با اون حال... نتیجشو دیدی... الانم نمیگم راهت خاصه... اتفاقا اینم معمولیه... ولی برای تو خاصه! اصلا بیا اینطور فکر کن... همه چیز رو اختصاصی بدون برای خودت :)

یک . نوشتن متن ایمیل های رسمی! :|
دو . مشخص کردن تکلیف با خود و مشخص کردن اهداف زندگی خود!! :| :|
سه . تصمیم گیری برای خود و آینده ی خود!!! :| :| :|
چهار . پذیرش یک سری چیزها!!!! :| :| :| :|