دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

 

 

 

دلدرد از علی عظیمی

دریافت

 

روتین تغذیه من (البته تو خونه خودم) معمولا سه وعده اس. ناهار، صبحانه و شام. توی وعده صبحانه میوه میخورم و بین سه وعده هم قهوه و چای و آب. سعی کردم خونه خودم تنقلات زیاد نذارم که نرم سراغشون. معده ام هم عادت کرده. گاهی آجیل خام به عنوان میان وعده میخورم. 
حالا امروز هرچی تو این شکم می‌ریختم انگار ته نداشت! یک ساعت بعد از قهوه‌ی بعد از ناهار گشنه ام شد. بعد رفتم دو تا انار دون کردم که کمی ازش رو بخورم و بقیه بمونه تو یخچال. کل دو تا انار رو که خوردم هیچ، الان هم شیر قهوه و استروپ وافل خوردم. هنوزم گشنمه و دارم فکر میکنم برم یه لقمه نون پنیر مربا بزنم بر بدن. و قسمت جالب ماجرا این بود که در تعجب بودم که چی شده من انقدر گشنه شدم؟ و یادم افتاد که pmsام. یعنی این بدن چنان عادت ماهانه رو برای من به عادت تبدیل کرده که خودم هم با فهمیدن مظاهر این عادت شگفت زده میشم هر بار!

پ ن: به اینا استروپ وافل میگن

یه مفهومی هست به اسم tone of voice. کلمات انتخابی تو، ولوم صدات و نحوه ادا و سرعت صحبت کردنت و اینها مشخصش میکنه. با هر آدمی بسته به حسی که داری و پیامی که داری منتقل میکنی میتونی tone of voice متفاوتی داشته باشی.

من وقتی مدتی از اجتماع به دور میشم گند میخوره به tone of voice ام. گند اساسی میخوره. مثل الان. مثل این مدت. خودم متوجهشم. بد هم متوجهه وخامت اوضاعم ولی انگار در موقعیت نمیتونم کاری براش بکنم. با اعتماد به نفس به دست آوردن، بودن توی جمع های آشنا و زیاد حرف زدن درست میشه ولی واسه من خیلی سخته و طول میکشه. روی مدلی که آدم‌ها من رو می‌شناسن و توی ذهنشون از من یه کاراکتر می‌سازن هم خیلی تاثیر می‌ذاره. 

خلاصه که ریست فکتوری شدم :(

دوست دارم بنویسم که یادم باشه این روزا رو. ولی فعلا تمایلی برای نوشتن از جزئیات ندارم. هر قدمی برمی‌دارم برای خودم تازه است. یک ماه پیش حس می‌کردم دارم گند می‌زنم و ریسک بزرگی کردم. الان می‌دونم این چیزا ریسک نیست! شایدم ریسکه! نمی‌دونم. ولی جرئتم بیشتر شده واسه یه سری کارا.

خیلی دوست داشتم یک آدم نزدیک و امن رو داشتم که تمام آشفتگی‌های ذهنم رو براش بیرون می‌ریختم و اون این دونه ها رو نخ می‌کرد و تسبیح افکارم رو دستم می‌داد و من می‌فهمیدم حالا چیکار باید بکنم. ولی متاسفانه انگار وظیفه فهمیدن و تصمیم برای هر قدم کار خودمه و این تمومی نداره. هر چالش رو که رد می‌کنی و کمی ازش یاد می‌گیری، دفعه‌های بعد برات اون چالش آسون‌تر میشه. ولی بدبختی ماجرا اینه که چالش‌های بزرگتر سر راهت میان و تمومی نخواهند داشت.

یه مقدار بستنی کاکائویی هم گذاشتم توی فریزر برای روزهای غم و روزهای اضطراب. واقعا نیازه همیشه بستنی کاکائویی داشتن.

و این بین‌ها گاهی فلش بک میزنم به خودم در یک سال گذشته و افسوس می‌خورم که چقدر کور بودم توی کارم. اگه فقط کمی، فقط کمی فضا و زمان به دست می‌آوردم چقدر در تاثیرگذاریم موثر می‌بود. حیف که نه فضا داشتم نه زمان. حیف که فضا و زمانم رو حروم یه مشت آدم پر توقع کردم، حیف که اجازه دادم با پر توقعی‌شون از زمانم و تمرکزم خرج خودشون بکنن. حیف.

واقعا در این لحظه و این زمان دلم میخواد یکی به من بگه چه مرگمه، همین!

میدونم دارم گند میزنم. نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. فقط دلم میخواد یکی یهم بگه چه مرگمه!

امروز خیلی عجیب بود. رفته بودم جایی و برگشتنی تصمیم گرفتم با مترو برگردم. برای رفتن به سمت ایستگاه باید از خط عابر می‌گذشتم و وایستاده بودم اطرافم رو نگاه میکردم ببینم چراغ عابرین کجاست به ما بگه وایستین یا حرکت کنین! بعد یه خانومه گفت بیا با هم بریم. حین رد شدن بهش گفتم دنبال چراغ عابر بودم و از مدلی که آستین لباسم رو گرفته بود فهمیدم که از رد شدن از خیابون میترسیده. رسیدم اونور و من رفتم سمت مترو خداحافظی کردم و اون هم تشکر. بی هیچ حرف دیگه ای.

بعد داستان به اینجا ختم نشد. توی مترو باید دو بار خط عوض میکردم. یه تیکه به خاطر عوض شدن اسم ایستگاه ها داشتم گم میشدم. از یه دختره پرسیدم علامه چعفری یعنی کلاهدوز؟ گفت نه یعنی ارم سبز :)))) بی هیچ حرف اضافه ای.

بعد توی مترو یه پسره اومد کف واگن جلوم نشست و هنگ درامز زد. خیلی موزیک های مختلف و خوبی میزد. اصلا خز نبود. خیلی کوچولو هم بود. زیر بیست سال سن داشت. پول نقدم کم بود و نمیدونستم کرایه تاکسی از مترو تا خونه چنده. همونجا سرچ کردم و قیمت رو درآوردم و بخشی از پول نقدم رو براش انداختم.

بعد از پیاده شدن هم وقتی اومدم از پله برقی بالا برم دیدم خانمی که بغل دستمه خیلی حالش بده. انگار که داره جون میده. ساک دستیش رو بی هیچ حرفی ازش گرفتم اونم بی هیچ حرفی بهم دادش. پرسیدم حالت خوبه؟ گفت نه. گفت کمرش درد میکنه. پیر بود. بالا که رسیدیم بهش گفتم باید برم پول بگیرم از ATM. پرسیدم صبر میکنه برم و بیام و ساکش رو ببرم. گفت آره میشینه منتظرم. پول رو گرفتم و برگشتم پیشش و کمی حرف زدیم. رفته بود مشهد زیارت. 24 ساعت تو حرم بدون رفتن به هتل یا مسافرخونه. اومده نماز صبح بخونه که کمرش گرفته و ... رفتیم بالا توی خیابون. گفتم میتونیم تا خونه اش ساکش رو ببرم. چند بار گفتم و گفت نه مامان تو برو. ساکمو بذار پایین پله ها و برو. گذاشتم و رفتم. آرزوی سلامتی کردیم برای هم.

این همه کار خیر و صحبت با غریبه تو خیابون و به این راحتی اونم توی یه روز برای خودمم عجیب بود!

هیچ دقت کردی تا حالا یک ماه شمسی هم نشده که پستی اینجا نذاشته باشم. سالها قبل از خودم می پرسیدم یعنی من این روتین رو تا کی ادامه میدم؟ روزهای سخت که کمتر حواسم به خودم بود چه برسه بخوام چیزی بنویسم، وقتی دوباره یاد وبلاگ میوفتادم از خودم میپرسیدم یعنی چند وقت شده چیزی ننوشتم.
دوباره من شروع کردم به حرام کردن زندگی بر خودم. حرام کردن خواب. حرام کردن لذت. حرام کردن تفریح. حرام کردن زندگی سالم. و این چرخه هم انگار قراره تا ابد با من بمونه.

دیروز رفتم بنزین زدم و بعد رفتم زالزالک، خرمالو، لیمو شیرین، کدو حلوایی، گلابی، لبو و گل کلم خریدم و به استقبال پاییز رفتم.
با کلم ها هم از دیروز دارم هر مدل غذایی میتونم درست میکنم و لذت میبرم از طعمش.
به خاطر خریدها و سنگینیشون عضلات دستم درد گرفتن و هنوز دردش باهامه.
پاییز رو دوست ندارم. به زور سعی میکنم با خوراکی پاییزی خریدن خودمو نسبت بهش علاقه مند کنم و نمیشه
بالای دره زندگیم ایستادم و دارم با سرعت و ناامیدی پایین میرم. دیگه نمیتونم. دیشب هم بعد از مدت ها تا صبح بیدار موندم و سریال دیدم.
انقدر توی نقطه بدی هستم و انقدر اعتماد به نفسم پایینه که ناگفته به همه این موضوع رو میگم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم واقعا مسیر زندگی من قرار بود چی باشه و کجاها منحرف شدم و راهم سد شد که الان تو این سن اینقدر سردرگم شدم؟

میگفت تو نمی‌دونی dream job ات چیه...
راست میگفت. بعد از این همه سال کارکردن و کار عوض کردن های مداوم هنوز تصوری از dream job ام ندارم. هنوز نمیدونم از شغلم چی میخوام. 
ساده بهش که نگاه میکنی میگی خب آدم از شغلش درآمد و پول میخواد... یا هر چیز دیگه ای...
ولی من اینو هم نمیخوام!
شغل که هیچی، من هنوز نمیدونم از زندگی چی میخوام. نمیدونم از خودم چی میخوام. از دنیا چی میخوام.
و این وضعیت واقعا عذاب آوره. چون از هیچ چیزی خوشحال نمیشی. هیچ چیزی شادت نمیکنه. نمیتونی خوش بگذرونی. همش سردرگمی و در حال دویدن بلکه به یه جایی برسی و بتونی خوشحال باشی. ولی هیچ مقصدی تو رو خوشحال نمیکنه.

یک. یکی از وسایل خونه‌ام اومد و دنیا رنگی تر شد.

دو. امروز یکی از انیمیشن های پیکسار رو دیدم و حالا نشستم به دانلود بقیه. انگار وقتی درگیر کار کردنم انقدر از زندگی دور میشم که دنبال کردن فیلم های پیکسار هم برام سخت میشه. فکر کن... الان تازه دارم لایتیر رو دانلود میکنم. باز عزیزم رو...

سه. میخوام برم ببینم توی این یک سال و اندی چقدر فیلم و سریال دیدم. چقدر کتاب خودنم، چقدر پادکست گوش دادم. رسما از زندگی افتاده بودم. باورم نمیشه. خودم حس میکردم کاره که زندگیه ولی انگار نبود و من فقط ربات شده بودم

چهار. مریضی سختی گرفته بودم. سرما خورده بودم. دیشب داشتم با خودم فکر میکردم انگار بدنم به استراحت نیاز داشت و سرما خورد تا من رو بکنه از همه چیز. واقعا درسته سخت بود و هست ولی مثل این میمونه برام انگار که مسافرت رفتم. اینطور بود.

پنج. دو روز پیش به خونوادم گفتم سرما خوردم و مامانم دیروز که منو دیده بود پر از عذاب وجدان بود. خونه ام که اومده بود هی اینور اونور میچرخید و هر چیز تازه ای میدید واقعا ذوق میگرد. الانم که دارم اینو مینوسم اشکم میاد. از دیشب از یادآوری موضوعات دیروز دارم اشک میریزم. اینقدر رقیق بودم از نظر احساسات که فکر کن با فیلم لوکا کلی اشک ریختم... بیشتر از این نمی نویسم ولی واقعا برام درد بزرگی باز شد وقتی دیروز اون مدت کوتاه رو با مامانم گذروندم

شش. این چند روز نتونستم درست و حسابی غذا بخورم. با میوه و عسل و نون زنده ام. گاهی که حس میکنم اشتها دارم عدسی و شلغم داغ میکنم ولی معمولا زود اشتهام میپره و نمیتونم بخورم.

هفت. حس میکنم سر این مریضیه خیلی لاغر شدم

هشت. این پست رو چند روز پیش نوشتم. الان بهترم و سلامتی رو با خوردن خوراکی های خوشمزه جشن میگیرم