دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۹ مطلب با موضوع «توییت‌های نشدنی» ثبت شده است

یک. همین که از ته‌دیگ کاهو می‌گذرم و بقیه با تعجب می‌پرسن «واقعا نمی‌خوری؟» خودش گویای احوالم هست.


دو. یکی از سریال‌هایی که دیدنش برام guilty pleasure هست، سریال the handmaid's tale هست(چطوری این دو تا هست رو حذف کنم؟). سریال مورد علاقه‌ام نیست و در حد همون فصل اول کافی بود و ایده رو منتقل کرد و باقی سریال فقط برای جذب مخاطبه ولی نمی‌دونم چرا هر فصل جدیدی که میاد، میرم دانلود می‌کنم می‌بینم!


سه. می‌خوام دوباره به هر روز نوشتن رو بیارم و نمی‌دونم این قرار رو هم مثل بعضی دفعات نادیده می‌گیرم یا مثل باقی دفعات جدی!

چهار. این توییتر چرا اینقدر مزخرفه؟ حس بدی دارم که اسم این خورده حرف‌ها رو به توییت مزین کردم!

پنج. حلوا درست کردم و مهم‌ترین وظیفه‌ای که حلوا باید داشته باشه، یعنی شیرین کردن دهان، رو به درستی انجام نمیده! خیلی شیرینش کمه. بابا من این همه زحمت کشیدم تو گرما پای گاز! خب چرا حس کردم اون حجم شکر کافیه؟ :)) (البته که این موضوع مال بیشتر از یک هفته پیشه)

شش. بقیه وقتی یه نفر بهشون توهین می‌کنه و نمی‌تونن ازش دور بشن، چیکار می‌کنن؟ مگه سرسنگین رفتار کردن اشتباهه؟ خب هر رفتاری یه سری عواقب هم داره دیگه!

هفت. به میزانی که از معاشرت با آدمای بالغ لذت می‌برم و سرحال میام، همون مقدار معاشرت با آدمای سمی حالمو می‌گیره. آدمی که هم خودش و احساساتش و هم دیگران و احساساتشون رو بینه و بهشون احترام بذاره نمونه آدمیه که از معاشرت باهاش لذت می‌برم. حالا یک عدد سم که فقط و فقط خودش رو می‌بینه، پر از قضاوته، همه چیزم به خودش می‌گیره و من فقط یک بار حضوری دیدمش و دو سه بار تلفنی باهاش صحبت کردم و فقط تنها نقطه مشترکمون دوست مشترکیه که داریم، که تازه اون دوست مشترک هم صمیمیتی باهاش ندارم و منو نمی‌شناسه گیر ما افتاده و هر جا میرم یه اثری ازش هست. حرصم می‌گیره رد و اثرش رو می‌بینم. از این آدم‌های پرمدعا که فکر می‌کنن اتفاقا خیلی کول و خاکی‌ان! از اینکه به خاطر اینکه کسی نیست این حرف خاله‌زنکی رو باهاش در میون بذارم و آوردمش تو وبلاگ از محضر وبلاگ عزیزم معذرت‌خواهی می‌کنم.

هشت. احساس می‌کنم قدیما(در حد چند سال پیش!) طنازتر بودم تو این وبلاگ! الان جدی و بی‌اعصاب به نظر میام!

یک. خداوندا این چه آلرژی ای بود که تو دامن ما انداختی؟ کاملا آدمو از کار و زندگی می‌اندازه.


دو. امروز برای اولین بار در زمان کرونا سوار مترو شدم چون فکر می‌کردم مسیری که قراره برم هزینه اسنپش زیاده! خیلی وحشتناک بود! مردم اصلا فاصله اجتماعی رو رعایت نمی‌کردن و کیپ تا کیپ کنار هم نشسته بودن. 


سه. بعد سوار تاکسی شدم و دیدم دو تا قیمت نوشته. ۳ تومن و ۵ تومن. سه نفره حرکت کردیم و پنج تومن دادیم و حدس زدم ۵ تومن نرخ ایام کروناست. بعد سوالی که برام ایجاد شد این بود که خب وقتی کرایه سه تومن باشه، مجموع کرایه چهار نفر میشه ۱۲ تومن. حالا که سه نفر می‌شینیم توی تاکسی، باید بازم جمعا ۱۲ تومن بدیم به راننده. پس چرا جمعا ۱۵ میدیم؟


چهار. و بعد از همه اینا با خودم فکر کردم ماشین داشتن چقدر خوبه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۵۶

صفر. اینا خرده‌ حرف‌های جمع شده از چند روزه. بهتره تا بیشتر از این نشده دکمه انتشار رو بزنم!


یک. چرا بعضی وبلاگ‌ها جانظری ندارن! نه واقعا چرا ندارن؟ به شخص یا اشخاص خاصی هم اشاره نمی‌کنم :دی


دو. داشتم فکر می‌کردم که ببین کار برای من فرصتی بود که بالغ و بزرگسال دیده بشم و با یه سری آدم بالغ و بزرگسال (البته همه‌شون نه!) در ارتباط باشم. چیزی که قبل از اون در هیچ محیطی این فرصت رو نداشتم. و مهم‌تر توی خونه. و در ادامه هم داشتم فکر می‌کردم که اون بچه‌هایی که این حس رو از والدینشون در نوجوونی می‌گیرن خیلی خوشبختن و سالم. خیلی جلوترن! دلم تنگ شده برای برگشتن سرکار و بودن توی یه محیط بزرگسالانه.


سه. اون قضیه که بهش نه گفتم چرا دست از سر من بر نمی‌داره! البته کاری نکرده ولی نوتیفیکیشنی گرفتم که ...


چهار. به صورت اینترنتی لاک خریدم. عکس درست حسابی نذاشته بودن و می‌دونستم رنگی که می‌خرم ریسکیه. ولی رنگش دقیقا همین رنگ لاک این پستمه. حال ندارم لینکشو پیدا کنم :دی


پنج. درمانگر مریض قبلی من رو بزرگسال و بالغ نمی‌دید. کودکی بی دست و پا می‌دید. البته بعدا فهمیدم درستش اینه که درمانگر حسش رو به تو منتقل نکنه.


شش. خیلی وقت‌ها چیزایی هست که دوست دارم با بقیه به اشتراک بذارم حتی موردهای پیش پا افتاده. بعد میرم سراغ توییتر و وقتی به تعداد حروف محدود و فضای قضاوتگر و فالوورهای اونجا فکر می‌کنم، توییت رو نصفه رها می‌کنم. هیچ جایی برای من وبلاگ نمیشه. می‌خوام دوباره برم سراغ هر روز نوشتن. اگه این پست منتشر بشه احتمالا این دفعه ادامه‌دار خواهد بود.


هفت.امروز رفتم تره بار. من نمی‌دونم شهرهای دیگه هم چنین چیزی دارن یا نه. میادین میوه و تره‌بار محل‌هایی هستن که توسط شهرداری راه‌انداری شدن و اداره میشن و توشون اقلام مصرفی مثل میوه و سبزیجات، گوشت و مرغ و اقلام سوپرمارکتی ارائه میشه و معمولا قیمت پایین‌تری نسبت به مغاز‌ه‌های معمولی شهر یا سوپرمارکت‌ها و هایپرمارکت‌ها دارن. اصلا اینا رو ول کن. امروز رفتم تره‌بار و وقتی رفتم قسمت میوه‌ها قلبم مچاله شد. نه از دیدن قیمت‌ها! از دیدن اینکه خلوت بود. فوق‌العاده خلوت. خلوتی دردناکی داشت. اونوقت توی بخش سبزیجات یه آقاهه می‌گفت هویجو دارم برمی‌دارم به عنوان میوه بخوریم.


هشت. یه جا خوندم وقتی خیلی گرسنه هستی به هر خوراکی‌ای که عمیقا فکر کنی و دلت بخوادش، اون چیزیه که بدنت بهش نیاز داره. مثل وقتی که روزه‌ای. حالا من هربار دم افطار به این فکر نکردم که آب می‌خوام یا غذا یا یه خوارکی خوشمزه. دلم یه عالمه میوه و سبزیجات تازه و آبدار می‌خواد. اینکه بتونم روزی یکی دو بار برای خودم اسموتی درست کنم و چندین وعده میوه بخورم. 


نه. من نمی‌دونم تجربه بقیه چیه ولی خیلی مسخره داشتم فکر می‌کردم که وقتی بچه بودیم بستنی مگنوم و سالار لاکچری بودن... بعدا دیگه معمولی شدن و شرکت‌های بستنی‌سازی شروع کرده بودن بستنی‌های متنوع می‌زدن و این بستنی‌های جدید لاکچری شده بودن. حالا من حس می‌کنم دوباره مگنوم و سالار لاکچری شدن :(


ده. امسال ماه رمضون یکی از تفریحاتم شده دوش گرفتن زمان روزه بودن. سال‌های قبل، از وسواس اینکه وای نکنه آب بره تو دهنم، نکنه لبم تر شه زبونم بخوره بهش فلان، دوش گرفتنامو می‌ذاشتم واسه بعد از افطار. اگه مجبور می‌شدم قبل از افطار دوش بگیرم هزاران بار لبامو با حوله خشک می‌کردم و دهنمو محکم می‌بستم. امسال آسون گرفتم به خودم و تازه برای اولین بار در زندگی فهمیدم دوش گرفتن چند ساعت مونده به افطار چه حالی میده :)

i. دیروز به قصد خرید ضدآفتاب بی‌رنگ، بی‌بو یا کم‌بو، ایرانی، سبک و قیمت مناسب رفتم داروخونه. با یه ضدآفتاب مارک ناآشنای فرانسوی، رنگی، با قیمت بیشتر از پنجاه درصد بیشتر از انتظارم اومدم بیرون. امروز امتحانش کردم و بعد از حقیقتا ساعت‌ها انقدر بوش تنده که هنوز حس میشه و در اولین استفاده هم روی صورت مبارکم لوله لوله شد و ریخت :| 

تا من باشم به حرف و مشورت این فروشنده‌ها اعتماد نکنم! این خط! اینم نشون! درسته که گرون نبود، ولی ارزونم نبود که دلم نسوزه. بیشتر هم از این می‌سوزم که قبلش تحقیق کردم و دقیقا می‌دونستم دارم میرم چه برندی و از اون برند دقیقا کدوم محصولش رو بخرم. 


یک. دوباره رفتم تو مود بی‌میلی. بی میلی نسبت به نوشتن از همه بارزتره. یه جدول دنبال کردن عادت‌ها (habit tracker) دارم که بیشتر از انگیزه بخشی و عادت سازی، برای گزارش داشتن از احوالاتم ازش استفاده می‌کنم. هبیت ترکرم میگه تقریبا دو ماهه که مرتب و هر روز نمی‌نویسم. تقریبا هر 3 روز یکباره. و این گویای رخوت کمیه که این مدت دارم. هبیت ترکرم میگه آخرین بار 10 روز پیش رفتم پیاده‌روی توی پارک. و باز هم نشون میده حال فعالیتی رو ندارم. بگذریم. اومدم اینجا بنویسم ببینم چی از توش در میاد.


دو. این روزا دغدغه اصلیم اینه که حالا که از اون کار بیرون اومدم و حالا که دلم نمی‌خواد دوباره برم سر کارهای مشابه اون کار و حتی دلم می‌خواد بالکل حیطه کاریم رو عوض کنم، چیکار کنم؟ چی دوست دارم اصلا؟! و قسمت جالب ماجرا اینه که نمی‌دونم چی دوست دارم! حتی یه کتاب خوندم از این مدل کتاب‌ها که چطور کار دلخواهمون رو پیدا کنیم ولی باز منم و سفیدی محض. گاهی یک چیزهایی به ذهنم میاد ولی همه رو بلافاصله از ذهنم می‌اندازم بیرون با این حرفا که تو جوگیر شدی و فلان! شما فکر می‌کنید بهم می‌خوره چه کاری رو دوست داشته باشم؟


سه. این روزا یه نگرانی هم دارم. که نکنه این رخوت منو غرق کنه! واقعا!


چهار. احتمالا اگه بعد از این وبلاگ یه ویلاگ دیگه بسازم، اونجا کاملا کتابی خواهم نوشت و عمیق‌تر و داستان‌گونه‌تر. شاید هم لینکش رو در دسترس همه بذارم.


پنج. شما هم بعضی پست‌ها از بعضی وبلاگ‌ها رو که می‌خونید، لحن صدای خاصی برای نویسنده در نظر می‌گیرید؟ مثلا داره جیغ میزنه؟ داد میزنه؟ خشک و جدی میگه؟ رادیویی و خوش صدا میگه؟ با مسخره بازی میگه؟ یا بی لحن؟


شش. می‌دونی چیه. رخوت دارم ولی غصه خودم و جهانو نمی‌خورم. ناراحت میشم ولی افسرده نیستم. روزگارم رنگی نیست ولی سیاه هم نیست. قبل از اینکه بخوام تصمیم بگیرم یه مدت به خودم استراحت بدم، این نگرانی که نکنه باز افسرده و ضعیف بشم، باعث شد بارها منصرف بشم ولی حالا که تو دل ماجرام، حالا که چندین ماه گذشته هنوز هم راضیم. نه افسرده شدم، نه ضعیف، نه ترسو. و اینو اضافه کنم که این‌ها خود به خود پیش نیومده. براش زحمت کشیدم. برنامه‌ریزی کردم. شاید باورتون نشه ولی الان که توی خونه هستم و رسما بیکارم برنامه زندگیم منظم‌تر از زمانی بود که کار می‌کردم.


هفت. همین‌ها!

یک. سرچ کردم و فهمیدم هم اسم و فامیل من یه *** وجود داره. فکر کن...  *_*

(مجبور شدم ستاره بذارم! فکر کن یه نفر وبلاگت رو پیدا کنه. شک داشته باشه این وبلاگ تو هست یا نه. اسم و فامیلت رو سرچ کنه و از اون مقدار نتایج خیلی خیلی کم به *** برسه و براش ثابت بشه خود خود خودتی :|)


دو. چقدر بیرون اومدن از تخت اونم صبح‌ها کار سختی شده. هوای ابری و بارونی هم سخت ترش می‌کنه.


سه. چقدر من این قابلیت میوت کردن رو دوست دارم که چند سالیه به سوشال مدیاها اضافه شده. عاااالیه واقعا.


چهار. پروسه فیلم دیدن برای من اینطوریه که یه زمان که اینترنت رایگانه (یا حجم مونده رو دستم) از توی لیست دانلودم دونه دونه فیلم دانلود می‌کنم. بعد با حوصله می‌بینمشون. بعد از تموم شدن فیلم دو حالت وجود داره. از خودم می‌پرسم آیا می‌خوای این فیلم رو دوباره ببینی؟ اگه جوابم منفی بود (در 70-80 درصد مواقع) از shift+delete استفاده می‌کنم و اگه جواب مثبت بود فیلم رو نگه می‌دارم. هر چند ماه یه بارم دوباره این سوال رو سر فیلم‌های دیده شده‌ی نگه داشته شده می‌پرسم و باز سبک می‌کنم. حالا صغری کبری چیدم که بگم دلم می‌خواد همچین کاری رو با کتاب‌ها بکنم و دلم نمیاد! شما چیکار می‌کنید؟ کتابی دارید که بعد از تموم کردنش به خودتون گفته باشید دیگه هرگز سراغش نمی‌رم؟ بعد چیکارش کردید؟


پنج. یه چیزی رو صادقانه بگم؟ من وقتی با یه نفر احساس صمیمیت نکنم شما خطابش می‌کنم حالا می‌خواد 1 سالش باشه یا 91 سال.


شش. این روزا وقتی به شغل آینده‌ام فکر می‌کنم (بعله من با این سن هنوز دارم به شغل آیندم فکر می‌کنم) یه مورد توی ذهنم میاد که به شدت برام خواستنیه و چیزیه که وقتی در حد فانتزی بهش فکر میکنم حاضرم تا انتهای زندگی و عمرم رو صرفش کنم ولی بعدش میگم تو خلی. اینو که میگم همه اون ابرای فانتزی ساز بالای سرم از بین میرن.


هفت. در راستای شماره شش دیشب یه لایو دو نفره توی اینستاگرام دیدم از مصاحبه یه نفر با یه پیج و واقعا تنها چیزی که میتونم بگم اینه که پشمام! همین! بیشتر نمیتونم واکاوی کنم که چرا! فقط پشمام :)


هشت. وسط نوشتن این پست داشتم فکر می‌کردم چقدر این مدل پست‌ها در هم و آشفته هستن. و چه جای خوبی هستن واسه جا دادن حرف‌ها لای آشغال پاشغال! حرفی که نمی‌تونی جداگانه پست کنی شاید!


نه. مرتبط با شماره چهار، احتمالا برای شما هم پیش اومده که جوگیر شده باشید و یه کتابی رو بخرید و وقتی شروعش کردید ببینید این اصلا با سلیقه شما همخونی نداره. یا این کتاب بدیه! شما وقتی می‌فهمید کتاب کتابی نیست که مورد علاقه شما باشه یا کتاب بدیه چیکار می‌کنید؟ به خوندن ادامه می‌دید و تمومش می‌کنید؟ یا میذارید کنار؟ من میذارم کنار و بعدا یه فرصت دیگه بهش میدم. ولی یه زمانی هست که با خودم دو دو تا چهارتا که میکنم، می‌بینم عمر و وقت من محدوده! بعد از خودم این سوال رو می‌پرسم که آیا می‌خوام این عمر محدودم رو به وارد کردن محتوایی به مغزم و ذهنم و روان و زندگیم بگذرونم که نمیخوام؟ جواب دادن به این سوال هنوز برام سخته!!! مثلا وقتی 15 دقیقه از فیلمی میگذره و این سوال جوابش منفیه باز به دیدن فیلم ادامه میدم و میگم حیفه دانلودش کردم یا میگم سخت نگیر همش دو ساعته ولی عذاب میکشم. حالا به نیمه کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» نرسیدم که این سوال رو برای خودم مطرح کردم و جواب منفی بود. یعنی واقعا دیگه دلم نمیخواد به خوندنش ادامه بدم. از طرفی حیفم میاد چون پول دادم ایبوکشو خریدم :(  فقط هم هنر شفاف اندیشیدن نیست. بسیارند! چرا من جوگیر میشم؟ هان؟

uno - امروز یه گربه بسیار زیبا دیدم که شبیه نقشه ایران نشسته بود. سفید و تمیز بود. دمش و دو لکه کوچیک روی بدنش قهوه‌ای بودن. وایستادم و خواستم از تو کیفم گوشیمو دربیارم تا ازش عکس بگیرم که دیدم داره به سمتم می‌دوه. احتمالا فکر کرده بود که می‌خوام بهش غذا بدم. منم تا دیدم داره میاد قالب تهی کرده و پا به فرار گذاشتم! چرا گربه‌ها اینجوری شدن؟ فقط این گربه اینطور نبود. جدیدا هر گربه‌ای رو که می‌بینم و می‌ایستم تا نگاهش کنم میاد سمتم! قیافه من به اون آدما می‌خوره که قراره نازشون کنن یا این گربه‌ها با همه این رفتارو دارن؟


dos - یاد دو سال پیش افتادم که پنجشنبه روزی بعد از کار، شیرکاکائو و کیک خریده بودم و تو پیاده‌رو داشتم می‌خوردم تا برای جلسه بعدش جون داشته باشم که دیدم یه گربه نابالغ (نه بالغ بود، نه بچه) بهم نزدیک شده بود و نگاهم می‌کرد. نصف کیکم رو انداختم براش و هر دو در فاصله نیم متر با هم کیک خوردیم. اون هم من! منی که از هر جنبنده‌ای روی کره زمین می‌ترسم.


tres - فکر نمی‌کردم از این خواب آشفته چنین تفسیری دربیاد! ولی حالا که فکر می‌کنم بی‌راه هم نیست!


cuatro - این سوال همیشه‌ی خدا تو ذهن من بوده که واقعا آدم‌ها خواب خوب می‌بینن؟ یعنی چی خواب خوب می‌بینن؟ نسبت خواب‌های خوبشون به خواب‌های بدشون چقدره؟ چرا من هیچوقت خواب خوب ندیدم؟ چرا خواب‌های معمولیم هم باید یه تیکه استرسی یا ترسناک داشته باشن؟ آخه این چه زندگی‌ایه؟


cinco - این چند روز یا شاید یهتره بگم یک هفته رو آشفته زندگی کردم. اصلا نفهمیدم چی شد... چطور گذشت... نه نوشتنی در کار بود. نه todo list. نه ورزش و نه هیچ فعالیت دیگه‌ای. حتی الان که فکر می‌کنم خیلی هم به گیاهام رسیدگی نکردم و به اندازه کافی قربون صدقه قد و بالاشون نرفتم.


seis - امروز رفتم کتاب فروشی به نیت دو کتاب. نداشتن به جاش چهارتا کتاب دیگه خریدم. به مناسبت هفته کتابخوانی(؟) بهم 20 درصد تخفیف دادن و آاااای چسبید :دی


siete - خیلی دوست دارم این پست طولانی باشه ولی حرف دیگه‌ای نیست...


ocho - دلم می‌خواد برگردم به خودم و روزهایی که بیشتر با و برای خودم وقت می‌گذروندم. یه ایده خام به ذهنم رسیده. اینکه هر روز یه کار کوچولوی منحصر به فرد برای خودم بکنم و بیام اینجا بگم... کلا تجربه نشون داده من هر زمان تو وبلاگم بیشتر می‌نوشتم بیشتر به خودم متصل بودم!


nueve - امروز داشتم فکر می‌کردم من تا حالا از کتاب‌فروشی محلی خرید نکردم! بدم نمیاد این رو هم آنلاک کنم. فکر می‌کنم دلیلش هم اینه که اعتماد به نفسشو نداشتم هیچ وقت! و می‌دونم که عجیبه اعتماد به نفس نداشتن برای چنین چیزی.

صفر. در راستای کامنتای پست قبل یادی کردم از این پست. کی باورش میشه من یه زمانی مخفیانه شکلات می‌خریدم و می‌خوردم؟


یک. و در راستای خود پست قبل... بهترم. همه کم و بیش از این موقعیت‌ها تو زندگی داشتیم. راستش چند روز بعدش موقعیتی پیش اومد که مثل ابر بهار گریه کردم و کمی از احساساتم بروز داده شد و خیالم راحت شد که قرار نیست تا ابد در من باقی بمونن و حملشون کنم. اگه بگم سبک شدم دروغ گفتم ولی حس بدی نداشتم از اینکه یه مقدار از این احساسات رو بقچه پیچ کردم و دادم دست اهلش. قبلترها یه استیکر توی تلگرام بود گویای احوال اون روز من. سرچ کردم و پیداش نکردم. کاش میشد حس بامزه‌ای که با هربار فکر کردن به اون استیکر در من ایجاد میشه رو اینجا هم ثبت کنم.


دو. دست و دلم به پست کردن نمی‌رفت و باز خورده پست‌ها روی هم تلنبار شدن. شماره‌های سه تا هشت مال هفده مهر هستن! بیشتر از یک ماه پیش!


سه. خیلی اتفاقی توی لینکدین متوجه شدم که امسال یکی از افرادی که جایزه نوبل فیزیک رو برنده شده خانمه و یه کتاب هم نوشته به اسم «You Can Be a Woman Astronomer». حقیقتا چشمام برق زد.


چهار. وقتی هم داشتم توییتر گردی میکردم و همزمان شده بود با منتشر شدن خبر فوت محمدرضا شجریان، به این فکر کردم که چقدر یه سری آدما راحت حرف رندم میزنن. چقدر راحت. من دویست بار قبلش فکر می‌کنم به حرفم که حتی تکراری نباشه!!!!


پنج. امروز وقتی به برنامه پنجشنبه‌هام رسیدگی کردم و بعد هم توی توییتر که تازه با خبر شجریان پر شده بود چرخیدم، بی‌نهایت احساس خواب‌آلودگی کردم. با اینکه از خواب عصر بی‌نهایت بیزارم، رفتم خوابیدم و تایمر گذاشتم روی نیم ساعت. نیم ساعت‌ها دو تا شدن و بعد چند تا ده دقیقه و من این وسط خواب شرکت قبلی رو دیدم. محلش خونه مادربزرگم بود! خواب دیدم همکارم پارسا پیروزفره. پارسا پیروزفرِ جوان نه میانسال. خواب دیدم که تازه به مدیرم گفتم که جداً نمی‌خوام بیام و رفتیم بیرون و برخوردیم به پارسا پیروزفر و براش کلی درد و دل کردم از شرکت. البته اینا بی ارتباط نیست به برنامه پنجشنبه‌هام. ولی حس شنیده شدن و همدلی از پارسا پیروزفر جوان بی‌نهایت دوست داشتنی بود. وقتی بیدار شدم واقعا سرحال بودم و خیلی این خواب بهم چسبید.


شش. فیلم نفس عمیق رو هم دیدم. خیلی جالب بود. خیلی.


هفت. انقدر روتین روزانه در من اثر کرده که روزایی که بیدار میشم و لازم نیست ناهار درست کنم خیلی احساس پوچی می‌کنم.


هشت. توی توییتر یه تعداد از آدمایی که فالو کردم هم‌کلاسی‌های دانشگاهم هستن. گاهی پیش میاد چیزایی که توییت می‌کنن 18+ باشه و اگه پسر باشن من معذب میشم... چون کلا آدم رودروایسی داری هستم با ملت. اگه در حد یه سری کلمه باشه رد می‌کنم. ولی یه بار یکیشون یه چیزی گفت که واقعا بد بود و آنفالو کردم.(جالبه اونم فهمید من آنفالوش کردم و آنفالو کرد) یا یکی خیلی مزه 18+ می‌پروند میوتش کردم... گاهی وقتا واقعا از دیدن این مدل توییت‌ها متعجب میشم... و لایک نمی‌کنم و رد میشم...


نه. امروز توی پارک محل حرکات کششی رو امتحان کردم و این مرحله رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. راستی این پست رو که گذاشتم، دفعه بعدش که رفتم پارک سه تا خانوم میانسال رو دیدم که اومده بودن با هم ورزش کنن. یکی‌شون کلاه کپ و کرنومتر داشت. بین راه رفتن‌هاشون هم گاهی می‌دویدن. باعث شدن خیلی به زندگی امیدوار بشم.


ده. جدیدا هر پادکست جدیدی رو که امتحان می‌کنم و می‌شنوم میره تو لیست دوست‌نداشتنی‌هام. دقیقا اون مدل پادکست‌هایی رو دوست ندارم که بوی جلب توجه میدن. توی اینجور پادکست‌ها این صدا از لای حرفا میاد که «بیاااااید منو گوش بدید من خیلی خوب و خفنم». جدیدا چقدر هم زیاد شدن این مدل پادکست‌ها. یه روشی هم یادگرفتن اینه که وسط حرفاشون به هم ریفرنس میدن تا معرفی بشن. اینجوری مثلا می‌خوان غیر مستقیم همو ساپورت کنن... کلا پلتفرمی که هدف اصلی و اولیه‌اش فقط جذب مخاطب و معروف شدنه نه تولید محتوا، به مذاق من خوش نمیاد.


یازده. یه کتاب هم دستمه که با عذاب دارم می‌خونمش بلکه زودتر تموم شه. اصرارم هم واسه ادامه اینه که خسته شدم از کتاب نیمه رها کردن. چند روز پیش گفتم سرچ کنم ببینم نظر بقیه درباره‌اش چیه. بعد از رد کردن چندین نظر با مضمون «وای من عاشق این کتابم» رسیدم به «من از این کتاب متنفرم» و خدا میدونه که چه حس خوبی بود پیدا کردن حلقه یاران متنفرین از کتاب زیر اون کامنت :) وقتی تموم شد شاید درباره‌ش اینجا بنویسم. یه موضوعی که جالبه و هربار با عذاب کشیدن سر خوندن این کتاب به ذهنم میاد اینه که همین جنس عذاب رو با خوندن کتاب «وقتی نیچه گریست» از اروین یالوم هم کشیدم. می‌تونم امیدوار باشم اگه کتابم تموم شه حداقل کلی داده دارم از انواع کتاب‌هایی که دوست ندارم.

3- تازه الان متوجه ارتباط ویدیوی آخری که پست کردم، با عکس پروفایلم شدم. blue bird  و اون نگاه. زیبا نیست؟


4- تا حالا شده برای خودتون یا پستای قدیمیتون کامنت بذارید؟ (من اینو امروز پیدا کردم)


8- شماره‌ها به ترتیب نیستن چون نمی‌خواستم شماره 1 بالا باشه!!!


1- یه وقتا هست که بعضیا میان تو صورتت که چته؟ نونت کمه؟ آبت کمه؟ مگه مثل فلانی فلان رفتار باهات شده و هزار تا مثال از رفتارهای بد میزنن... اون مثال‌هایی که تو گفتی برای من پیش نیومده چون جلوگیری کردم از پیشامدشون. من مثل اونا خوشحال و خندان بی‌گدار به آب نزدم تا یهو یه رفتار مثل سیلی بخوره تو صورتم! من حواسم زیادی جمع بوده یا شاید هم زیادی محتاط بودم. چندتا نشونه کوچیک دیدم و خفه شدم... مشکل من این خفه شدنه‌اس.


2- من اسمم رو خیلی دوست دارم. امروز داشتم به یه آهنگی که تازه پیدا کردم، گوش می‌دادم و از اسم من توی شعر استفاده شده بود. با شنیدنش باز به یاد آوردم که چقدر اسمم رو دوست دارم. نمی‌دونین که برای اسم من آهنگ‌های متنوعی وجود داره... بله وجود داره!


5- احساس متلاشی شدن می‌کنم.


6- یه احساس بیگانه‌ای با خودم دارم. من n سال کار کردم و بعد با میل خودم و در کمال صلح استعفا دادم و حالا که مدتیه در استراحت به سر می‌برم، به هیچ نحوی نمی‌تونم خودم رو در زمان شاغلیت تصور کنم! نمی‌تونم تصور کنم که من یه زمانی کار می‌کردم... دغدغه کار و مرخصی و شنبه و پنج‌شنبه داشتم... حقوق به حسابم واریز می‌شده... یا توی جلسه‌های کاری شرکت می‌کردم... استرس کاری تحمل می‌کردم یا با همکارهام وقت می‌گذروندم... صبح و عصر یک تا سه ساعت شیک و مجلسی پشت ترافیک رانندگی می‌کردم... خانمِ فلانی خطاب می‌شدم و بهم احترام گذاشته میشد... یا حتی صبح به صبح لیوان مخصوص محل کارم رو از آب پر می‌کردم و برنامه روزانه می‌نوشتم و با مدیرم از روند کار صحبت می‌کردم... توی کار به گره می‌خوردم و با بقیه بحث می‌کردم... مثال خیلی زیاده! انگار اون آدمی که n سال این کارها رو می‌کرده یه نفر دیگه بوده! من کی‌ام؟ نمی‌دونم! اینی که اینجا نشسته و در حال متلاشی شدنه هم من نیستم... پس من کی‌ام؟ این کیه؟ اون شاغله کی بود؟


7- زمان زیادی رو برای به بطالت گذروندن دارم. یه چرخه درست کردم و هی می‌چرخم. وبلاگ > توییتر > اینستاگرام > لینکدین > فیسبوک > چندتا سایت دیگه > تلگرام > دوباره وبلاگ... این بین ممکنه کتابی خونده بشه، فیلمی یا سریالی دیده بشه، همراه با گوش دادن به پادکست، کار خونه انجام بشه... ولی چرخه سر جای خودش باقیه. بعد میشه تخمین زد روزی حداقل 4 الی 5 بار به وبلاگ سر می‌زنم و هر بار چیزی برای نوشتن دارم ولو یک کلمه... برای جلوگیری از زیاد شدن پست‌ها اینطوری توی یه پست تجمیع شدن ولی دارم فکر می‌کنم شاید اگه جدا باشن بهتره. مثلا شماره 6 خودش یه پست جداست. خلاصه ببین سطح دغدغه‌ام به چی تقلیل پیدا کرده... گفتم تقلیل، یادم افتاد در ادامه 6 که زمان شاغلیت چقدر بعضی همکارا ازم حساب می‌بردن... من!!!!! من؟ کی(چه کسی)؟


9- یه موضوع جدید هم ساختم به اسم «برای گوش‌ها». از سر بیکاری رفتم گشتم تمام پست‌هایی که توشون آهنگ پست کرده بودم رو پیدا کردم و توی این دسته‌بندی قرار دادم :دی

همینطوری پیش بره پست‌های وبلاگ رو به k حالت مختلف دیگه هم دسته‌بندی کرده و به شما عزیران تقدیم خواهم کرد :/