دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۹ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

از فکر به اینکه آیا لازمه برای همکار قدیمم که مدتیه عقد کرده هدیه بخرم یا نه، خل شدم. اینکه آیا هدیه بدم یا نه یک طرف، اینکه چی هدیه بدم یک طرف دیگه و اینکه آیا خودم تنها بخرم یا به بقیه همکارهای قدیمی هم بگم یا نه یک طرف سومی هست برای خودش!!!

و این مسئله از اونجایی ذهنم رو درگیر کرد که یادم اومد یک بار در زمان‌های همکاری قرار شد یه قرار بذاریم و دو تا از همکارهایی که از مجموعه رفته بودند رو ببینیم و اونجا این همکارم بهم گفت «باید به فکر یه هدیه برای همکار جدا شده از مجموعه باشیم چون تازه بچه‌دار شده». قرار هیچ وقت سر نگرفت و هدیه هم هیچ‌وقت تهیه نشد. ولی من اینجا بعد از سال‌ها نشستم و به این فکر می‌کنم که حقیقتا آدم به چه افرادی و در چه مناسبت‌هایی هدیه میده. چه زمان‌هایی اگر هدیه نده از ادب به دوره و چه زمان‌هایی هدیه دادن یا ندادن روی کیفیت اون رابطه تاثیر میذاره؟ و چه زمان‌هایی هدیه گیرنده انتظار هدیه رو داره یا نداره؟ به این فکر می‌کنم ما جدای از رابطه همکاری آیا با هم دوست هم بودیم؟ به این فکر می‌کنم که اصلا تعریف دوستی چیه؟ 

و تو همه‌ی این فکرهای بی سر و ته رو بچسبون به اون محیط کاری فوق‌العاده سرد و خشک! انقدر خشک که همه‌ی دوستی‌ها و فعالیت‌ها و ارتباط‌ها دخترونه/پسرونه جدا بود. افراد ازدواجشون رو مخفی می‌کردن و دو فردی که با هم در رابطه عاطفی بودن حتی هم رو به اسم کوچیک صدا نمی‌زدن. ارتباط خارج از محیط کار بینمون خیلی کم بود. تولدها تبریک گفته نمیشد مگر خود متولد شده شیرینی می‌خرید و به بقیه می‌داد. کلا هیچ مناسبتی جشن گرفته نمیشد. از یلدا بگیر تا عید. (دوباره که خوندم دیدم از حق هم نگذریم توی خود شرکت برنامه‌های خوردنی‌جاتی رو خودمون می‌ذاشتیم)

دوباره برگردیم به همکارم. به اینکه آیا ما با هم دوست بودیم؟ می‌تونم بگم آره، دوست بودیم. ولی اگه بخوای درجه صمیمیت دوستی رو بسنجی، درجه صمیمیت پایینی داشتیم. مادامی با هم دوست بودیم که با هم زیر یه سقف بودیم. در غیر اینصورت ارتباطی با هم نداشتیم. حتی اگر قرار بود خوش گذرونی‌ بیرون از محیط کار اتفاق بیوفته، همیشه محدود بود به تایم بعد از کار‌. یعنی با همون لباس‌های کار، با همون تن خسته، همون اطراف شرکت جایی می‌رفتیم. حتی بدون اینکه مرخصی بگیریم. 

و حالا دوباره دارم به این فکر می‌کنم که مگه میشه توقعی بیش از این داشت؟ افرادی که همدیگه رو روزی ۸ الی ۹ ساعت می‌بینن چرا باید دلشون بخواد همو بیشتر ببینن؟

بگذریم. بهتره برم دوباره بشینم به اینکه چی بهش هدیه بدم فکر کنم...

دوست داشتم از فیلم‌های خوبی که این چند وقت دیدم، بنویسم. ولی دیدم حرفی جز تعریف و تمجید ندارم. معرفی فیلم‌ها رو هم بهتر از من توی اینترنت میشه پیدا کرد. پس بسنده می‌کنم به نام بردنشون و نظرم خیلی کوتاه!


  •  کفرناحوم  (هر آدمی با هر سلیقه ای، راضی و با چشمای کاسه خون شده از پای فیلم بلند میشه)

  •  Shoplifters  (نمره 8 از 10 بهش میدم و احتمالا بعدا دوباره می‌بینیمش)

  •  Soul  (فکر می‌کنم دیگه تا الان باید تعریفش رو شنیده باشید و خب کار پیکسار رو باید بی چون و چرا دید)

  •  Band of Brothers  (احتمالا خیلی‌ها دیدن. خیلی رئال بود برای من!)

  •  سال دوم دانشکده من (با دیدنش دلم برای سینما رفتن تنگ شد)


پ ن : خوشحال میشم نظرتون رو درباره فیلم‌ها بدونم :دی

امروز موقع رانندگی توی اتوبان، وقتی همه با سرعت یکسان می‌روندیم و همه چیز یکنواخت بود، یک ساعت بعد از اینکه گرمای اشکم رو حس کرده بودم وقتی آروم از گوشه خارجی چشم چپم مستقیم می‌رفت به سمت گوشم، به این فکر کردم که چقدر این جور اشک‌ها عزیزن.

وقتی یه مورد ناراحتی پیش میاد و چند قطره اشک می‌ریزی، با اون چند قطره، پوستِ صورتت خیس میشه. این تیکه از پوست به خاطر خیس بودنش کمی خنک میشه. و وقتی تو این حالتِ خنکی پوست، قطره اشک بعدی روانه میشه، چنان گرم حسش می‌کنی انگار داره یه تیکه از آتیش درونت رو بعد از خارج کردن از قلبت، حمل می‌کنه و به بیرون می‌بره. خیلی آهسته و آروم. طوری که کل مسیر حرکتش رو حس کنی. برای همین عزیزه. چون داره از آتیش دردهای تو کم می‌کنه و خیلی آروم و با لطافت این کار رو انجام میده.

جایی که کار می‌کردم از نظر دسترسی به فست‌فود و کافه و رستوران و کیترینگ و این‌ها وضعیت خیلی خوبی داشت. اسنپ‌فود رو که باز می‌کردی انتخاب‌هات بین رستوران‌ها و انواع کیفیت‌ها و قیمت‌ها و غذاها زیاد بود. گاهی اوقات که از خونه ناهار نمی‌بردم، غذا سفارش می‌دادم و همیشه اون روزی که قرار بود غذا سفارش بدم برام یه روز هیجان‌انگیز بود.

راستش رو بخوای الان دلم برای اون موقع‌ها تنگ شده. برای امتحان کردن غذاهای مختلف و بعضا جدید. برای هیجان داشتن واسه غذا. رفتم اسنپ‌فودم رو باز کردم و دیدم آخرین سفارشم مال آذر 98 بوده و من یک ساله که غذای هیجان‌انگیز نخوردم! کل دستگاه گوارشم و مغزم که خاطرات و مزه‌ها رو بایگانی کرده بود هم دلشون تنگ شد. چه دورانی بود واقعا.

هر بار دنبال یه اسم جدید، یا طعم جدید می‎گشتم. با آزمون و خطاهام چندتا رستوران که غذای باکیفیت داشتن رو پیدا کرده بودم و گاهی به عنوان مشتری ثابت از این‌ها غذا سفارش می‌دادم و گاهی جای جدیدی رو امتحان می‌کردم. تو بحث کیفیت سالم بودن غذا برام اولویت شماره یک بود. بعد تازه بودن مواد اولیه و بعد بازی با طعم‌ها و خاص کردن غذا. گشت و گذار توی دنیای سالادها رو هم دوست داشتم. معمولا خیلی سخت سالاد خوب پیدا میشد ولی اگه پیدا می‌کردم از دستش نمی‌دادم و مشتری می‌شدم. یادمه یه بار یه سالادبار پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال بودم ولی اولین سالادی که ازشون سفارش دادم ناامیدم کرد. اون‌وقت منِ فراری از فست‌فود شده بودم مشتری ثابت دو تا رستوران فست‌فود از بس که با کیفیت بود غذاهاشون.

واقعا دلم تنگ شد برای اون زمان‌ها. برای دل خودم هم که شده حداقل یه بار دیگه باید برم این دو تا فست‌فود و دلی از عزا دربیارم. به نظرم بهترین قسمت کار کردن و پول درآوردن، خرج کردن پولت برای خوردنی‌جاته.


پ ن: اینو تو پی‌نوشت میگم که وقتی از غذاها و طعم‌های جدیدی که امتحان کرده بودم و محتواشون برای مامانم می‌گفتم، می‌گفت تو آخر خودتو مریض می‌کنی با این چیزا! :|

نشسته‌ام و در افکار شبانه‌ام به آن دو فکر می‌کنم. بگذار مفصل‌تر بگویم. اصلا اینطوری نیست که شب‌ها سرم خلوت شود و لیوان چای در دست و جوراب پشمی به پا و لبخند بر لب بنشینم و در افکارم غرق شوم و بعد که بالا آمدم، با خاطر خوش بروم بخوابم. اصل ماجرا این است که در هر ساعتی از شبانه روز که در حال زندگی و فعالیت هستم، یکهو یک جرقه می‌خورد و فکری به ذهنم هجوم می‌آورد و اگر قوی باشد مرا فلج می‌کند. در غیر این صورت می‌آید و رد می‌شود و می‌رود. گاهی اوقات هم رژه می‌رود. شب‌ها به دلیل خلوت بودن اطرافم قدرت دفاعیم ضعیف‌تر است و زودتر از پا در می‌آیم. مثل الان که داشتم قسمت هشتم از سریال شبانه‌ام را می‌دیدم و سریال تمام شد و فکری آمد و مرا با خود برد که برد... آنقدر رفتم و رفتم که وقتی روبه‌رویم صفحه وبلاگ را دیدم کمی گیج شدم که اینجا کجاست! می‌دانی مرا کجا برده بود؟ دوست ندارم با جزئیات برایت تعریف کنم چون تمام جزئیاتش مال خودم است و نمی‌خواهم آن را با کسی شریک شوم. اصلا همین حس مالکیت هم حسی شیرین است. سربسته برایت می‌گویم. مرا برده بود به اعماق درونم. به اینکه چقدر دوست دارم با یک آدم باهوش دمخور شوم و بتوانم بی‌مرز در پیش او خودم باشم. کسی که مرا با خودش مقایسه نکند. کسی که خودش را دست بالا نگیرد. باهوش باشد ولی فضا را بر دیگری تنگ نکند. کسی که با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد. کسی که مرا آنطور که هستم ببیند و بپذیرد.

این روزها به این فکر می‌کنم با اینکه زبان ابزار مهمی برای بشر بوده و به پیشرفت و برقراری ارتباط با هم‌نوعانش به او کمک کرده ولی باز هم محدود است. جاهایی هست که تو دو نفر را می‌بینی که به نظر گفتگوی خوبی دارند و یکدیگر را درک می‌کنند ولی به واقع شاید تعریف برخی لغات در مکالمه مشترکشان در ذهن هر دو متفاوت است. مثلا همین «رفتار انسانی داشتن» را در نظر بگیر. وقتی من می‌گویم دوست دارم طرفم با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد، چیزی در ذهنم است که لزوما با آنچه که در ذهن تو می‌گذرد یا حتی در ذهن طرف من می‌گذرد یکسان نیست. برای همین باید رفتار را ببینی تا بفهمی تعریف هر دو از آن مفهوم یکسان است یا خیر. اینجا دیگر زبان کم می‌آورد.

فیلم TENET رو دیدم و دوست دارم نظرم رو اینجا بنویسم. از ادامه مطلب به بعد اسپویله. فقط قبل از اسپویل کردن یه توصیه به کسایی که فیلم رو ندیدن و نمی‌خوان با اسپویل روبرو بشن دارم. اینکه از هر محتوایی که توش کلمه TENET بود فرار کنید. حتی اگه میگه اسپویل نمی‌کنم. چون هر کلمه درباره این فیلم اسپویله!


توی اینستاگرام یه لایو دیدم از یه زوج عاشق، بسیار زیبا، عاقل و سالم. و لذت محض بردم از صحبت‌هاشون و محبت کردن‌هاشون. وقتی لایو تموم شد، توی اون سکوتی که دیگه هیچ کس حرف نمی‌زد به فکر فرو رفتم. نقطه شروع فکرم حسی بود که بهشون داشتم. حسادت! حسودیم شد بهشون که انقدر عاشق همن و حالا در کنار همن و احساس خوشبختی زیادی می‌کنن. به «او» فکر کردم. به اینکه این دو زیبا من رو یاد «او» و خودم انداختن. به این فکر کردم که ما توی رابطه‌ عاطفی نبودیم ولی می‌تونستیم باشیم. به این فکر کردم که تا به الان در زندگیم هیچ کسی رو به اندازه اون دوست نداشتم. به اینکه وقتی باهاش دوست شدم و تا وقتی دوستیمون تموم شد، هیچ وقت به هیچ حس دیگه‌ای به غیر از دوست داشتن بی اندازه‌اش فکر نکرده بودم. یادمه یه بار یا شاید هم چند بار به این چیزی که بینمونه اشاره کرد که احتمالا بگه حواست هست داریم از مرز دوستی خارج می‌شیم؟ من نفهمیده بودم. آخه اشاره‌اش برام معنی‌ای که می‌خواست برسونه رو نداشت. یادم اومد که یه بار بهش گفتم یه نفر خیلی پاپیچم شده و راهنماییم کرد که چطوری با سرد رفتار کردن از خودم دورش کنم و بهش این سیگنال رو بدم که نزدیکم نشه. اینا رو به هم دوختم و به این فکر کردم که نکنه خودش خودش رو از من دور کرد؟ نکنه ترسید جلوتر بریم؟ بعدها که گفت ازدواج کرده بهش گفتم خوشحال شدم ولی راستش رو بگم خوشحال نشده بودم ولی آگاه هم نبودم به حسم. شاید سرخورده شده بودم. نمی‌دونم! می‌دونستم حالا محبت‌هاش اول از همه روانه همسرش میشه. دوستیمون به سردی رفت و بعد محو شد. خودش رو محو کرد؟ نمی‌دونم! من از اون موقع سعی کردم همیشه در دسترس باشم ولی اون محو و پاک شد از همه جا! و من امشب بعد از تموم شد لایو این دو کبوتر عاشق نشستم و دارم به این فکر می‌کنم که نکنه من عاشق «او» شده بودم؟ واقعا عشق یعنی چی؟

وبلاگ جونم این پست رو یادته؟ شخص باسوادی که همکاران رشته خودش رو به خاطر اشکالات در رعایت دستور زبان فارسی و اشکالات در ترجمه متونِ تخصصی رشته‌اش تحقیر می‌کرد و همچنین بهشون توهین می‌کرد؟ خیلی ماجراهای جالبی داشت. حیفم میاد اینجا ثبتشون نکنم. حداقل واسه خودم که... بذار نتیجه‌گیری اخلاقیش رو بذارم برای آخر.

بعد از اون پست و تحقیر و توهین‌ها که به نظر من می‌تونست به جاش نقد سالم و درست انجام بده، انگار خیلی واکنش منفی دریافت می‌کنه. من کامنت‌ها رو نخوندم ولی اینطوری می‌تونم بگم که اکثر جامعه دنبال‌کننده‌شون باسواد و تحصیل‌کرده هستن و واکنش‌های منفی احتمالا از اون واکنش‌ها که زیر پست مسی و رونالدو و این‌ها میشد نبوده. بگذریم. ایشون واکنش‌های منفی دریافت کرد و بعد یک پست گذاشت و گفت که اصلا انتظار این واکنش‌های منفی رو نداشته و اصلا حالا که اینطوره پیجش رو می‌بنده و ما رو از پست‌های معرفی کتاب‌هاش محروم می‌کنه! برداشت همه پست‌ها رو هم پاک کرد به غیر از چند پست اول پیجش که محتوای متنی نداشتن و صرفا عکس بودن. 

حالا امروز پست گذاشته که چند پیام محبت‌آمیز دریافت کرده و منصرف شده از حذف پیجش و به میمنت و مبارکی چاپ کتابی که ترجمه‌اش رو در دست داشته، ما رو با انصرافش از حذف پیج خوشحال کرد! 

حالا قبل از نتیجه‌گیری اخلاقی هم بگم که صفحه خصوصی بود و کلا حدود پنج هزار نفر دنبال‌کننده داشت. ایشون هم کلا توی صفحه کتاب معرفی می‌کرد و پای معرفی کتاب‌ها نظرش رو می‌گفت. کتاب‌ها در حوزه روانکاوی و رواندرمانی پویشی بودن و خود ایشون هم در زمینه رواندرمانی پویشی تدریس می‌کنه. یعنی شما تمام این واکنش‌ها رو در نظر بگیر.  از تحقیر و توهین و کوبیدن سوادش تو سر بقیه تا واکنش هیجانی مثل حذف پیج و تحمل نکردن انتقاد. همینطور با برگشتش هم آگاه نبود به این کارهای کودکانه تا بخواد چیزی در این باره بگه!

تو ببین وضع یه رواندرمانگر پر ادعا اینه، وضع روان ما می‌خواد چی باشه که قراره به ایشون و امثال ایشون مراجعه کنیم!!!! خلاصه نتیجه‌گیری اخلاقیش واسه خودم این بود که فهمیدم اوضاع روان من از یه به اصطلاح درمانگر یا فعال در حوزه روان، خیلی بهتره و چشمام بیشتر باز شد!

مودم خیلی پایینه. این یه هشداره. دلم میخواد وراجی کنم. خیلی دلم میخواد! من چرا تا حالا ننشستم مخ یکی رو بخورم و براش وراجی کنم؟ چرا ساعت یک نصف شب باید اصلا به این فکر کنم که چرا تا حالا برای کسی وراجی نکردم؟

یکی دو روزه آب دادن به گیاهام رو عقب انداختم و وعده‌ی کود مایع رو بهشون دادم. امروز دیدم خاک بعضیا خشک خشکه. با ته مونده آبی که داشتم، به اون‌هایی که تحمل کمتری داشتن آب دادم.

امروز عصر خودمو کندم بردم پیاده‌روی. قبلا مدل ورزشی می‌رفتم! با سرعت تندتر از معمولم پیاده‌روی می‌کردم و گاهی هم آهسته می‌دویدم ولی چند وقتیه فقط میرم هوا بخورم و راه برم و درختا رو ببینم. امروز یه آهنگ گذاشته بودم و اشکم دم مشکم بود که گفتم پاشو پاشو بریم پارک. رفتم و اونجا گریه کردم. آخ که لای درختا چقدر بیشتر می‌چسبه. یه تیکه کمرم درد میکرد ایستادم و خم شدم تا یه استراحتی به کمرم بدم. یهو دیدم یه گربه زل زده به من. ترسیدم! با خنده بهش گفتم ترسوندی منو. همه اشکای دم مشکم از بین رفتن. بقیه‌ش رو دوست ندارم برای تو بگم ولی بدون که حالم خوب نیست. نه حوصله خوندن دارم، نه فکر کردن، نه هبچی. حوصله بودن رو هم ندارم. وجود داشتن.