دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۸ ق.ظ

فکر کنم دو سال پیش بود که رفتم سراغ کمدی که چندین سال بود محتویاتش رو دست نزده بودم. پارسال عید هم یه صفایی به قسمتی از فایل‌هام دادم. چند روزیه در ادامه بیهوده مرتب کردن وقتی کار بسیار مهم‌تری داری، افتادم به جون باقی فایل‌هام. رفتم سراغ فایل‌های ۶ سال پیش یا بیشتر! وسط مرتب کردن خورده فکرهایی از ذهنم رد شدن و دیدم بهتره اینجا بنویسمشون.

می‌دونی... این چیزهایی که رفتم مرتب کنم، چه محتویات کمدم، چه محتویات دیجیتالی، درسته بخشیشون برای بایگانی شدن و آرشیو شدن هستن ولی بخش قابل توجهی هم برای دور ریختنه. همون دو سال پیش من حدود نه کیلو کاغذ دور ریختم. احتمالا چند ده گیگ هم قراره دیلیت کنم.

می‌دونی... این قسمت‌های زندگیم که می‌مونن و سالها دست نخورده حجمشون و وزنشون رو تحمل می‌کنم و با خودم می‌کشمشون درد همراهشون هست. دردی که از ترس مواجه شدن باهاش حاضر نشدم برم سراغشون. کلی چیز دیجیتالی و فیزیکی رو فقط ریختم و ریختم تو جعبه و فولدر و ته کمد که رو هم تلمبار بشن و من نرم سراغشون و با خودم فکر کنم فراموش شدن و وجود ندارن. بعد از چند وقت هم که کم‌کم احساس کردم می‌تونم سراغشون برم، وقتی بوده که باید دور ریخته می‌شدن چون تاریخشون گذشته بود و بی‌مصرف شده بودن. حالا سوال فلسفی ته ذهنم این بود که چرا برنداشتم فولدر گنده هه رو یه دفعه شیفت+دیلیت کنم یا جعبه رو دور بندازم و چیز میزای ته کمد رو بدون نگاه کردن بریزم تو کیسه زباله و دور بریزم و تمام؟ سوال عمیقیه برای من. می‌تونم بپیچونم و بگم نمی‌دونم! یا بگم من این مدلیم! حتی شده بعد از ده سال هم باید برم و باز کنم و چک کنم و هضم کنم و دور ریختنی‌ها رو جدا کنم و یادگاری گلچین کنم. هنوز درد داره؟ آره ولی واقعا خیلی کمتره. انگار که انقدر هضم نشده با خودت حملشون کردی که بدنت سر شده. 

من حتی به این هم فکر کردم که چرا سبک زندگیم رو عوض نمی‌کنم به سبکبار بودن و به طبعش آسوده بودن؟ می‌دونی... فعلا نمی‌تونم. نمی‌تونم مثل آدمای درویش و فرزانه کل زندگیم رو تقلیل بدم به لباسی که تنمه و همین. احتیاج دارم چارتا چیز بیرونی برای خودم داشته باشم که خیالم راحت باشه وجود دارم. وقتی چیزی نداشته باشم انگار خودم هم وجود ندارم. احتمالا وقتی غنی شدم، کل زندگیم تقلیل پیدا می‌کنه به خودم و فقط خودم‌.

نظرات (۱)

  • مترسک هیچستانی
  • منم اون روزی که بعد از سال‌ها دلم اومد تمام چیزایی که مستقیم و غیرمستقیم یادگارِ دخترک و اون دوران محسوب می‌شدن رو از زندگیم کنار بذارم هم درد زیادی متحمل شدم ولی حس می‌کنم ارزششو داشت...

    پاسخ:
    آخرین جمله‌ات جمع‌بندی خوبی بود واقعا
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی