دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

مهمونی رو رفتم، خیلی عجیب غریب بود. یه جاهایی دلسوزیم میومد بالا، یه جاهایی هم منطقی نگاه می‌کردم و دلسوزی کنار میرفت.

می‌دونی دلسوزیه کار درستی نبود. کلا دلسوزی خیلی مقوله پیچیده‌ایه. تو وقتی برای کسی دلسوزی می‌کنی اول یه شرایطی از اون آدم دیدی، یا اون آدم رو توی شرایطی دیدی و بعد با تجربه‌های خودت به این نتیجه رسیدی که این شرایط خوب نیست (یعنی با دید محدود خودت قضاوت کردی) و بعد دلت برای اون آدم سوخته که توی شرایطیه که از زاویه دید تو بده!

حالا اگه از زاویه‌های دیگه شرایط رو می‌دیدی، یا مثلا تو در زندگیت تجربه‌هایی داشتی که این شرایط رو بد نمی‌دونستی، قاعدتا برای اون آدم دلسوزی نمی‌کردی. 

می‌دونی... وقتی با چنین منطقی به ماجرا و حس دلسوزیم برای طرف نگاه می‌کردم، واقعا رها می‌شدم. دلسوزی کنار می‌رفت و شاید شاید شاید بشه گفت همدلی جاشو می‌گرفت. همدلی‌ای که بروز ندادم و فقط توی ذهنم با دلسوزی جایگزینش کردم.

منِ فراری از خرید، دیروز رفته بودم یه پاساژ خرید کنم. بیشتر از ۱۰ مانتو و شومیز پرو کردم، هدیه خریدم و یه وسیله واجب برای خودم.

امروز رو روز اتلاف زمان و وبلاگ‌گردی نام‌گذاری کردم.

از صبح که بیدار شدم. توی بلاگم هستم. توی وبلاگم نه! توی پنل بلاگ! مشغول خوندن وبلاگ‌های دیگران.

چرا؟ چون مودم پایینه. به شدت. به خاطر مهمونی‌ عذاب‌آوریه که فردا دعوتم و رد نکردم؟ به خاطر نفس آخر هفته بودنه؟ به خاطر چیه؟ نمیدونم و نمیخوام بهش فکر کنم. این چند روز پست زیاد منتشر می‌کنم :/

اوایل وقتی می‌خواستم آشغال‌های تر رو ببرم بیرون، کیسه رو بدون سطل می‌بردم. معمولا صبح موقع بیرون رفتن هم اینکار رو می‌کردم و بعد از دور انداختن آشغال مستقیم می‌رفتم سرکار.

تا اینکه یکی دو بار دیدم اوضاع خیلی خرابه. آشغال آب پس داده و چکه‌های آشغال زیاده. دیگه این شد که مدتیه اگه آشغال آب پس نداده باشه بدون سطل، و اگه آب پس داده باشه با سطل می‌برم و توی حالت دوم سطل رو برمی‌گردونم خونه و بعد میرم سرکار.

حالا امروز در حالیکه آشغال خیلی آب پس داده بود و با سطل داشتم آشغالا رو بیرون می‌بردم، وقتی وارد پارکینگ شدم دیدم کف پارکینگ بی‌نهایت کثیفه از آب آشغال ریخته شده و خشک شده و آدمایی که روش راه رفتن. و بلافاصله با خودم گفتم همسایه‌ها الان فکر میکنن این کار منه.

رفتم سرکار و وقتی برگشتم خونه دیدم یکی از همسایه‌ها داره کف پارکینگ، اون نقطه رو می‌شوره و من که سلام دادم و از کنارش رد شدم زیر لب یه سری چیز میز زمزمه کرد. حالا از اون موقع تا حالا فکرم رها نمیشه از ماجرای آشغال. مدام دارم فکر می‌کنم نکنه کار من بوده و انقدر بی‌ملاحظه بودم (که هر چی فکر میکنم محاله من بوده باشم)

یا میگم نکنه واقعا فکر کنن کار من بوده؟

واقعا دیوانه شدم سر این موضوع.

خیلی  دلم میخواد اینجا از احوالم بنویسم. هم برای الان که بار از روی دوشم برمی‌داره این نوشتن و ذهنم سبک میشه. هم برای بعدا که می خونم و می‌فهمم چه حس و حالی داشتم.

 

 

فردا سراغ من بیا از علی عظیمی

دریافت