دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بازم نمیدونم این چه حکمتیه که آدما وقتی یه وبلاگ می‌سازن از اول توش پست‌های خوب خوب می‌نویسن، پست‌های زیاد و متنوع و این حرفا... ولی هیچ کسی وجود نداره تا این پست‌ها رو بخونه. بعد از یه مدتی هم که کم کم وبلاگشون شروع به خونده شدن کرد، کسی نمیره اون پست قدیمی خوب‌ها رو بخونه! یا اگه هم میره میخونه نظری ندارن معمولا! اصلا شاید همه وبلاگ‌ها اینطور نباشنا. ولی من دلم میخواد اینطور بهش نگاه کنم که اکثرا اینطورن ؛)

آخه اوایل شروع یه وبلاگ شیرین تره! آدم پر انرژی تره، بیشتر وقت میذاره، کمتر بی اعصاب میشه... خیلی خوبهههه...

اون عکس گوشه بالای سمت چپ وبلاگ ه‍ــــــست...خــــــب... 

اصلا فکر نمی‌کردم همچین عکسی پیدا کنم برای وبلاگم!!!! یعنی انگار دقیــــقا برای این وبلاگ کشیده شده!!

اصلا شاید حتی اینطوری به نظر بیاد که من اول عکسو پیدا کردم، بعد اسم وبلاگو از روی عکس انتخاب کردم!!!

ولی خداییش اگه کسی مثل خط بالا فکر کنه ناراحت میشما... پیدا کردن چنین عکسی که اینقدر به وبلاگ بخوره کار راحتی نبود :(


با اینکه یکم وحشیه ولی دوستش دارم :))

قبلتر ها مدتی بود که خاطرات روزانه ام رو برای خودم می‌نوشتم. الان رفتم سر زدم به اون نوشته‌ها تا ببینم چیزی برای پست کردن پیدا می‌کنم یا نه؟ خب چیزی هم پیدا نکردم ولی چندتا موضوع رو فهمیدم.

من اون بازه زمانی خیلی تحت فشار بودم، خیلییییی و از همه لحاظ! عملا این خاطرات رو می‌نوشتم تا روی دلم سنگینی نکنه و بتونم روی کارم تمرکز کنم. و چقدر هم خوب جواب می‌داد. یعنی اگه در طول روز اتفاق ناخوشایندی می افتاد من اون رو یا همون لحظه می‌نوشتم یا بش فکر نمی‌کردم و می‌گذاشتمش برای بعد تا بتونم بش فکر کنم و بنویسمش و اینطوری از دستش خلاص بشم. و الان که رفته بودم اونا رو بخونم دیدم چقدر خوب نوشتم و چقدر کارساز بوده. چون حقیقتا من اون اتفاقات بد رو به نوعی فراموش کرده بودم! 

الان چطور؟ الان نه می نویسم و نه با کسی حرف می‌زنم و همه این تنش ها و اتفاقات خوب و بد توی وجودم می‌مونن و ته نشین میشن و سنگینم می‌کنن و دست و پام رو می‌بندن و اوضاع رو بدتر میکنن!

باید باز مراجعه کنم به تکنیک‌هایی که اون دوره انجام میدادم.

مثل خوندن اون کتاب، نوشتن خاطرات خوب و بد و صد البته حضور نداشتن توی خونه :|

این همه هی پست های مختلف توی مغز من رژه رفتن که آخرش اومدم یهویی این وبلاگ رو ساختم تا بنویسمشون و سبک کنم مغزم رو! حالا که اینجا رو ساختم، خالی شده این مغز! هیچی واسه گفتن ندارم ولی از طرفی تشنه ی پست گذاشتن هستم! :|

سلام
این اولین پست منه! خب معلومه دیگه که اولین پست این وبلاگه!

من اینجا فـــــعـــــلا قراره به طور آزمایشی بنویسم تا ببینیم چه شود...

اصلا ببینم بیان چطوره و میشه باهاش راحت کار کرد؟
کاربراش خوبن؟ نوشتن در کنارشون احساس راحتی به آدم میده یا احساس معذب بودن؟
اسم هم که الان در حال حاضر "دست هایی که حرف میزنند" هست و به این خاطر این اسم رو انتخاب کردم چون من کم حرفم و عملا خیلی حرف نمیزنم با کسی و این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من البته نه به وسیله ی دهان بلکه به وسیله ی دست هایی که تایپ میکنند!

و دیگه اینکه خیلی هم به ساختارش فکر نکردم... دقــــیــــقــــا یــــهـــویی اینجا رو ساختم. کاملا یهویی!

دیگــــــــــــه فعلا حرفی ندارم بزنم!

موفق باشید!

 
پ ن : اومدم این پست رو پیش نمایش کنم که ترافیک اینترنتم تموم شد :||||| یعنی "قسمت" داشت با من سخن میگفت؟ چرا واقعا؟