دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

قرار گذاشتم هر روز اینجا بنویسم. دیروز ننوشتم. امروز هم اگه ننویسم بدقولی کردم. و اینا همه در حالیه که چیزی برای گفتن ندارم. دو تا ایده توی جمله کلیدی‌هام داشتم که الان به مودم نمی‌خورن.

ولش کن بیا از امروز بگم. امروز رفتم مرکز شهر. بی‌نهایت گرم بود. به قصد خرید لوازم تحریر رفتم کتابفروشی و به خودم قول دادم کتاب نخرم. جلوی کتابفروشی یه جای پارک پیدا کردم و اومدم پارک کنم دیدم مال معلولینه. رفتم و جلوتر یه جای پارک دیگه پیدا کردم. با خودم زمزمه کردم از بس دلت پاک بود زودی یه جای پارک اونم توی سایه پیدا کردی. بعد گفتم دیوونه! اگه کسی پیشت بود، اگه بلند بهت نمی‌گفت ولی قطعا توی دلش می‌گفت این دختره خُله. صد در صد تعجب می‌کرد که مرکز شهر، توی گرما، توی اون شلوغی، از خیر یه جای پارک نزدیک به جایی که می‌خواستی بری گذشتی چون مال معلولین بود. کی اهمیت میده واقعا؟

این پست رو ببین. می‌خوام بگم این بشری که نشسته بودم جلوش و این مکالمه رو باهاش داشتم مدیرم بود. باید حتما اینجا بنویسم که مدیرم بود که یادم نره. که اگه چند سال بعد اومدم اینو خوندم به اشتباه فکر نکنم تراپیست سمّیم بوده. که تمایز قائل شده باشم بین دو تا آدم. دو آدمی که یکیشون با همه خوبی‌ها و بدی‌هاش کارش درست بود و هم خودش، هم بقیه رو می‌دید و بالغ بود و هر لحظه در حال یادگیری و رشد خودش بود و آگاه بود به خوبی‌ها و بدی‌هاش. و آدم دومی که اول باید بگم سم خالص بود و بعد ادامه بدم که نه تنها اصول حرفه‌ای کارش رو رعایت نمی‌کرد، بلکه فکر می‌کرد خدایی چیزیه. دنبال یادگیری بود ولی فرمالیته. از بدی‌ها و خوبی‌هاش می‌گفت ولی باز هم فرمالیته، چون تو قاموس ایشون بد بودن وجود نداشت. 

اولی دریا بود و می‌تونستی راحت توش شنا کنی و خودتو پیدا کنی. دومی باتلاق تزئین شده! فکر می‌کردی دریاچه‌اس، با کلی تلاش اعتمادتو جلب می‌کرد، می‌رفتی شنا کنی که به خودت میومدی و می‌دیدی داری هی فرو میری. باید خودتو رسما نجات می‌دادی.

این چند خط رو روزی می‌نویسم که قبلش برای نفر سومی گفته بودم که... که خوبی اون کار این بود که هیچ کدوم از قبل منو نمی‌شناختن. می‌تونستم خودم باشم بدون هیچ برچسب سنگینِ از قبل مونده‌ای. اون پست نشون میده منِ بدون برچسب‌های تحمیلی رو. تکه‌ای از من رو.

یه پست از وبلاگ آیه‌ای در آینه خوندم و یاد تجربه مشابهم افتادم. البته که توانایی من توی قصه گفتن و بامزه گفتنش به اندازه یلدا نیست.
یادمه یه بازی توی تلگرام بود که امکان چت هم داشت. اون ربات رندوم برات همبازی پیدا می‌کرد و بین بازی هم اگه دوست داشتی با طرف گپ می‌زدی یا کری می‌خوندی و کل‌کل می‌کردی. کم نبودن آدمایی که ترکیب «سلام خوبی؟ اصل» ورد زبونشون بود و کم هم نبودن آدمایی که مجبور به بلاکشون می‌شدی. البته خب کم هم نبودن آدمایی که بازی کردن باهاشون لذت‌بخش بود.
من بازیم خوب بود و نمی‌دونم چرا برای بعضیا عجیب بود! تعدادشون زیاد نبود ولی کم نبودن پسرایی که بازی خوبت رو می‌دیدن و می‌فهمیدن دختری و تعجب می‌کردن. حالا بازی خاصی هم نبودااا! فکر کنم یه چیزی توی مایه‌های دوز بود!

خب چی بنویسم؟؟

اممم... آهان یادم اومد چندتا پست بیات شده و منتشر نشده از قدیم دارم... این خوبه! فقط الان مدت‌هاست موسیقی گوش ندادم، انقدر که مطمئن نیستم هنوز هم این حسو به این آهنگ داشته باشم یا نه!

 

رفتم تنی چند از دوستانم رو دیدم و واقعا لذت بردم. گذر زمان رو اصلا حس نکردیم، ذره‌ای احساس ناراحت بودن یا اضطراب نداشتم و واقعا با خیال راحت حرف زدم و شنیدم و خلاصه حظ بردم.
یاد محل کارم افتادم که حرف زدن با بقیه چقدر شارژم می‌کرد. البته نه همه‌شون! وقتی مکالماتم برابر بود یا در عین شنیدن حرف طرف مقابل، حرف‌های منم شنیده میشد خیلی لذت می‌بردم. حالا تو بگو جلسه کاری حوصله سر بر برای بقیه، می‌تونست برای من فان باشه!
یاد یه چیز دیگه هم افتادم. نمی‌دونم تجربه تو چیه ولی من اینو (به درست یا غلط) یادمه که خونده بودم آدمایی که از صحبت و ارتباط با بقیه بیشتر شارژ میشن تا خسته، توی طیف درونگرایی/برونگرایی متمایل به برونگرا هستن و اون‌هایی که توی موقعیت‌های اجتماعی و صحبت کردن با بقیه بیشتر خسته میشن و تو تنهایی بیشتر انرژی به دست میارن توی این طیف متمایل به درونگرا هستن. و خب پر واضح بود برام که من درونگرام!
می‌دونی می‌خوام بهت بگم به این نتیجه رسیدم که این دسته‌بندی‌ها حداقل واسه من که درست کار نمی‌کنن. من اگه تو جمعی یا مکالمه‌ای حس کنم جام امنه، حرفم شنیده میشه، دیده میشم و برابر با بقیه فرض میشم، می‌تونم چنان ورژنی از خودمو بروز بدم که... حتی نمی‌تونم توصیفش کنم... بهتره بگم چنان انرژی می‌گیرم، چشمام چنان برقی می‌زنن که ... ولش کن باید منو ببینی تو اون وضعیت...
و اما برعکس وقتی تو جمعی یا مکالمه‌ای باشم که حس کنم نمی‌تونم بهشون اعتماد کنم، امن نیستن، نگاه برابر ندارن و نمی‌خوان یا نمی‌تونن منو ببینن یا بشنون، ورژنی از خودم رو نشون میدم که اکثر زندگیم بقیه دیدن! یه دختر ساده‌ی ساکت خجالتی حوصله‌سربر! من اینقدر تو این موقعیت‌ها بودم که همیشه فکر می‌کردم درونگرام. ولی نه! حداقل اون کار با اینکه یه مقدار سمی بود ولی توش تونستم جمعی رو پیدا کنم که بتونم خود برونگرای عاشق حرف زدن و ارتباط گرفتن با آدم‌هام رو پیدا کنم و بروزش بدم.

پ ن : آدما وقتی از شما تعریف می‌کنن، تعریفی که به نظرتون الکی نیست و درسته، چه حسی بهتون دست میده؟ من که از خجالت آب میشم میرم تو زمین!

موهامو کوتاه کردم، تصمیم در کسری از ثانیه و عملی کردن هم در کمتر از ۲۴ ساعت اتفاق افتاد. داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه سریع عمل کردم! اگه بقیه تصمیم‌های زندگیم و عملی کردنشون رو هم انقدر سریع انجام بدم چقدر زندگی متفاوتی خواهم داشت. می‌خواستم اینا رو توییت کنم بعد گفتم بذارم برای وبلاگ بهتره. و بعد یهو یادم اومد که من دو تا کار دیگه هم با این سرعت انجام دادم. دو تا کد تخفیف برام اومد و باهاشون خرید کردم و تحویل گرفتم. منی که در حالت عادی می‌نشست ساعت‌ها و روزها اجناس مختلف حتی ساده‌ترین‌ها رو بررسی می‌کرد، اینقدر سریع این دو خریدو کردم! (توی پرانتز یه مقدار طولانی بگم که البته واسه یکی از کد تخفیف‌ها چند روزه درگیرم. و حتی یه خریدم کنسل شد و بعد دوباره می‌خواستم چیز دیگه‌ای بخرم و بعد یهو نظرم عوض شد.)

خلاصه اومدم بگم این یکی دو روزه چنان عجیب شدم که نه ظاهری نه باطنی خودمو نمی‌شناسم! 

حتی همین الان یادم اومد تو خریدام کرم مرطوب‌کننده هم بود و چنان بوی خوبی میده... بوش منو یاد آدم‌های خوشحال و سالم که برای خودشون ارزش قائلن می‌اندازه. و خب معلومه که چه حس خوبی بهم میده.

و حتی دوباره یادم اومد که یکی از وسایلم که مدت‌ها خراب بود رو هم تعمیر کردم. البته این خیلی ربطی نداشت!

حالا که پست روزمره طوری شد بگم این کمپانی خبیث وقتی دید از کد تخفیفش استفاده کردم و ازش خرید کردم، دوباره بهم کد تخفیف داد... خب دیگه چیزی ندارم بخرم ازتون نامردا!

دریافت کد تخفیف خوب...
البته که این موضوع هم دلخوشیه کوچک زندگیه، هم نابود کننده زندگی :دی

پ ن : توضیحات این سری پست‌ها

یک. همین که از ته‌دیگ کاهو می‌گذرم و بقیه با تعجب می‌پرسن «واقعا نمی‌خوری؟» خودش گویای احوالم هست.


دو. یکی از سریال‌هایی که دیدنش برام guilty pleasure هست، سریال the handmaid's tale هست(چطوری این دو تا هست رو حذف کنم؟). سریال مورد علاقه‌ام نیست و در حد همون فصل اول کافی بود و ایده رو منتقل کرد و باقی سریال فقط برای جذب مخاطبه ولی نمی‌دونم چرا هر فصل جدیدی که میاد، میرم دانلود می‌کنم می‌بینم!


سه. می‌خوام دوباره به هر روز نوشتن رو بیارم و نمی‌دونم این قرار رو هم مثل بعضی دفعات نادیده می‌گیرم یا مثل باقی دفعات جدی!

چهار. این توییتر چرا اینقدر مزخرفه؟ حس بدی دارم که اسم این خورده حرف‌ها رو به توییت مزین کردم!

پنج. حلوا درست کردم و مهم‌ترین وظیفه‌ای که حلوا باید داشته باشه، یعنی شیرین کردن دهان، رو به درستی انجام نمیده! خیلی شیرینش کمه. بابا من این همه زحمت کشیدم تو گرما پای گاز! خب چرا حس کردم اون حجم شکر کافیه؟ :)) (البته که این موضوع مال بیشتر از یک هفته پیشه)

شش. بقیه وقتی یه نفر بهشون توهین می‌کنه و نمی‌تونن ازش دور بشن، چیکار می‌کنن؟ مگه سرسنگین رفتار کردن اشتباهه؟ خب هر رفتاری یه سری عواقب هم داره دیگه!

هفت. به میزانی که از معاشرت با آدمای بالغ لذت می‌برم و سرحال میام، همون مقدار معاشرت با آدمای سمی حالمو می‌گیره. آدمی که هم خودش و احساساتش و هم دیگران و احساساتشون رو بینه و بهشون احترام بذاره نمونه آدمیه که از معاشرت باهاش لذت می‌برم. حالا یک عدد سم که فقط و فقط خودش رو می‌بینه، پر از قضاوته، همه چیزم به خودش می‌گیره و من فقط یک بار حضوری دیدمش و دو سه بار تلفنی باهاش صحبت کردم و فقط تنها نقطه مشترکمون دوست مشترکیه که داریم، که تازه اون دوست مشترک هم صمیمیتی باهاش ندارم و منو نمی‌شناسه گیر ما افتاده و هر جا میرم یه اثری ازش هست. حرصم می‌گیره رد و اثرش رو می‌بینم. از این آدم‌های پرمدعا که فکر می‌کنن اتفاقا خیلی کول و خاکی‌ان! از اینکه به خاطر اینکه کسی نیست این حرف خاله‌زنکی رو باهاش در میون بذارم و آوردمش تو وبلاگ از محضر وبلاگ عزیزم معذرت‌خواهی می‌کنم.

هشت. احساس می‌کنم قدیما(در حد چند سال پیش!) طنازتر بودم تو این وبلاگ! الان جدی و بی‌اعصاب به نظر میام!

چند وقت پیش دوباره رفته بودم آرشیوخونی‌! البته الان از بس پست‌ها زیاد شدن مجبورم تفریحی برم بچرخم تو آرشیوم.

خلاصه رفتم آرشیوخونی و این حس بهم دست داد که بعضی وقت‌ها چقدر خوندن خودم بهم انگیزه میده. چون قبل از خوندن درباره اون موقع‌ها فقط سختی و حس‌های بد اون زمان تو ذهنمه. بعد که می‌خونم، می‌فهمم اون موقع به خودم الکی حرفای مثبت نمی‌گفتم. همین که می نوشتم حالم خوب نیست هم کمی مثبت بود چون یه جا بروزش داده بودم و الان که می‌خونم از سختی و دیدی که بهش داشتم، انگیزه می‌گیرم که ببین حالت خوب نبود و این رو دیدی. یا حتی از دل چندین پست با حال بد یه نتیجه‌گیری هم در آورده بودی پس احساساتت خام نمونده بود. پس اگه الانم حس می‌کنی سختی‌ای وجود داره رد شدن ازش، حل کردنش، تحمل یا کنار اومدن باهاش نشدنی نیست. تو تجربه‌اش رو داشتی. (هر چند که پدرت در اومد!)

برای اولین بار تو این وبلاگه که قراره یه پست با موضوع خاص بنویسم و حقیقتا تازه می‌فهمم که چه کار سختیه. درباره چی؟ «اگه خارج بودید چیکار می‌کردید؟ چطور زندگی می‌کردید؟»

و سختی ماجرا اینجاست که سوال خیلی کلیه و ذهن من هم استاد در نظر گرفتن همه حالت‌ها. یعنی چی؟ خب اول با خودم فکر کردم خارج یعنی چی؟ خارج از ایران؟ خب خارج از ایران خیلی جاها رو شامل میشه. از آمریکا بگم یا ژاپن؟ هند یا سوئد؟ اتیوپی یا سوریه؟ کره شمالی یا نخجوان؟ (بله نخجوان همون همسایه شمالی ایرانه که از جغرافی کلاس چهارم تا الان از ذهنم فراموش شده بود!) دیگه جونم برات بگه از هنگ‌کنگ بگم یا یه ده کوچولو تو ایتالیا؟ بعد با خودم فکر کردم شاید منظورش این بوده که از یه جایی که دوست داری بگو... خب شما دوست عزیزی که منو نمی‌شناسی نمی‌دونی که کافیه یکی این سوالو از من بپرسه که چی رو دوست داری و من ساعت‌ها به دیوار روبروم خیره بشم و آخر با «نمی‌دونم» انتظارش رو پایان بدم.

گفتم حالا موقعیت رو ولش کن... بیا به این فکر کن که چجوری و چرا رفتی اونجا؟ چون اینکه چرا رفتی یا چجوری از اونجا سر در آوردی خیلی تاثیر داره در اینکه قراره اونجا چیکار کنی و چطوری زندگی کنی. مثلا رفتی تحصیل علم کنی؟ یا کار کنی؟ پناهنده بشی؟ زبونم لال رفتی خلاف کنی؟ یا سفر؟

تا اینکه یه موضوع به ذهنم اومد که احتمالا پرسشگر این سوال تو ذهنش بوده که اگه الان به جای اینجایی که هستی خارج بودی چیکار می‌کردی و چطور زندگی می‌کردی؟ یعنی راستش رو بخوای تقلب کردم و این چند کلمه رو به سوال اضافه کردم تا شاید بتونم راحت‌تر فکر کنم که چی می‌تونم بنویسم. خب اگه از الان بخوای بدونی اولین چیزی که می‌تونستم بگم این بود که مثل اینجایی که الان هستم، قطعا اونجا هم داشتم پروتکل‌های بهداشتی رو رعایت می‌کردم. بسته به جایی که قرار بود باشم، احتمالا یا هنوز توی قرنطینه اجباری به سر می‌بردم یا دوز اول یا دوم واکسنم رو زده بودم یا حتی در شرایطی افسار گسیخته از ترس جونم خودم رو قرنطینه خودخواسته کرده بودم. نمی‌خوام سرت رو به درد بیارم ولی اینم ذهنمو قلقلک داد که برم سرچ کنم ببینم آیا کشوری هست که درگیر کرونا نشده باشه و زندگی مردم اونجا نرمال باشه؟ به حجم چرت و پرت‌هایی که تا اینجا نوشتم نگاهی انداختم و منصرف شدم!  و همین لحظه بود که یه استرس ریزی از اون زیر بهم یادآدوری کرد که هنوز هیچی ننوشتم! هیچی! حالا این هیچی رو چجوری ببندم؟

بازم راستش رو بخوای چون من آدم راستگویی هستم، ته ذهنم داشتم فکر می‌کردم شاید بهتر بود یه موقعیت و جای عجیب رو انتخاب می‌کردم و یه کم تخیل می‌کردم و یه قصه از توش در می‌آوردم. حداقل حوصله کسی که تا اینجا رو خونده سر نمی‌رفت ولی موضوع اینه که دیگه تا اینجا اومدم و این همه نوشتم حال ندارم برم پاک کنم از اول!

و در آخر یه نگاه که بندازیم می‌بینیم اصلا اون چیزی که قرار بود بشه نشد! نه از این گفتم که اگه خارج بودم چیکار می‌کردم نه اینکه چطور زندگی می‌کردم... به معنای واقعی کلمه ذهن بسیار خالی از هر ایده‌ای یا حتی پر از ایده‌های مختلفم رو از تو پوشوندم با این اراجیف. همونطور که بقیه جاهای زندگی و در موقعیت‌های دیگه هم که قراره از موضوعی که بقیه می‌خوان بدونن و نمی‌خوام چیزی بگم یا چیزی ندارم بگم انجام میدم! به هم بستن یه مشت چرت و پرت و سر بردن حوصله و در نهایت محو شدن تو افق...


پ ن: شماره ۳۰ به دعوت خاکستری :)