دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۵۲ مطلب با موضوع «دیدنی‌ها» ثبت شده است

دیروز بی‌نهایت روز عجیبی بود. سرکار نرفتم و به جاش کلی کار دیگه کردم. شب هم فیلم Synecdoche, New York رو دیدم. محو فیلم بودم. تمام فیلم بین خیال و واقعیت معلق بودی و حال غریبی بود. بعد از فیلم هم کلی برای زندگی خودم و بچگیام گریه کردم و بعد از گریه رفتم دستشویی. و همونجا که خودم رو توی آینده دیدم این فکر از ذهنم گذشت که حالا اگه یه سوسک ببینی تمام بدبختی‌هات از یادت میره. حدس بزن چی شد! برق رفت! خیلی وضعیت غریبی بود. توی خونه تنها بودم. قبلش فیلم Synecdoche, New York رو دیده بودم. برای بدبختی های روحی روانیم گریه کرده بودم و حالا با فقط رد شدن چنین فکری از سرم برقا رفته بود! واقعا یه لحظه فکر کردم که تموم شده و من رسما دیوانه شدم. اومدم بیرون، رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم و وقتی دیدم برق محله رفته خیالم راحت شد. توی اون تاریکی عمیق، واقعا فاصله‌ای با دیوانگی نداشتم!

دیروز این رو نوشتم:

دیشب فیلم nomadland رو دیدم و خیلی وحشت کردم. من نمی‌دونم چرا همش در تمام طول زندگیم حس می‌کنم قراره یه روز توی جوب زندگی کنم. اینکه بابام همش این موضوع رو توی گوشم خونده بی تاثیر نیست. ولی واقعا من خیلی درونی کردمش.

دیروز روزه گرفتم و آخرای روز واقعا سردرد داشتم و حال بدی داشتم. همیشه میمونم سرکار خودمو پاره میکنم بعد میرم خونه. دیروز زودتر از پاره شدن رفتم. بعد اینقدر خسته و سردرد بودم که حال نداشتم افطار درست کنم. خلاصه بدون اینکه بفهمم از ۶:۳۰ تا ۸:۱۵ خوابیدم بدون اینکه افطار کرده باشم. وقتی بیدار شدم واقعا حالم بد بود. سردرد برگشت. سنگینی و حال بد برگشت. شروع کردم به خوردن مخصوصا شیرینی جات. واقعا حالم بد بود. قرص هم خوردم. بعد که حالم خوب شد تصمیم گرفتم روزه نگیرم امروز رو. 

منی که از ۱۰ سالگی همه روزه ‌هام رو گرفتم این اولین بار در زندگیم بود که روزه نگرفتم

امروز ادامه‌ش رو می‌نویسم:

دیروز ۴ تا فیلم دیگه دیدم. چند فصل دیگه از کتابی که دستم بود رو هم خوندم. صبحانه و ناهارم از روز قبل اماده بود حوصله غذادرست کردن نداشتم و فقط ذرت مکزیکی درست کردم و صبحانه روز بعد رو. البته ظرف‌هام رو هم شستم. تا ۳ صبح هم بیدار بودم.

امروز که جمعه‌اس به سختی از خواب بیدار شدم. صبحانه‌ای که دیشب آماده کردم رو آوردم توی تخت خوردم. هنوز توی تختم و اینجا کتابم رو تموم کردم و سوشال مدیاها رو اسکرول کردم. 

و مدام یخ غر ریزی از درونم بالا میاد و میگه که دلم نمیخواد برم خونه مامان بابام و دلم میخواد کل چهار روز رو خونه خودم باشم و حتی پامو از خونه خودم هم بیرون نذارم‌.

قراری که برای تعطیلات با خودم گذاشتم استراحت و سه کار بود. جمع‌بندی موضوعات مالی سال گذشته. بروزکردن رزومه‌ام و آماده شدن برای کار دوم.

امشب فیلم the worst person in the world رو دیدم. 

اشک ریختم. جلوی اشکم رو گرفتم. برای موضوع امروز وقت نشد احساساتم رو هضم کنم. 

با شخصیت اصلی هم احساس همزاد پنداری خیلی زیادی کردم.

فیلم ادیسه فضایی رو برای اولین بار دیدم. فیلمی علمی تخیلی که در سال 1968 ساخته شده و بخش اعظم فیلم داره داستانی رو در سال 2001 روایت می‌کنه. من هیچ چیزی درباره فیلم نمی‌دونستم و مدت‌ها بود که دانلودش کرده بودم و وقتی چند صحنه در حد چند ثانیه ازش رو دیده بودم، میل و رغبتی برای دیدنش پیدا نکردم. امشب دیدمش و بارها این سوال توی ذهنم گذشت که واقعا این فیلم ساخته سال 1968 بوده؟ بیشتر از پنجاه سال پیش؟ دیدنش لذت‌بخش و میخکوب‌کننده بود. کمی ابهام داشت که من رو بیشتر جذب می‌کرد. استفاده از موسیقی و صداها فوق‌العاده بود. و آخر فیلم هم از فرط جذابیت دیوانه‌کننده بود. به شدت توصیه می‌کنم ولی این رو حواستون باشه که وقتی بعد از دیدن فیلم اسمش رو توی اینترنت سرچ کردم سوالی که خیلی پرسیده شده بود و گوگل نشونش میداد این بود که «چرا این فیلم اینقدر کسل‌کننده هست؟» برای من حوصله سربر نبود ولی تضمینی وجود نداره همه همین نظرو داشته باشن.

هنوزم باورم نمیشه این فیلم سال 1968 ساخته شده!!!

روزمره بنویسیم؟ امروز آفست کتاب خاطرات یک گیشا رو از کنار خیابون خریدم هشتاد تومن. به نظرم زیاد بود. بعد اومدم اسمشو به اپ کتاب‌خونه‌ام اضافه کردم تا بره کنار اون همه کتاب نخونده که انتظار خونده شدن رو می‌کشن. 

دیشب هم اپیزود اول از فصل پنجم سریال Black Mirror رو دیدم. نمی‌دونم از این سریال چیزی توی این وبلاگ گفتم یا نه ولی خواستم بگم از اون سریال‌هاییه که پیشنهاد می‌کنم. من کلا سریال زیاد نمی‌بینم و زیاد هم معرفی و پیشنهاد نمی‌کنم به کسی ولی این سریال دقیقا چون یه سری از ویژگی‌های سریال‌های دیگه رو نداره به نظرم ارزش دیدن داره. اولا علمی تخیلیه. دوما هیچ قسمتی به قسمت دیگه ربطی نداره. حتی فکر کنم بازیگر تکراری هم توی هیچ قسمتی نمی‌بینی. می‌تونی بری اپیزود مثلا دو از فصل سه رو ببینی و بعدش اپیزود یک از فصل یک! در این حد :) 

قسمت‌ها در حد یه سریال کوتاهن و به اندازه فیلم بلند نیستن پس اگه قراره پیامی یا محتوایی رو به مخاطب برسونن خیلی خلاصه و صاف و پوست کنده میرن سر اصل مطلب. بعضی قسمت‌هاش برای دیدن کنار خانواده ممکنه مناسب نباشه. کلا ایده‌های هر قسمتش رو دوست دارم. درباره تکنولوژی و تاثیرش روی زندگیمونه. قسمت محبوب من هم اسمش San Junipero هست (اپیزود چهار از فصل سه). واقعا دوست دارم یه بار تو زندگیم هم که شده به شهر San Junipero برم :)

از آخرین باری که درباره یه فیلم اینجا نوشتم یک ماه و هجده روز می‌گذره. فکر می‌کردم بیشتر باشه. فیلم دیدم ولی هیجان‌زده نشدم. حتی رفتم سراغ فیلم‌های داغونی که مدت‌ها داشتمشون و ندیده بودمشون. نوشتن از فیلم و سریال یه جور تفریحه اینجا. لزوما هیچکدوم رو توصیه نمی‌کنم و خودم هم از همه خوشم نیومده. معمولا اسپویل نمی‌کنم ولی مسئولیتی هم به عهده نمی‌گیرم. خیلی طولانی شد و اینکه هشدار میدم که بیشتر به غرغر شباهت داره تا نظرم درباره فیلم‌ها.

یک. همین که از ته‌دیگ کاهو می‌گذرم و بقیه با تعجب می‌پرسن «واقعا نمی‌خوری؟» خودش گویای احوالم هست.


دو. یکی از سریال‌هایی که دیدنش برام guilty pleasure هست، سریال the handmaid's tale هست(چطوری این دو تا هست رو حذف کنم؟). سریال مورد علاقه‌ام نیست و در حد همون فصل اول کافی بود و ایده رو منتقل کرد و باقی سریال فقط برای جذب مخاطبه ولی نمی‌دونم چرا هر فصل جدیدی که میاد، میرم دانلود می‌کنم می‌بینم!


سه. می‌خوام دوباره به هر روز نوشتن رو بیارم و نمی‌دونم این قرار رو هم مثل بعضی دفعات نادیده می‌گیرم یا مثل باقی دفعات جدی!

چهار. این توییتر چرا اینقدر مزخرفه؟ حس بدی دارم که اسم این خورده حرف‌ها رو به توییت مزین کردم!

پنج. حلوا درست کردم و مهم‌ترین وظیفه‌ای که حلوا باید داشته باشه، یعنی شیرین کردن دهان، رو به درستی انجام نمیده! خیلی شیرینش کمه. بابا من این همه زحمت کشیدم تو گرما پای گاز! خب چرا حس کردم اون حجم شکر کافیه؟ :)) (البته که این موضوع مال بیشتر از یک هفته پیشه)

شش. بقیه وقتی یه نفر بهشون توهین می‌کنه و نمی‌تونن ازش دور بشن، چیکار می‌کنن؟ مگه سرسنگین رفتار کردن اشتباهه؟ خب هر رفتاری یه سری عواقب هم داره دیگه!

هفت. به میزانی که از معاشرت با آدمای بالغ لذت می‌برم و سرحال میام، همون مقدار معاشرت با آدمای سمی حالمو می‌گیره. آدمی که هم خودش و احساساتش و هم دیگران و احساساتشون رو بینه و بهشون احترام بذاره نمونه آدمیه که از معاشرت باهاش لذت می‌برم. حالا یک عدد سم که فقط و فقط خودش رو می‌بینه، پر از قضاوته، همه چیزم به خودش می‌گیره و من فقط یک بار حضوری دیدمش و دو سه بار تلفنی باهاش صحبت کردم و فقط تنها نقطه مشترکمون دوست مشترکیه که داریم، که تازه اون دوست مشترک هم صمیمیتی باهاش ندارم و منو نمی‌شناسه گیر ما افتاده و هر جا میرم یه اثری ازش هست. حرصم می‌گیره رد و اثرش رو می‌بینم. از این آدم‌های پرمدعا که فکر می‌کنن اتفاقا خیلی کول و خاکی‌ان! از اینکه به خاطر اینکه کسی نیست این حرف خاله‌زنکی رو باهاش در میون بذارم و آوردمش تو وبلاگ از محضر وبلاگ عزیزم معذرت‌خواهی می‌کنم.

هشت. احساس می‌کنم قدیما(در حد چند سال پیش!) طنازتر بودم تو این وبلاگ! الان جدی و بی‌اعصاب به نظر میام!

وبلاگ جانم اینو اینجا برات به یادگار می‌ذارم از امروز که فیلم The Science of Sleep رو دیدم و یادمه یه روز که حجم اینترنت رایگان زیادی داشتم و همه فیلم‌های توی لیست دانلودم رو دانلود کرده بودم و هنوز کلی حجم مونده بود و داشتم تو سر خودم می‌زدم که دیگه چی دانلود کنم... به سرم زد این کار احمقانه رو بکنم و توی اینترنت سرچ کنم فیلم درباره فلان. چندین موضوع توی سرچ‌هام بود. یکیشون درباره روانکاوی بود. چندتایی فیلم اومد و تریلرشون رو دیدم و دانلود کردم و هنوز تو صف دیده شدنن. دیشب Insomnia رو دیدم که هیچ ربطی نداشت و کاملا پلیسی جنایی بود. امشب The Science of Sleep. پنج دقیقه اول نگذشته بود که هی با خودم گفتم این فیلم چقدر شبیه Eternal Sunshine of The Spotless Mind هست! این ایده رو گذاشتم توی ذهنم وول بخوره تا آخر فیلم. و حالا رفتم سرچ کردم و دیدم کارگردان هر دوشون شخصیه به اسم میشل گوندری و دوباره کودک شدم. یاد وقتی افتادم که ...eternal رو دیده بودم و بی‌نهایت ازش خوشم اومده بود. با خودم فکر کرده بودم که این فیلم محشر پشتش نویسنده خیلی خوبیه. رسیده بودم به چارلی کافمن و فیلم‌هاش رو سرچ کرده بودم و رفته بودم فیلم Adaptation رو دیده بودم و خورده بود توی ذوقم و با خودم فکر کرده بودم لابد رندوم یه کار خوب در اومده. 
ولی امشب دوباره کودک شدم از کشفی که کردم. قطعا باقی فیلم‌های میشل گوندری رو خواهم دید، فقط و فقط به خاطر خاصیت این دو فیلمش که از فرط خلاقیت و بامزگی ذهن رو منفجر می‌کردن. 


پ ن : هشدار برای اینکه ممکنه از هیچکدوم از این فیلم‌ها خوشتون نیاد!

فیلم El laberinto del fauno (هزارتوی پن(فان)) رو دیدم و آخرش گریه‌ای از اعماق وجودم بیرون زد که هم غیر قابل کنترل بود و هم باعث تعجبم. اینطوری بود که غرق در اشک داشتم به خودم می‌گفتم واقعا چرا من دارم اینقدر شدید گریه می‌کنم!

قویاً توصیه می‌کنم دیدنش رو. البته نمی‌دونم چه برداشتی خواهید کرد یا از فیلم خوشتون میاد یا نه. من در یه نگاه ظاهری به پوستر و دیدن چند صحنه از صداسیما، فکر می‌کردم قراره یه فیلم مخصوص نوجوانان و همراه با ماجراجویی‌های نوجوانانه ببینم و احتمالا برای دو ساعت غرق در خیال‌پردازی‌های نوجوونی بشم و اینها. مثل حسی که مثلا از دیدن هری‌پاتر به آدم دست میده. شاید آلیس در سرزمین عجایب رو مثال بزنم بهتر باشه!

ولی اصلا اینطور نبود. من اگه نوجوون بودم ممکن بود فیلم رو با همین نگاه بالا ببینم ولی منِ بزرگسال فیلمی عمیق دید. پر از پیام و پر از نشونه برای ساعت‌ها و روزها فکر کردن و درگیر بودن. بعد از دیدن فیلم اصلا نرفتم هیچ محتوایی درباره فیلم یا در نقد فیلم بخونم چون واقعا دلم می‌خواد تمام چیزی که از فیلم دیدم دست نخورده بمونه. 

(برای از اینجا به بعد هشدار میدم ممکنه اسپویل شه)

یه کم از فیلم‌هایی که این چندوقت دیدم بنویسم تا بلکه این صفِ شکل گرفته از حرف و نظر از توی مغزم خالی شه!

بعد از نوشتن دیدم خیلی زیاد شد!


Following : یکی از فیلم‌های کریستوفر نولانه. سیاه و سفید، کوتاه و سرگرم‌کننده. درباره آقایی هست که از تعقیب کردن آدم‌های رندوم توی خیابون لذت می‌بره. پیشنهاد می‌کنم ولی خودم دوباره نخواهم دیدش. به خاطر اینکه توی انگلیس بود، منو یاد Neil توی مستند آپ می‌انداخت. نمی‌دونم آیا درباره Neil و کلا این سری مستند اینجا نوشتم یا نه. ولی یه روز هر وقت بتونم هضمش کنم خواهم نوشت.


گزارش : فیلمی ساخته سال پنجاه و شش از کیارستمیه. فیلم عمیقی نیست ولی موضوعات جالبی رو درباره اون سال‌ها لابه‌لای دیالوگ‌ها میشه متوجه شد. درباره آقایی که کارمند اداره مالیاته و توی کارش و زندگی شخصیش با همسرش دچار مشکلاتی میشه.


Like Someone in Love : یه فیلم ژاپنی ساخته کیارستمی هست. درباره دختر دانشجویی که روسپیه. فیلم جالبی بود و خوشحالم که دیدمش. چیز بیشتری نمی‌تونم بگم.


Portrait de la jeune fille en feu : پرتره بانویی در آتش. فیلمی فرانسویه درباره خانمی نقاش که به منزل یک اشراف‌زاده دعوت میشه تا از چهره دخترشون نقاشی بکشه. داستان انگار اواخر قرن هجده اتفاق میوفته. واقعا دیدن این فیلم برام لذت‌بخش بود. انگار تمام صحنه‌هایی که می‌دیدم همه نقاشی بودن. فیلمی بسیار خلوت و در عین حال بسیار زیبا. قطعا بارها و بارها خواهم دیدش و حتما پیشنهادش می‌کنم.


The Lovely Bones : این فیلم بر اساس رمانی به همین اسم ساخته شده. من قبلا این رمان رو خونده بودم(استخوان‌های دوست‌داشتنی). رمان درباره دختری چهارده ساله هست که بهش تجاوز میشه و بعد از اون به قتل می‌رسه. داستان از زبان اون دختر هست که حالا مرده. توی داستان اون به خانواده‌اش، به مدرسه و به قاتلش سر می‌زنه و ما رو همراه خودش می‌بره. چیزی که توی رمان برای من جالب بود توصیف بهشت از زبان دختر بود. این فیلم رو هم دیدم که ببینم چطور اون بهشت رو به تصویر کشیدن. فیلم خب خیلی خلاصه هست ولی بد هم نبود. سرگرم‌کننده بود. برای کسی که رمانش رو نخونده شاید فیلم جالبی به نظر نیاد. باز به سلیقه آدم‌ها بستگی داره. درباره رمان هم بگم اینکه سرگرم‌کننده‌اس ولی اثر خاصی نیست!


Black Swan : درباره یک دختر بالرین هست که داره تلاش می‌کنه توی نمایش «برکه قو» نقش اصلی رو به دست بیاره و توی این ماجرا از نظر روانی و در زندگی شخصیش هم اتفاقاتی رو پشت سر می‌ذاره. فیلم فوق‌العاده زیبا بود. عمیق بود و من رو تا مدت‌ها درگیر کرد و بهش فکر می‌کردم. من احساس می‌کردم یه اثر آزاد و رها رو می‎‌بینم. همونطوری که از شخصیت اصلی بر می‌اومد. این فیلم رو هم بارها خواهم دید.

Everybody Knows : یک فیلم اسپانیایی به کارگردانی اصغر فرهادیه. مثل بقیه فیلم‌هاشه. سرگرم‌کننده‌اس. شلوغه. و با تموم شدن فیلم، داستان هم برای مخاطب تموم میشه. درباره خانمیه که در آرژانتین زندگی می‌کنه و حالا برای عروسی خواهرش سفر کرده به شهر محل تولدش و خانه پدریش در اسپانیا. که اونجا اتفاقی میوفته که کل خانواده رو درگیر میکنه.

چند کیلو خرما برای مراسم تدفین : من اسم این فیلم رو توی یکی از اپیزودهای پادکست کرن که درباره محسن نامجو بود شندیم. محسن نامجو توی این فیلم بازی کرده و می‌خواستم ببینم چجور فیلمیه. این فیلم هم سیاه و سفیده (برای این حتما می‌نویسم که فیلم سیاه و سفیده چون می‌دونم خیلیا واقعا جدای از داستان فیلم دوست ندارن فیلم سیاه و سفید ببینن). اما از فیلم بخوام بگم چیزی دستگیرم نشد. داستان سه مرده. دو کارگر که از یه پمپ بنزین نگهداری می‌کنن و یه پستچی (محسن نامجو) که گاهی بهشون سر میزنه. داستان فیلم خیلی کنده. خیلی گنگه. یعنی در واقع داستان مشخصه ولی برای من پیدا کردن نمادها و حرف کارگردان خیلی سخت بود. احساس می‌کنم سوادم به فیلم نمی‌رسید!

The Pianist : فکر می‌کنم این فیلم رو خیلی‌ها دیدن. جالب و غمگین و سرگرم‌کننده بود و تمام. فیلم هم درباره یک مرد پیانیست یهودی-لهستانی هست در دوران جنگ جهانی دوم.