دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۲۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دلم تنگ شده برای خودِ فعالم...

خودِ با انگیزم...

خودِ امیدوارم...

خودِ آینده سازم...

یه نفر به من بگه چطوری می‌تونم این حجم از تنفرو بالا بیارم؟ 

حالت تهوع دارم ولی نمی‌تونم بالا بیارمش!!!

می‌دونی؟ بدی ماجرا اینجاس که اون آدمایی که اذیتت می‌کنن و تو رو به مرحله سکوت رسوندن، دقیقا فکر می‌کنن این تویی که داری اذیتشون می‌کنی (با سکوتت شاید) و اونا هم مجبورن اذیتت کنن تا دیگه اذیتشون نکنی!!!

می‌فهمی؟؟؟ مجبورن... مجبوووووور!!!!


و این تویی که باید درکشون کنی و خیلی کم عقلی اگه نمی‌تونی بفهمی که مجبورن :|

قسمت سوم پادکست چارراه از سایت saboktar.com رو گوش دادم امروز و خیلی خوشم اومد...
پ ن : باید یه جایی ثبتش می‌کردم این جمله بالارو!!! 

خدایا میشه فردا صبح همه چی به خیر بگذره...

وقتی می‌دونید یه نفر به کمکتون احتیاج داره، به جای کمک کردن بش جلوی پاش سنگ نندازید، اذیتش نکنید...

اگه هم نمی‌تونید کمکی کنید، اگه ولش کنید به امان خدا خیلی بهتر از هر کار دیگه‌‌ای انجام دادنه!

همین


پ ن : مشق دیروز 

امروز یه اتفاقی افتاد...

اتفاق که نه! نمی‌دونم چطوری بگم!! بیخیال اصلا!

یعنی چی میشه؟

دیگه سِر شدم نسبت به همه چیز...

مغزم هم داره منفجر میشه...

نمی‌دونم باید بشینم عزا بگیرم یا بشینم فکر کنم و یه تصمیم درست و منطقی بگیرم یا چی؟ اصلا نمی‌تونم فکر کنم؟ نمی‌تونم تمرکز کنم. همش فرار می‌کنم.


پ ن : مشق امروز :|


می‌دونم که دارم با این هر روز پست گذاشتنم خیلی چرت و پرت میگم. ولی این چرت و پرت گفتن از هیچی نگفتن برای وضعیت الآن من بهترینه فکر کنم!!


پ ن : مشق دیروز :|

تنها برنامه‌ تلویزیونی که می‌تونم بگم پیگیرانه دنبال می‌کنم خندوانه‌اس!
خواستم از الآن بگم «فقط زینب» که بعدا حرف و حدیثی نباشه :)

پ ن : اینم مشق روز سیزدهم خرداد که یادم رفته بود!

قبلا ها از مهمون ناخونده خوشم میومد. جدای از استرس رفتن آبرو با دیدن وضع اتاقم، کلا از پدیده مهمون ناخونده خوشم میومد چون حال و هوای آدمو عوض می‌کردن. معمولا هم مهمانان ناخوانده گرامی چند روزی مهمون ما می‌موندن.

ولی از وقتی با پدیده «دخالت مردم در زندگی دیگران» و «مردم چی میگن» و «مردم می‌بینن» و هزار کوفت و زهرمار دیگه درباره مردم آشنا شدم، آشنا که نه با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم، دیگه دل خوشی از مهمون ناخوانده ندارم. حتی اگه اون مهمون رو روزی دوست داشتم! 

آب خوردنت هم زیر ذره‌بینه...


پ ن : بقیشو حذف کردم :|

پ ن : اینم مشق پریروز