دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

نمی‌دونم چه حالی‌ام!

اول شروع کردم به مرتب کردن میزم. بعد دیدم یه مشت کاغذ اضافه رو میزه. شروع کردم دونه دونه چک کنم ببینم چی نوشتم و دور بریزم. و حین خوندن و پاره کردن اون‌ها گوشه ذهنم برنامه فردا هم بود. و اینکه حالا که با خودم قرار گذاشتم بعد از برنامه فردا یه سری به کتابفروشی نزدیک اونجا بزنم بهتره یه نگاه به لیست کتابام بندازم که یهو جوگیر نشم و کتابی رو بخرم که بعدا از خریدش پشیمون بشم. حالا بعد از گذشت یکی دو ساعت، خیره به صفحه روبروم نشستم در حالیکه رفتم از یه وبسایت خرید کتاب 4 تا کتاب سفارش دادم و به این فکر می‌کنم که چی شد که اینطوری شد؟

به نفعمه که فردا برم سراغ کتابای انگلیسی و مجله‌ها!

اینو می‌نویسم که یادت نره.

که حواست جمع باشه که چرا این کارو اوکی دادی.

که یادت نره اوکی دادی که در کنار حاشیه امنی که درآمدش برات ایجاد می‌کنه و احتمال کمتر دغدغه داشتن از نظر حواشی کار و اینها بتونی به دغدغه اصلی این روزهات بپردازی. که انرژیت رو صرف خواسته شماره یکت کنی. که حواست پرت کار نشه و کل زندگیت بشه کار. که مثل چند سال پیش نشه وقتی رفتی سرکار واسه یه برنامه دیگه نه به این رسیدی نه به اون و کلا گم شدی.

حواست رو چمع کن که گم نشی. این کار ازلی و ابدی تو نیست. برنامه تو چیز دیگریه. یادت بمونه.

از زیر پتو بیرون اومده بودم و نشسته بودم لبه تخت. داشتم گیاهانم رو نگاه می‌کردم و افکارم درباره چند روز آینده رو برای خودم هضم می‌کردم و دلیل هزارم رو می‌آوردم برای اینکه خودم رو راضی نگه دارم و وانمود کنم به راضی بودن در حالی واقعا نمی‌دونم راضی هستم یا نه. وسط همه‌ی اینها این فکر از ذهنم گذشت که «حیف... حیف که از روزهام، از حالم، از افکارم و احساساتم نه جایی چیزی نوشتم نه با کسی در موردش حرف زدم. اینطوری فقط یه خاطره از حال بد برام می‌مونه که وقتی برگردم و دنبال علت حال بدم بگردم، نمی‌تونم دلیلش رو پیدا کنم. فقط می‌دونم اون روزها، اون هفته‌ها، اون ماه‌ها واقعا حال خوبی نداشتم. تنها بودم... با اینکه فکر می‌کردم قرار نیست این مسیر رو به تنهایی برم... »

اومدم بنویسم. چند جمله نوشتم و پاک کردم. چندین بار و از چندین موضوع مختلف... بهتره برم توی دفترم خودمو سبک کنم!

نه وایستا! بذار اینو بگم.

مدتیه که شروع کردم به مترو سواری. مثل قبل شلوغ نیست. وقتی هم شلوغ میشه من سعی می‌کنم یه گوشه کنار دیوارهای واگن بایستم و رو به دیوار و پشت به مردم. به نظر خودم عجیبه ولی اینطوری استرسم کمتر میشه از مبتلا شدن. از اونجایی که همیشه وقت گذروندن توی مترو برام سخت‌ترین کار بوده متوسل شدم به بعد از مدتها کتاب‌ خوندن. کتاب‌های سبکم (از نظر وزن!) رو که مدت‌ها نخونده موندن روی دستم برمی‌دارم و مترو خوب جاییه برای شروع کردنشون. وقتی هم جذاب باشن تموم شدنشون دیگه توی مترو اتفاق نمیوفته. همزمان توی goodreads هم ثبتشون می‌کنم. امسال چالش کتابخونی goodreads رو زده بودم 12 کتاب به نیت ماهی یه کتاب. و الان فقط دو تا مونده. حالا این بین یه کتاب رو شروع کردم و هیچ‌جوره به دلم نمیشینه. یادمه که از نمایشگاه کتاب خریده بودمش. اون زمانا که کرونا نبود. واقعا انتخاب‌هام واسه کتاب خریدن خوب نبودن... دلم هم نمیاد نخونم! خب پول دادم پاش :دی

ماجرای یه خانومه که همسرش بی‌هیچ توضیحی بعد از 15 سال زندگی مشترک رهاش می‌کنه و از خونه میره. گاهی برمی‌گرده با بچه‌ها وقت بگذرونه و برای همین ما همش داریم افکار خانوم و دعواهاش با همسرش رو می‌خونیم. خوندن افکارش واقعا اذیت‌کننده‌اس.

قبلش کتاب «منظر پریده رنگ تپه‌ها» رو خونده بودم از کازوئو ایشی گورو. واقعا دوستش داشتم. شاید به خاطر همونه که این به دلم نمیشینه!

سریال sharp objects رو دیدی؟

شاید چندین هفته گذشته باشه از زمانی که دیدمش و تموم شد. نمی‌خوام اینجا سریال معرفی کنم. می‌خوام از ارتباطی که بین حال و روزم و سریال می‌بینم بگم. که انقدر پررنگ مونده تو ذهنم و رهام نمی‌کنه.

می‌دونی... شخصیت اصلی قصه مجبور میشه برگرده به شهر دوران بچگیش و مدتی رو در تعامل با خانواده‌اش باشه. اصلا دوست نداره بره به اون شهر ولی مدیرش مجبور و ترغیبش میکنه که بره. بعد هی هر ماجرایی که پیش میاد مدیره میگه می‌خوای برگردی؟ این شخصیت اصلی قصه ما هم می‌دونه شرایط خوب نیست و براش دردناک و حتی خطرناکه ولی میمونه تا شاید مسائلش رو حل کنه و بعد برگرده.


( پرانتز باز

میدونی اومده بودم اینجا بنویسم که تصمیم گرفتم پلن بی رو اجرا کنم... اولین اقدام رو کردم و بعد دستامو زدم زیر چونه و منتظر شدم... و نرفتم سراغ اقدام‌های بعدی... بعد اومدم همینو اینجا بنویسم که بابا پلن بی که دیگه اسمش روی خودشه. قراره آسون‌تر باشه، قراره محافظه‌کارانه‌تر باشه و به قولی دیگه باید جواب بده (در مقایسه با پلن اِی که ریسکش بیشتره و احتمال موفقیتش کمتر). اومده بودم که بگم بابا من حال ندارم برم درگیر چالش بشم توی پلن بی. چرا حالا که دست زیر چونه زدم جواب نداد... که یهو وسط نوشتن یکی باهام تماس گرفت... یه کم امیدوار شدم به دست زیر چونه زدنم! واقعا حال و حوصله چالش ندارم توی پلن بیِ دوست‌نداشتنیِ امنِ کم‌ریسک!

پرانتز بسته)


ادامه قصه رو بگم... آخرای سریال این شخصیت ما اینقدر توی این فضای سمی میمونه و جلو میره که یه جا حس می‌کنی داره خودشو تسلیم می‌کنه. این جاش منم... حال الآن منه...

بی‌هویت بودن، بدون هیچ هویتی زندگی کردن، می‌دونی چطوریه؟

حالم خوب نیست. از دیروزه که حالم خوب نیست. از دیروزه که هی دلم می‌خواد بیام و اینجا بنویسم این جلمه «حالم خوب نیست» رو ولی حتی دست و دلم نمی‌رفت به این کار.

امروز :)

امروز نشستم توی اسنپ و از مصاحبت با آقای راننده و غر زدن به جون ترافیک تهرون و اینکه هر دومون هزار تا چراغ‌قرمز و رانندگی توی خیابون رو ترجیح میدیم به اتوبان لذت بردم. همسن و سال بابام بود و صدای گرمی داشت. دلم واسه اینجور صداهای گرم خیلی وقت بود که تنگ شده بود. هی حرف از توی دلم میومد بالا و می‌گفتم. یه سری‌ها رو هم نگفتم دیگه رعایت اعصابشو کردم.

بعد رفتم تراپی و اصلا حرفم نمی‌اومد. انگار که حرفامو زده بودم تموم شده بودن!

راه برگشت هم با دیدن قیمت اسنپ و تپسی شاخ درآوردم و تصمیم گرفتم بخشی از مسیر رو پیاده برم که هم به خاطر کمتر شدن مسافت و هم گذر زمان و سبکتر شدن ترافیک هزینه کمتر شه. ولی حماقتی بیش نبود. خلاصه با بدبختی وسط یه خیابون شلوغ درحالی که کلی دود خورده بودم و گوشیمو محکم تو دستام گرفته بودم که مبادا ازم ندزدن، یه ماشین دیگه گرفتم و این بار طرف اینقدر از فراماسون حرف زد که با مغز خسته رسیدم!

خواستم بگم چقدر مصاحبت با راننده اولی رو دوست داشتم. منو یاد یه عزیز ازدست‌رفته انداخت. همین!

دلم می‌خواد از امروز یعنی دوازده آبان و ماجراهای عصر به بعد برای حداقل یه نفر هم که شده غر بزنم. ولی آدمای اطرافم آدمای مناسبی نیستن. از طرفی حس می‌کنم ظرفیتشون واسه غر شنیدن از این ماجرا پر شده، هم اینکه حس می‌کنم همدلی‌ای دریافت نخواهم کرد.

قرار شد مامانم رو برسونم جایی. یه شلوار جین، کاپشن و شال پوشیدم و رفتم. منو دیده میگه چرا شبیه مرده‌ها اومدی بیرون! روت میشه اینطوری اومدی توی خیابون؟ 

حالا من وقتی داشتم اینا رو می‌پوشیدم ته دلم می‌گفتم وااای چقدر خوشگل و باحال شدم. هنوزم همین حسو دارم. حتی داشتم فکر می‌کردم اگه قضیه گشت ارشاد نبود همین استایلو می‌زدم می‌رفتم مرکز شهر. ولی مثل اینکه این صنعت زیبایی و فرهنگِ غلطِ جاافتاده‌ی استفاده همیشگی از لوازم آرایش و علی‌الخصوص رژ، دست از سرِ صورت ما برنمی‌دارن.

البته که منکر نمی‌شم حد خاصی از آرایش و مخصوصا رژ و لیپ‌گلاس دوست‌داشتنیم چهره‌ام رو زیباتر می‌کنن ولی به خدا بدون اونا هم انقدر دیگه زشت نیستم!


حتی الان که می‌خواستم پست رو منتشر کنم یادم اومد وقتی از پله‌ها می‌رفتم پایین داشتم فکر می‌کردم ببین این شلوار جینه یه مدت حس بدی بهم می‌داد ولی الان چقدر دوستش دارم. و یادم اومد اون موقع که حس بدی بهم می‌داد لاغر شده بودم و توی تنم زار می‌زد و یه شلوار جدید خریده بودم که توی تنم می‌درخشید. برای همین این جین کهنه‌تره از چشمم افتاده بود. حالا که چاق شدم این شلوار جینه دوباره اندازه‌ام شده و توی تنم نه تنها زار نمی‌زنه بلکه می‌درخشه.(البته اگه سر زانوهاشو فاکتور بگیریم) 

هی بابا انگار فقط خودم می‌تونم خودمو خوشگل ببینم!