دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

خیلی تفاوته بین اینکه فرصت تجربه کردن یه تجربه یا اتفاق رو داشته باشی و تجربه‌اش کنی، با اینکه تجربه‌اش نکنی... (تو مدل دوم خودت جلوشو بگیری یا دیگری، فرقی نمی‌کنه)

من اینو به مدل‌های مختلف می‌شنیدم...

پارسال یه رویداد بود که وقتی شنیدم قراره برگزار بشه ته دلم تا جایی که تونست قیلی ویلی کرد! بی‌نهایت دوست داشتم اون رویداد رو برم. و حالا برگزار شده بود و من این فرصت رو داشتم که برم. خب اول از همه کلی توی ذهنم پشت سرهم بهونه چیدم تا جلوی این میل شدیدم به حضور توی رویداد رو بگیرم و نرم. چرا؟ به دلیل همون بهونه‌ها... وای گرونه... وای تنهام... وای به کسی نمی‌تونم بگم چون کسی معمولا خوشش نمیاد از این رویدادها... وای خجالت می‌کشم... وای سطحش بالاست من داغونم... و ... 

آخرش ثبت‌نام کردم و رفتم. چند تا اتفاق دیگه هم همون بازه‌های زمانی افتاد و من باز این بهونه‌ها رو به سختی نادیده گرفتم و رفتم. حالا دوباره امسال همون رویداد داره برگزار میشه. و من امسال کسی هستم که پارسال رفتم و دیدم و تجربه کردم. خیلی هیجان‌انگیز هم بود. 

می‌دونی نقطه مقابلش چیه؟ اینکه من پارسال شرکت نمی‌کردم و یک حسرت که عمقش هم ناشناخته بود توی دلم می‌موند. و من امسال با شنیدن برگزاری مجدد رویداد فقط داغ حسرتم تازه میشد.

ممکنه تجربه کردن اتفاقی که جلوی پاته و فرصتش رو داری برات سودمند باشه یا مضر یا بی‌فایده... در هر صورت تو تجربه کرده و دیدی که نتیجه‌ چی شد. اگه تجربه نمی‌کردی حتی نمی‌دونستی باید خوشحال باشی از ضرر نکردن یا ناراحت از سود نکردن!! این تفاوتشونه...

من از این عروسک‌ها می‌خوام... برای تولدم...

فرقی هم نمی‌کنه کدوم‌..‌‌. همممممه شون خوشگلن :(

نقشه کشیدم. به همه چیز فکر کردم. که به خونواده میگم مثلا کلاس دارم. کل راه استرس پیدا کردن جای پارکو داشتم. نزدیک که شده بودم ترافیک سنگینی بود. بالاخره رسیدم و یه جای ناجور پارک کردم. دو بار پیاده شدم و اینور اونور ماشینو که نگاه کردم دیدم نه نمیشه ممکنه بیان با جرثقیل ماشینو ببرن، اونوقت من بگم این نقطه شهر چه غلط می‌کردم؟ تو کوچه پس کوچه پارک کردم. کیفمو از کتاب دفترای سوری خالی کردم و راه افتادم. خلاف من چی بود؟ کنکور دادن... به هیچ کس هم نگفتم... هیچی هم نخوندم... سر جلسه یاد وبلاگ شباهنگ افتادم که توی کنکور دکتریش قبل از شروع امتحان کیکشو خورده بود که تا وسطای امتحان جذب شه... منم کیکمو خوردم و رفتم یه سطل آشغال پیدا کردم پوستشو دور انداختم :) از دیروز چندتا خوراکی خریده بودم و مخفیانه با خودم آورده بودم. می‌تونستم اومدنی هم سر راه بخرم ولی می‌دونستم با این استرس جای پارک پیدا نکردن و دیر رسیدن، نمی‌رم خوراکی بخرم. هنوزم که بهش فکر می‌کنم می‌بینم عجب دیوانه‌ایم من! کنکوره، بعد مرکز شهرم هست، ترافیک و بدبختی و شلوغی هم هست، هیچ پارکینگی هم نیست. بعد ماشین ورداشتم بردم تو کوچه پس کوچه دنبال جای پارک!!!

خیلی هم جالب بود برام به جای استرس امتحان، تنها استرسی که داشتم استرس ماشین و جای پارک و لو رفتنم بود! پنج هزار تومن نذر کردم ماشینم خراب نشه... آخه صداهای ناجور می‌داد. وسط راه هم یه تصادف دیدم. نذرم رو خاطرنشان کردم(!) ایضا واسه اینکه تصادف نکنم. از خوراکی‌هایی که برده بودم یکیش کیت‌کت بود. به عنوان جایزه بود برای دختر خوبی که من باشم و دارم به جای پیچوندن، عین آدم کنکورمو میدم. کیت‌کتم آب شده بود. تو اون یک ساعت انتظار خسته کننده کیت‌کتم رو هم گذاشتم روی فن کوئل نزدیکم تا ببنده.

امتحان که تموم شد آثار جرمو دور انداختم و زودی گوشیمو روشن کردم و به سمت ماشین رفتم. توی راه داشتم به این فکر می‌کردم که من سه بار دیگه با مغز خالی و نخونده کنکور دادم و هر سه بار استرس داشتم. این‌بار چه ریلکس... هر سه بار برگه خالی‌تر از خالی رو که تحویل دادم مغزم داشته می‌ترکیده. ولی این بار اصلا خسته نشده بودم! و این بار چه حس بامزه‌ای بود این خلافکار بازی!!! تو راه برگشت یه جایی بد رانندگی کردم و نزدیک بود له شم.

خداجونم میشه حالا که نخونده امتحان دادم و به هیچ کس هم نگفتم و عین خانوما رفتم کنکورمو دادم و برگشتم، اون دانشگاهی قبول بشم که دوست دارم؟؟ شبانه روزانه‌اش فرقی نمی‌کنه. پس‌انداز می‌کنم پول دانشگاهمو در میارم. تازه به خودمم جایزه میدم. قول میدم خداجون :)

حرف زیاد نمی‌زنم. بهترین دوست من تو بودی... فقط دوست دارم بدونم خوبی یا نه... یک سال گذشته از اینکه ازت بی‌خبرم. شاید تو یا بقیه فکر کنین خل شدم. خل شده باشم یا نشده باشم، من هنوز گاهی وقتا به یادتم و دلم عمیقأ برات تنگ میشه... اینجا تنها راه ارتباطی با توعه که برام مونده... خواهش می‌کنم اگه زنده‌ای بگو بهم...

«دروغ گفتن خطاست. اما چیزی که بیش از آن خطاست، خواندن کتاب‌هایی ست که دوست ندارید بخوانید... زمان کمی را صرف کنید تا ببینید با خواندن چه چیز مردم را تحت تاثیر قرار می‌دهید، از ویکی پدیا استفاده کنید تا در حد ضرورت درباره این کتاب‌ها اطلاعات کسب کنید که اگر چیزی از شما پرسیدند به نحو باورپذیری خالی ببندید بعد برگردید خانه و چیزی را بخوانید که خوش دارید.»

لذت خواندن در عصر حواس‌پرتی، آلن جیکوبز


و دو تا نکته یا اصل واسه خودم: 

۱. هیچوقت خودت رو مجبور نکن کتابی که دوست نداری رو بخونی. چه برسه که بخری!

۲. همیشه و همیشه حواست به این باشه که داری ترجمه چه کسی رو می‌خونی، چند ترجمه از اون کتاب موجوده و کدوم ترجمه از همه بهتره. انتخاب مترجم رو هیچوقت دست کم نگیر.

۲/۵. گاهی هم بد نیست بدون ترجمه جلو بری :دی

و هر روز علائق من و برادرم اشتراکات بیشتری پیدا می‌کنه. و این هم ترسناکه.

هر روز دارم بیشتر شبیه به رئیسم میشم و این ترسناکه!

حقیقتا روان ما و ساختار مغزمون چقدر ترسناک می‌تونن باشن! و همچنین تأثیراتی که روی هم می‌ذاریم و متقابلاً می‌پذیریم!

باشه بابا، تو خوبی :|