دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

و در ادامه پست قبل پارسال هم من یه پروسه طولانی و سنگین burnt out  شدن رو تجربه کردم. خودم فکر میکردم چون کار دوم رو شروع کردم و همزمان رفتم خونه خودم اینطوری شدم. ولی الان میتونم بگم، تنها عامل خستگی شدید من کار اولم بود و کم بودن فضا برای استراحت.

حتی کار دوم فرصتی برای رفرش شدن بود و چه بسا اگه کار دوم رو نداشتم زودتر زمین میخوردم از خستگی.

کار اول انرژی من رو فرسایشی میخورد. به خاطر وضعیتم توی خونواده هم فضای استراحت نداشت و افتادم.

الان وضعیت مشابه پارسال نیست، ایشالا سال بعد اگه زنده بودم باز میکنم ماجرا رو وبلاگ جان.

یه ولاگ توی یوتیوب میدیدم از دختری ایرانی هم سن و سال خودم. از حال و روز یک ماه گذشته اش می گفت و داشت میگفت موقع کار که میشه دلش نمیخواد کار کنه، بعد پامیشه میره کار خونه میکنه تا مثلا مغزشو گول بزنه که من کلی کار خونه دارم. و میگفت این نشونه burnt out شدنشه. بعد اینو هم در نظر داشته باشین که این آدم عاشق کارشه.

موقعیتی که تصویر میکرد مشابه چیزی بود که من هم اخیرا تجربه میکنم. کلی کار دارم. بعد تو دولیست نمی نویسم. بعد میگم عه من هیچ کاری ندارم پا میشم میرم میوفتم به جون کابینتا و یخچال. اگه شرکت هم باشم میرم یا به همکارام گیر میدم یا کار چرت و پرت میکنم. مغزم توان انرژی صرف کردن نداره و برای همین میرم سراغ کاری که انرژی مغزی روانی نمی‌بره.

بدبختی هم اینه که اگه بخوام جای استراحت برای خودم باز کنم باید اول یه انرژی روانی صرف کنم یه سری ارتباطات چسبناک رو از بین ببرم تا فضام مال خودم شه و بتونم استراحت کنم که اون انرژی رو هم ندارم و این حلقه تا ابد می چرخه برای خودش.

کشف جدید

کلا شب‌هایی که من زیادی زمان می‌ذارم برای کار، برای درس، برای امتحان، برای کارِ خونه، برای مهمون و ...

کلا برای چیزی که عمیقا می‌دونم برای من نیست و برام فایده‌ای نداره این زمان اضافه گذاشتن،

توی این مواقع من می‌مونم، عذاب میکشم، کارو می‌بندم، اشک می‌ریزم و درس عبرتم رو روی دستم داغ می‌کنم ولی باز آدم نمی‌شم :)

ولی حداقل می‌فهمم اون کار، درس، سبک زندگی، آدم مال من نیست، مورد علاقه من نیست و چیزی نیست که من دلم بخواد خودمو براش فدا کنم.

اگر غم را چو آتش دود بودی

جهان تاریک ماندی جاودانه

درین گیتی سراسر گر بگردی

خردمندی نیابی شادمانه

به معنای حقیقی کلمه overwhelm شدم. به خودم تعلق ندارم. در خودم نیستم. استراحت و خاموشی رو مدت زیادیه که تجربه نکردم. هیچ قسمتی از زندگیم تحت کنترل خودم نیست. بی اغراق هر لحظه فکر نیست و نابود کردن خودخواسته گوشه ذهنمه. واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم. امیدوار بودم که این وضعیت موقته و زود تموم میشه ولی هر چی جلوتر میریم ناامیدتر میشم و این حقیقت که داستان تا آخر عمر همینه بیشتر توی صورتم می خوره. بعد به این نتیچه میرسم که چرا زنده بمونم پای این رنج و عذاب بی پایان.
میدونی... یکی از اهداف من برای زندگی توی خونه خودم، حق راحت و در خلوت مردن بود.