دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

دارم کار میکنم. یه کم کار میکنم بعد میشینم کلی حرص میخورم. نمیرم با مدیرم این حرص خوردنا رو مطرح کنم چون نمیدونم چقدر دلایلم ولیده. نمیدونم ری اکشن قراره چی باشه.

امروز گرچه نتونستم یه کلمه حرف بزنم ولی فهمیدم واقعا حالم خوب نیست...

امروز پاستای فلفل دلمه ای قرمز درست کردم و تا الان بهترین ورژن رو تونستم بسازم. رسپی ای که تماما مال خودمه.

امروز موزیک های he and his freinds رو گوش دادم و متوجه شدم تمام بند/خواننده هایی که سالهاست گوششون میدم تو یه نقطه مشترکن. بی ادعایی در صدای خواننده. شعری که احساسات رو اونطور که من درک میکنم بیان میکنن. و موسیقی ای که میشه هزاران هزار بار گوشش داد و خسته نشد.

امروز برای سه ماه آینده برنامه ریزی کردم. خونه ام رو سه ماهه تمیز نکردم. و فکر نمیکنم در سه ماه آینده هم توان تمیز کردنش رو داشته باشم.

امروز گریه کردم. زیاد...

امروز...

 

پ ن: I will fade از archive

 

 


دریافت

وبلاگ عزیزم!

این پست رو شنبه 25 آذر نوشتم. برای تولد هفت سالگیت که امروزه. هفت سال بی وقفه باهات بودم. دلم بهت گرم بود. تولدت مبارک.

من تا مدت ها فکر میکردم از مهمون بدم میاد و حتما ذات بدی دارم که از مهمون بدم میاد! چون همه ایرانیا مهمون نوازن و عاشق مهمونی دادنن و من اگه بدم میاد یه مشکلی دارم. بعد که جدا شدم از خونواده فهمیدم من از سرویس دادن به مهمون‌های خونوادگی مادر و پدرم بدم میاد. وقتی مهمون دارن باید یه آدابی رو رعایت کنن و من هم نقش خدمتگزار رو دارم برای مهمونشون. سرویس دهی محض. حریم شخصی هم از بین میره. حق هم نداری بری توی اتاق تنها باشی. باید بیای و مهمون رو سرگرم هم کنی. حق هیچ گونه ابراز وجودی از خودت هم نداری. 
خلاصه اینجوریه که الان بعد از سرویس دهی فراوان واقعا نزدیکه دست یه قتل یکی بزنم اینقدر اعصابم خورده.

حمایت داشتن چجوریه؟ ساپورت همه جانبه داشتن چطور؟

حداقل توی یک سال گذشته این عبارت ها و مشابه هاش رو زیاد از آدمهای سرکار شنیدم که بهم گفتن حمایتم میکنن. ساپورت همه جورشون رو دارم... 

یا حتی حمایت و ساپورت درخواست کردم و بهم بی هیچ مکثی گفتن همه جوره ساپورتم میکنن.

اما همیشه یه جای کار می لنگیده!

من وقتی فهمیدم در کلام ساپورت دارم، انرژی گرفتم و به خودم مطمئن شدم و رفتم که یه کاری رو که به ساپورت نیاز داشتم انجام بدم و نشده. رفتم و هی گیر کردم و هی برگشتم و با انرژی بیشتر دوباره رفتم و هی نشده و ...

بعد با خودم فکر کردم من که ساپورت فلانی و فلانی رو دارم. خودم هم که انرژیم رو جمع کردم و گذاشتم پای کار. پس چرا نشده؟ پس چرا کار جلو نمیره؟ بعد برگشتم و از خودم پرسیدم اصلا ساپورت کردن چجوریه؟ ساپورت داشتن چجوریه؟ نکنه من فقط به یه عبارت پوچ دل بستم؟ 

بدی ماجرا هم این بوده که خب من تا حالا تو عمرم حمایتی و ساپورتی از آدم های امن و نزدیکم نگرفته بودم که بدونم خب اوکی حمایت شدن یا حمایت گرفتن یعنی این. پس من اگه این رفتار رو از همکارم نمیگیرم یعنی حمایت نمیکنه. نقطه معیاری برای سنجیدن ماجرا نداشتم. و خب میدونی حداقل توی کار آدما حررررررف زیاد میزنن. عمله که مهمه و تشخیص عملی که خروجیش رفتاریه نه فیزیکی یه مقدار سخته. 

اگه هم بخوای به طرف بگی من توی فلان موقعیت به حمایت تو نباز داشتم و با فلان رفتارت حمایت نکردی و برای همین فلان موضوع خوب پیش نرفت باید قبلش نشسته باشی کل ماجرا رو مرور و هضم کرده باشی که حداقل واسه من که کار رو سرم ریخته نشدنی بوده معمولا و نهایتا یه چشم سومی از بیرون ماجرا رو دیده و بهم گفته چی شده...

حالا الان دوباره دارم میشونم که تو ساپورت فلانی رو داری. پس توی فلان مسیر تردید نکن و میتونی فلان طور رفتار کنی و خیالت راحت باشه که فلانی پشتته. و من حالا نشستم دارم به این فکر میکنم حمایت کردن و حمایت داشتن یعنی چی... که اگه من فلان کار رو کردم و فلان چیز پیش نرفت تا چه حد میتونم برم یقه حمایت کننده رو بگیرم که تو پس چرا حرفی نمیزنی، کاری نمیکنی و فلان... 


پ ن: رفتم یه سری به پست پارسال زدم و خب :))))

رفتم پست هام توی زمستون 1400 رو خوندم.

 

 

 

دلدرد از علی عظیمی

دریافت

 

روتین تغذیه من (البته تو خونه خودم) معمولا سه وعده اس. ناهار، صبحانه و شام. توی وعده صبحانه میوه میخورم و بین سه وعده هم قهوه و چای و آب. سعی کردم خونه خودم تنقلات زیاد نذارم که نرم سراغشون. معده ام هم عادت کرده. گاهی آجیل خام به عنوان میان وعده میخورم. 
حالا امروز هرچی تو این شکم می‌ریختم انگار ته نداشت! یک ساعت بعد از قهوه‌ی بعد از ناهار گشنه ام شد. بعد رفتم دو تا انار دون کردم که کمی ازش رو بخورم و بقیه بمونه تو یخچال. کل دو تا انار رو که خوردم هیچ، الان هم شیر قهوه و استروپ وافل خوردم. هنوزم گشنمه و دارم فکر میکنم برم یه لقمه نون پنیر مربا بزنم بر بدن. و قسمت جالب ماجرا این بود که در تعجب بودم که چی شده من انقدر گشنه شدم؟ و یادم افتاد که pmsام. یعنی این بدن چنان عادت ماهانه رو برای من به عادت تبدیل کرده که خودم هم با فهمیدن مظاهر این عادت شگفت زده میشم هر بار!

پ ن: به اینا استروپ وافل میگن

یه مفهومی هست به اسم tone of voice. کلمات انتخابی تو، ولوم صدات و نحوه ادا و سرعت صحبت کردنت و اینها مشخصش میکنه. با هر آدمی بسته به حسی که داری و پیامی که داری منتقل میکنی میتونی tone of voice متفاوتی داشته باشی.

من وقتی مدتی از اجتماع به دور میشم گند میخوره به tone of voice ام. گند اساسی میخوره. مثل الان. مثل این مدت. خودم متوجهشم. بد هم متوجهه وخامت اوضاعم ولی انگار در موقعیت نمیتونم کاری براش بکنم. با اعتماد به نفس به دست آوردن، بودن توی جمع های آشنا و زیاد حرف زدن درست میشه ولی واسه من خیلی سخته و طول میکشه. روی مدلی که آدم‌ها من رو می‌شناسن و توی ذهنشون از من یه کاراکتر می‌سازن هم خیلی تاثیر می‌ذاره. 

خلاصه که ریست فکتوری شدم :(

دوست دارم بنویسم که یادم باشه این روزا رو. ولی فعلا تمایلی برای نوشتن از جزئیات ندارم. هر قدمی برمی‌دارم برای خودم تازه است. یک ماه پیش حس می‌کردم دارم گند می‌زنم و ریسک بزرگی کردم. الان می‌دونم این چیزا ریسک نیست! شایدم ریسکه! نمی‌دونم. ولی جرئتم بیشتر شده واسه یه سری کارا.

خیلی دوست داشتم یک آدم نزدیک و امن رو داشتم که تمام آشفتگی‌های ذهنم رو براش بیرون می‌ریختم و اون این دونه ها رو نخ می‌کرد و تسبیح افکارم رو دستم می‌داد و من می‌فهمیدم حالا چیکار باید بکنم. ولی متاسفانه انگار وظیفه فهمیدن و تصمیم برای هر قدم کار خودمه و این تمومی نداره. هر چالش رو که رد می‌کنی و کمی ازش یاد می‌گیری، دفعه‌های بعد برات اون چالش آسون‌تر میشه. ولی بدبختی ماجرا اینه که چالش‌های بزرگتر سر راهت میان و تمومی نخواهند داشت.

یه مقدار بستنی کاکائویی هم گذاشتم توی فریزر برای روزهای غم و روزهای اضطراب. واقعا نیازه همیشه بستنی کاکائویی داشتن.

و این بین‌ها گاهی فلش بک میزنم به خودم در یک سال گذشته و افسوس می‌خورم که چقدر کور بودم توی کارم. اگه فقط کمی، فقط کمی فضا و زمان به دست می‌آوردم چقدر در تاثیرگذاریم موثر می‌بود. حیف که نه فضا داشتم نه زمان. حیف که فضا و زمانم رو حروم یه مشت آدم پر توقع کردم، حیف که اجازه دادم با پر توقعی‌شون از زمانم و تمرکزم خرج خودشون بکنن. حیف.