دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

کشف جدید

کلا شب‌هایی که من زیادی زمان می‌ذارم برای کار، برای درس، برای امتحان، برای کارِ خونه، برای مهمون و ...

کلا برای چیزی که عمیقا می‌دونم برای من نیست و برام فایده‌ای نداره این زمان اضافه گذاشتن،

توی این مواقع من می‌مونم، عذاب میکشم، کارو می‌بندم، اشک می‌ریزم و درس عبرتم رو روی دستم داغ می‌کنم ولی باز آدم نمی‌شم :)

ولی حداقل می‌فهمم اون کار، درس، سبک زندگی، آدم مال من نیست، مورد علاقه من نیست و چیزی نیست که من دلم بخواد خودمو براش فدا کنم.

اگر غم را چو آتش دود بودی

جهان تاریک ماندی جاودانه

درین گیتی سراسر گر بگردی

خردمندی نیابی شادمانه

به معنای حقیقی کلمه overwhelm شدم. به خودم تعلق ندارم. در خودم نیستم. استراحت و خاموشی رو مدت زیادیه که تجربه نکردم. هیچ قسمتی از زندگیم تحت کنترل خودم نیست. بی اغراق هر لحظه فکر نیست و نابود کردن خودخواسته گوشه ذهنمه. واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم. امیدوار بودم که این وضعیت موقته و زود تموم میشه ولی هر چی جلوتر میریم ناامیدتر میشم و این حقیقت که داستان تا آخر عمر همینه بیشتر توی صورتم می خوره. بعد به این نتیچه میرسم که چرا زنده بمونم پای این رنج و عذاب بی پایان.
میدونی... یکی از اهداف من برای زندگی توی خونه خودم، حق راحت و در خلوت مردن بود.

امروز یه جلسه مهم داشتیم و هیچ ایده‌ای درباره این جلسه نداشتم.برای همین دیشب خیلی کم خوابیدم. الان هم باز خواب از چشمام پریده. مستند محمد خردادیان رو که با من‌وتو ضبط کرده از یوتیوب دیدم و امشب هم خودم رو با دیدن ویدیوهای دیگه از خردادیان گذروندم. حسرت خوردم. پای تمام سالهای زندگی توی خونه بسته پدرم.

فردا هم میخوام یه دندون لق رو بکنم بندازم دور. منطق میگه کار درستی نمیکنم ولی من فقط میخوام به این زجر کشیدن هر روزه پایان بدم و بعد از مدتی استراحت کنم. استرس دارم. نمیدونم چی بگم. مثل تمام جلساتی که قبل از این داشتم و واضح استرس داشتم. از خودم بدم میاد. نفرتی که از آدمها تقاضا میکنم نسبت به من داشته باشن رو تو چشماشون مبخونم. و زمانی که باید کار دیگه کنم میشینم و زجر میکشم و گریه میکنم.

گاهی همه چیزو زیر سوال میبرم. گاهی سعی میکنم با خودم مهربون باشم و کم تو سر خودم بزنم.

توی بازی این بزرگسالان کودک حوصله بازی کردن ندارم، حوصله حرف زدن ندارم، حوصله تکرار ندارم، حوصله بلند بلند نظر خودم رو گفتن رو هم ندارم. میشینم به تماشای بقیه. و با خودم فکر میکنم من چرا اینقدر خاموشم... چرا انقدر قطعم... خسته‌ام... به اندازه یک عمر...

روز شنبه رو با اخلاق گند شروع کردم. الانم نزدیک ۲ ظهره و اعصابم بیشتر خورده چون همش گیر کارای چرت و پرت بودم. سر ناهارم بشقابم چپه شد و نصف غذاها ریخت زمین.

همین الان که اول هفته هست می دونم که عملا به هیچ کاری نخواهم رسید.


پ ن: البته که بخش بزرگی از اخلاق گندم هم باقیمونده دیروزه

صبح با استرس خواب موندن بیدار شدم و فهمیدم جمعه‌اس. 

بعد دوباره با بوی حلوا بیدار شدم که مامانم برای صبحونه درست کرده بود ولی توان باز کردن چشمامو نداشتم. 

بعد دوباره با صدای میوه‌ها که مامانم می‌ریختشون توی سینک ظرفشویی تا بشورتشون بیدار شدم.

بعد دوباره با صدای گوشیم بیدار شدم و جواب ندادم، خاله‌ام بود.

بعد دوباره با برنامه مامانم که چه کسی جارو بکشه، چه کسی خرید کنه و چه کسی فلان بیدار شدم.

گردنم درد میکرد و عصبانی و بدخلق بودم. هنوزم هستم. بیرون بارون میاد. و دیروز یه حقیقت دیگه از خودم برام روشن شد و دلم نمیخواد اینجا باشم. دلم میخوام برم بیرون گریه کنم.

و از خودم بدم میاد و از همه چیز...

امروز وقتی داشتم وسایلم رو جمع میکردم و حاضر میشدم با یه حقیقت جدید توی زندگیم روبر شدم. درسته که رنگ مورد علاقه من آبی و سبز و طیف هاشون هست، ولی در جایگاه دوم نارنجی قرار داره... و این رنگ نارنجی ریشه در کودکی من داره :)

زندگی الان اینجوریه که قاشق تمیز ندارم و دارم عدسی رو با چنگال میخورم.

و دوباره زندگی اینجوریه که فردا روز مادره و کادو خریدم و آماده ام و باید برم خونه مامان اینا این فرخنده شب رو جشن بگیریم و ته دلم میترسم بابام حسودی کنه.

و باز هم زندگی اینجوریه که کارام به هم گره خورده. یعنی خودم به هم گرهشون زدم و نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم.

و در نهایت زندگی اینجوریه که نمیدونم کجام و دارم چیکار میکنم.

وبلاگ عزیزم خوشحالم که من رو درک میکنی و نمیگی same as always