دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۲۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

یعنی هر چی فحش بدم به اون راننده اتوبوس احمقی که به خاطر من یه نفر توی ایستگاه وانستاد، کم فحش دادم. خیر سرم دیرم شده بود و اومده بودم توی این ایستگاه که از جهان به دوره :|

+ پست دو تا قبل‌ترو نوشتم و توی دلم احتمالا داشتم به این فکر می‌کردم که «گهش بگیرندِ امروز» تموم شده. ولی تموم نشده بود. ادامه داشت. الان هم تموم نشده. ادامه داره.
+ یک چیز کاردستی طور درست کردم و میدونی از پریروز که استارتشو زدم یه احساس اجبارگونه هم توی وجودم داشتم. و اون اجبار رو ذات کاردستیم بهم تحمیل می‌کرد. و همچنان مجبورم به تموم کردنش.
+ بیا و از حق نگذریم و بپذیریم که تو ذاتا خسیسی. درسته خسیس بودن برات لذت بخش نیست (که برای اکثر خسیس‌ها لذت بخشه) و ریشه در کوفت و فلانت داره، ولی خسیسی. جونت درمیاد پول خرج کنی. و تقصیر خودت هم نیست. ولی برای عذاب نکشیدن باید روی خودت کار کنی تا جونت درنیاد برای خرج کردن. که راحت بری توی اون پاساژ باکلاسه و یه کفش درست و حسابی برای خودت بخری مثلا. البته موضوع فقط خسیس بودن یا نبودن نیست. تو اون لیوانو نخریدی چون خجالت کشیدی! وگرنه کاملا با مبلغش اوکی بودی. بیا و از داشتن چنین سلیقه‌ای خجالت نکش خواهشا.
:|
اصلا خداحافظ

این کتاب هم تموم شد. 

هی خوندم، هی خوندم، هی خوندم.

هی غصه خوردم، هی غصه خوردم، هی غصه خوردم.

هی نفهمیدم و سعی کردم بفهمم.

هی تعجب کردم.

هی زندگی کردم.

آخرش نفهمیدم چی‌ شد که تموم شد!


و امروز می‌دونی چطور بود؟ به قول اون بچه‌هه توی اون کتابه، گهش بگیرند.

و واقعا سر تا سر باید گهش بگیرند.

و چرا من هی سعی می‌کنم یه سری زخمِ بخیه نخورده  رو ببندم و بقیه ناخودآگاه بش می‌خورن و باز میشه؟

من اینجا چیکار می‌کنم؟

من دارم با خودم چیکار می‌کنم؟

من چرا دارم هر روز خودمو قانع می‌کنم به این؟

خب احمق جان حتما یه چیزی هست که خودتو به زور قانع می‌کنی و باز قانع نمیشی؟

۶ سال پیشو یادت نمیاد؟

نه گریه می‌تونه زخمتو ببنده، نه فرار، نه احمق جلوه دادن خودت، نه هیچ بهونه‌ی دیگه‌ای! بفهم اینا رو... بفهم!!!

این فلانِ(!) «هر روز یک کتاب رایگان» فیدیبو دوباره راه‌اندازی شد... یوهوهوووووو :)

الحق و والانصاف یکی از «دلخوشی‌های کوچک زندگی من»، که جدید هم هست، وقتاییه که فیدیبو کتابای خوب رو جز فلانِ «هر روز یک کتاب رایگان» می‌ذاره.


پ‌ ن : توضیحات این سری پست‌ها

یه اهنگی رو شنیدم. بعد دلم برای خوانندش سوخت. داشتم با خودم هی غصه میخوردم به حال اون خواننده که چرا درست راهنمایی نشده و اخه این چیه و اینا و همچنان نمیشناختم. بعد معرفی شد. بعد من همون طور توی افکارم محو شدم.
الان درسته دلم به حالش نمیسوزه ولی به خودم ثابت شد که چرا دوست ندارم اهنگاشو :)

+ همین دو سه روز پیش بود که داشتم دو دو تا چهارتا می کردم و به این نتیجه رسیده بودم که اگه ترافیک بیشتر باشه و من بیشتر توی راه رفت و آمد باشم، زندگی مفیدتری خواهم داشت و به اون ایده ال ذهنی خودم نردیک تر خواهم شد!!! خیلی جدی هم به این چیزها فکر می کردم. و خب موضوع اینه که چند روز هم هست که ترافیک داره کم و کمتر میشه! :|
+ و خب وحشتناکه وقتی به یه چیزی فکر می کنی و حتی براش هم خیال پردازی میکنی یهو به صورت یه انتخاب سر راهت قرار می گیره! کاش بشه. گرچه ممکنه هیجان انگیز نباشه ولی به عنوان شروع عالیه :)
+ امروز به یه چیز دیگه هم داشتم فکر میکردم. به اینکه چقدر خوب شد که من وبلاگ ساختم. چقدر خوب شد که پام به این محیط باز شد. چقد خدا رو شکر :)
+ و در آخر خیلی گیج زدم امروز! برای خود گیجم متاسفم.
+ باید یه ماسک هم بخرم، هرچقدر هم زشت یا شاید مسخره ولی نیاز دارم.
+ و کلی کار و حرف دیگه... :)

خیلی جدی ازت می‌پرسم، اربعین ۹۷ کجایی؟

رفع دلتنگی برای دوییدن تنها وقتی می‌تونه اتفاق بیوفته که با ایستگاه اتوبوس شونصد فرسخ فاصله داری و اتوبوس رسیده و می‌خواد بره.

با تمام جونت بدو و رفع دلتنگی کن!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۴:۲۲