خیلی وقته ننوشتم. و خیلی وقته چرت و پرت هم ننوشتم. یه کم ناراحتیام از یه نفر رو اینجا بالا آوردم. همین!
- ۰ نظر
- ۰۹ آبان ۰۰ ، ۰۳:۲۹
خیلی وقته ننوشتم. و خیلی وقته چرت و پرت هم ننوشتم. یه کم ناراحتیام از یه نفر رو اینجا بالا آوردم. همین!
باید بنویسم. باید کمی این کلاف رو باز کنم...
واقعا اوضاع خوب نیست. خوب نبودنش مثل دریای آرامه. میدونی که قراره طوفان بشه ولی نمیدونی کِی... همین پیشبینیناپذیر بودن شرایط نمیذاره از آرامش دریا لذت ببری.
شب از فرامرز اصلانی:
و این هم یک کاور بسیار بسیار زیبا روی این آهنگ از پیمان سلیمی:
پ ن : معشوقه من اگه اینو برام اینقدر زیبا بخونه من افسردگی رو واقعا میذارم کنار.
پ ن : من واقعا دوست دارم وقتی آهنگی رو از SoundCloud اینجا میذارم به جای لینک، خود موسیقی اینجا بیاد ولی باید یکی از امکانات بیان خریداری بشه که قیمتی نداره ولی من هم راحت نیستم برای وبلاگ ناشناسم اطلاعات حسابم رو بذارم! خلاصه داستانی شده این ناشناس بودن :|
دارم کمکم میفهمم. من هر موقع آزادانه و بیدغدغه روی کاری تمرکز میکنم دیگه به بههمریختگی و نظم توجهی ندارم. بعد وقتی بههمریختگی از یه حدی بیشتر میشه هی نمیدونم چه مرضیه که دلم میخواد خودمو متوقف کنم تا اول یه کم نظم بدم و مرتب کنم و برنامهریزی کنم بعد دوباره شروع کنم. این توقف، این رسیدن به برنامهریزی منو از پا درمیاره. من آدم برنامهریزی کردن و طبق برنامه پیش رفتن نیستم. هیچوقت نبودم. برای همینم وقتی میرسم به سد برنامهریزی فلج میشم. دیگه جلو نمیرم. سد؟ نمیدونم باز چه مرضیه تبدیلش میکنم به سد! میگم هیچ کاری نباید بکنی تا وقتی برنامهریزی نکردی! خب چرا؟ واقعا شکوندن این چرخه وقتی اینجا گیر میکنه برام خیلی خیلی سخته.
حالا اینا به کنار، امروز همون اوایل روزم، متوجه یه اتفاق خوشحالکننده شدم. یعنی خیلی خلاصه بگم خر ذوق شدمااا. بگذریم که میکس بود با استرس. ولی قسمت ضد حال ماجرا این بود که نمیتونستم خوشحالیمو با کسی به اشتراک بذارم. این خیلی ضدحال بود. چراییش هم باز به کنار. بعد هم افتادم توی نظم و مرتب کردن و اینا. چهار تا تسک برنامهریزی هم برای خودم نوشتم و تالاپی نشستم دیگه پا نشدم. نه اون برنامهریزی به درد نخور رو کردم، نه کار قبلیم رو که تازه رو روال افتاده بودم، نه خوشحالی کافی واسه اون اتفاق کوچولو. حالا هم خسته نشستم به دیوار روبروم زل میزنم و دوباره خیالپردازی میکنم. ماشالا این ذهن هم کجاها که نمیره :|
آزادی واسه یه سری آدمها ترسناکه. البته آزادی به نظر من توی هر context دوباره میتونه تعریف بشه. به هر حال امروز داشتم یه صدا از یه نفر رو میشنیدم که این به ذهنم رسید که این همه اصرار فلانی واسه فلان موضوع اینه که طرف از آزادی میترسه. نه تنها از آزادی میترسه بلکه انتخاب آزادی هم براش مضحکه. البته که این انتخاب آدمهاست. آزادی هزینه داره و وقتی انتخابش میکنی باید بدونی که چه هزینههایی رو باید براش بپردازی. همونطور که عدم آزادی هم هزینههایی داره ولی خیلی اوقات حواست نیست داری چه هزینهای رو میپردازی.
اصلا میشه اینطوری بهش نگاه کرد که از اونجایی که دنیا عادلانه نیست و هیچ چیز مطلقی اعم از خیر مطلق و شر مطلق توش وجود نداره، و انتخاب هر چیزی منجر به عدم انتخاب چیز دیگر میشه و هر تصمیم و انتخابی هزینههایی چه آشکار و چه پنهان داره، برای همین اینها آدم رو میترسونه. حالا حتی بخواد مفهومی به اسم آزادی باشه. چون دنیا جای قشنگی نیست و برای داشتن آزادی هم باید هزینه بدی. طبیعیه که ترسناک باشه.
بعد به این فکر کردم که چیزی که من رو آزار میده اینه که یه نفر اینقدر جهان و دید محدودی داشته باشه که چیزی غیر از خودش و آنچه فکر میکنه رو نتونه تحمل کنه و بهش حمله کنه.
یادداشتی برای خودم مینوشتم و آخرش ختم شده بود به خوشحالی. اون خوشحالی برای موضوعی دیگه بود ولی بعد دلم خواست بیام و اینجا هم بگم که خوشحالم اینجا رو ساختم و حفظش کردم. خوشحالم همون طوری که خودم دلم میخواست نگهش داشتم. خوشحالم واسه داشتن اینجا دقیقا به همون شکلی که دلخواهمه. حتی اگه گاهی سیاهه...
پ ن : این پست رو پارسال نوشته بودم. مرتبط با این چند خطه و دوست داشتمش
دلم میخواد با دلیل و عمداً آدمها رو برنجونم. اگه از شنیدن اینکه حرف یا رفتارشون من رو ناراحت یا خشمگین کرده رنجش خاطر پیدا میکنند، دلم میخواد چنان با گفتن حسم به اکتشون برنجونمشون تا توی این رنجش بسوزن و پودر بشن.
فعلا تا مدتی ذکر هر روز و شبم اینها هستن:
برای خودت ارزش قائل شو...
تو لیاقت بهترینها رو داری...
به خودت باور داشته باش...
و اعتماد به نفست رو حفظ کن...
دیشب یه جا به یه سوال برخورد کردم. پرسیده بود خودتون رو دوست دارید یا نه؟ و بعد دلیلش رو پرسیده بود. من هم دلم خواست جوابی که به اون دوست دادم رو اینجا هم بذارم تا بمونه توی وبلاگم. اما قبلش این نگرانی رو داشتم نکنه حرفام زیادی مثبت باشن، نکنه باعث بشن کسی حسی بدی نسبت به خودش پیدا کنه، نکنه بالا منبری و خالی از معنی به نظر بیان، نکنه شعاری و زرد باشن! در نهایت که پست میکنم چون من این حرفا رو با وبلاگم ندارم ولی خواستم بگم اگه ذرهای حس کردی شبیه به مواردی شده که بالا گفتم نخون و ادامه نده :)
این جوابم به اون دوسته با کمی ویرایش: