دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

وقتی برف میاد اکثر آدما خوشحال میشن می‌پرن بیرون برف‌بازی.

من اما عزا می‌گیرم. به این فکر می‌کنم کدوم کارم رو کنسل کنم، کدوم رو بندازم یه روز دیگه. کدوم رو نه. و بعد ترافیک ذهنم رو مشوش می‌کنه!

الان که همه میگن وسط یه دوره تاریخی مهم هستیم، برای سومین بار به میدون بهارستان رفتم. مردم کشورم دارن انقلاب می‌کنن و من دنبال ساختن یه خونه برای خودم هستم. میرم و وسیله می‌خرم وسط این بی‌ثباتی و تحریم‌های اسمی. بازار پر از جنس بی‌کیفیته و مجبورم به خرید جنس‌های متوسط ایرانی. چرا؟ چون حکومتم دلش خواسته خیلی دگم و کودکانه با همه دنیا بد باشه و ارزش پول من رو هر روز کمتر کنه. مدام با هر جنسی که می‌خرم، پولی که براش ماه‌ها کار کردم، به این فکر می‌کنم سهم منِ جوون از زندگی توی این کثافتی که حکومت برام ساخته این بود؟

چرا اومدم اینو بنویسم؟ وسط این وانفسا به سمت متروی بهارستان، کمی پایین‌تر از میدون بهارستان، به یه عکاسی قدیمی برخورد کردم. دو تا ویترین داشت. دوربین‌های قدیمیش رو گذاشته بود و یه عالمه عکس قدیمی از تهران قدیم. یه سمت تهران هزار و سیصد و اندی تا قبل از انقلاب. سمت دیگه تهران حوالی جنگ جهانی دوم و مشروطه و قاجار. وسط این دوره تاریخی مهمی که همه داریم از سر می‌گذرونیم ایستاده بودم به تماشای عکس‌هایی از مشروطه، از تهران در گذر سال‌ها. و به این فکر می‌کردم که سال‌ها بعد از ما چی می‌مونه به یادگار؟ آزادی؟

هنوز استرس دارم. یکی دو ساعته نشستم پشت میز ولی کاری پیش نمی‌برم. موهام رو نگاه می‌کردم. هر روز موهای سفیدم بیشتر و بیشتر میشه و دیگه داره برام این حجم از موی سفید ترسناک و اذیت‌کننده میشه. آهنگ «اما تو نیستی» از کینگ رام رو گذاشتم. مرهمه همیشه برام. خیلی دوستش دارم. باید کارام رو بکنم. فردا گرون یا ارزون سفارش بدم و هفته بعد رو مرخصی بگیرم و دیگه تموم کنم این داستان رو. نباید از اول درگیرشون می‌کردم. دقیقا مشکلم اینجاست که اونها درگیر شدن. حضور اون‌هاست که همیشه بهم استرس میده. کاش یکی بود که فقط کمی، فقط کمی بهم اطمینان می‌داد... 

فردا تولد ۶ سالگی اینجاست و به احتمال زیاد من هم یادم نمی‌مونه بیام این موضوع فرخنده رو به تو وبلاگ عزیزم تبریک بگم و هم فرصت و انرژیش رو ندارم.

الان توی پاتوق همیشگیم هستم، توی ماشینم و یه گوشه پارک کردم و دارم ناهارم رو می‌خورم. حین ناهار به سرم زد یه سری به اینجا بزنم و از شلوغی این روزها بگم که اومدم و یادم افتاد فردا تولدته.

پرم از همه‌ی انواع احساسات.
پر از خشمم نسبت به این آدم که تو روز روشن خشونت انجام میده و خودش رو محق می‌دونه.
پر از غم. از اینکه خودم رو هنوز در معرض خشونت این آدم میذارم و هنوووووز اصرار دارم به اون دو نفر بگم چشماشونو باز کنن. اصراری که بی فایده است.
پر از بغضم
خوشحالم واسه خودم که میشناسم این رفتار رو و دیگه به خودم اجازه نمیدم آسیب ببینم. میدونم سالهاست که این رفتار فقط ظاهرشه. سالهاست که میدونم از من متنفره. نه حتی از من. بلکه از اون دو نفر و حتی از کل جهان. از تمام مردم جهان متنفره و بدون اینکه حتی بدونه تنفرش رو روانه کرده رو من 
ناراحتم که به خاطر اون دو نفر صبر کردم. ناراحتم که اجازه دادم من رو نفهمن و من به خاطر به هم نخورن آرامش اونا صبر کردم. ناراحتم که خودم رو در اولویت زندگیم قرار ندادم.
الان 4 آذره. 115 روز مونده تا آخر سال. و من هنوز به عهدی که با خودم بستم پایبندم.

توییت‌ها رو می‌خونم و دنبال تسکینم. بچه‌های توییتر خوب بلدند با چند کاراکتر محدود غم، درد و خشم رو بنویسند و تو بخونی و معنا پیدا کنی برای این همه احساس و شاید، شاید، شاید کمی آروم بگیری.

بچه‌های توییتر راست می‌گفتند. بعد از کیان یک چیزی درون ما برای همیشه مُرد.

یعنی من امروز می‌تونم از تختم بیام بیرون؟

امروز باز هم فیلم the worst person in the world رو دیدم.

دوشنبه برای اولین بار دیده بودمش. سه‌شنبه باز هم دیدمش ولی اوایلش رو.‌ یه تیکه هم پاز کردم و ‌... و بعد با تمام وجودم اشک ریختم. باقی فیلم رو خوابم برد. امروز نشستم و ادامه رو دوباره دیدم.

خیلی حس نزدیکی دارم به شخصیت اول فیلم، یولی. فکر می‌کنم تا مدت‌ها فیلم مورد علاقه و الهام‌بخشم باشه. فیلم این دوره از زندگیم رو پیدا کردم. فیلمی که من رو توصیف می‌کنه. و بیشتر از همه اون تیکه که یولی داشت آکسل رو ترک می‌کرد برام آشنا و روشن بود. خیلی از دیالوگ‌ها مال من بود. من بودم. خیلی زیاد.