دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني



از این شاخه به اون شاخه - علی عظیمی

دریافت

تصمیمم رو گرفتم. دیروز یه ایده بهتر و کم‌دردسر تر به ذهنم رسید که منطقی‌تره و درد و خونریزی کمتری داره برای هر دو طرفمون.
فقط مونده دلایلی پیدا کنم که برای طرف دوم منطقی به نظر بیاد. چون دلایل من دلایل من هستند و دلیلی نداره عنوانشون کنم.
دلم میخواست اینو به یکی بگم. تو وبلاگ عزیزم از همه در دسترس‌تر بودی. البته که هیچ حرفی هم نمی‌زنی و مغزمو با منصرف کردن نمی‌خوری :)

۱۰:۳۰ شب خوابیدم و انقدر خوش خیال بودم که پنجره رو باز گذاشتم تا فضای اتاق خنک بمونه.

بعد فکر کن ساعت ۱۲:۳۰ شب با صدای یه زن که توی کوچه داد میزد و فحش میداد بیدار شدم. تو داد و بیدادها هم یه مرد بود و اونم فقط فحش میداد. حتی معلوم نیود مشکلشون چیه با هم فقط هر فحش جنسی که بلد بودن به هم پرت می‌کردن.

ری‌اکشن من چی بود؟ ترسیدم. رفتم لب پنجره و حتی وقتی دیگه با هم داد و بیدادی نمی‌کردن بیرونو دیدم. ماشین‌هایی که رد میشدن رو دیدم. مردی که توی سکوت کوچه با گوشیش کار میکرد. عابرین. پنجره خونه‌ها.

من خیلی مثبت از خرید اومده بودم، شام نیمه سالمم رو خورده بودم، کمی از محتوی دوره آموزشیم رو گذورنده بودم و ۱۰ شب برای تنظیم خوابم خوابیده بودم و بعد وسط چنین زندگی مثبت و مثلا سالمی چنین تلنگری از محله‌ام گرفته بودم.

محله‌ام از روزی که اومدم اینجا همیشه یه چیزی برای تعجب کردن و حس ناامنی گرفتن داشته. این وقت‌ها که موضوعات عجیب و ناامن می‌بینم توی محله، خیلی بیشتر می‌ترسم.

می‌دونی. من به همون خرید از فروشگاه زنجیره‌ای و خرید از سوپرمارکت اینترنتی و نونوایی اینترنتی ادامه میدم. حتی آشغال‌هامو دیگه شب هم نمی‌برم بیرون. اصلا اینجا بهم حس امنیت نمیده. اصلا!

عصبانی و کلافه‌ام. بی‌نهایت عصبانی و کلافه‌ام. بی‌نهایت...

با این سن می‌دونم که کسی که از دستش عصبانی هستم مهمان مادرم نیست. مورد عصبانیتم هم مادرمه، هم خودم و هم پدرم. در حالیکه هزاران هزار کار روی سرم ریخته، مریضم و وقت استراحت هم ندارم، دو روز کامل از زندگیم رو اومدم خونه مادرم چون مهمون داره. برای کمک نیومدم چون به کمک من احتیاج نداره. اومدم که فقط باشم. باشم تا تصویر مصنوعی و دروغینی که مادر و پدرم از زندگیشون جلوی بقیه ساختن حفظ بشه. برای چه کسانی؟ کسایی که حتی نمی‌دونم اگه بمیرم آیا اصلا سر قبرم میان یا نه.

از خودم عصبانیم که نمی‌زنم زیر کاسه کوزه این همه تظاهر.

خسته‌ام واقعا.

و بدی ماجرای خونه مادرم اینه که دیگه اینجا منطقه امن و راحت و خصوصی‌ای ندارم. و من وقتی بیشتر از ۲۴ ساعت فضای خصوصی نداشته باشم واقعا با تمام وجودم کلافه میشم. 

از اسفند یا شایدم بهمنه که گوشه ذهنم یه تسک کاشتم. بروز کردن رزومه و لینکدین. چون میخوام توی یه دوره کاری شرکت کنم و نیازه که آدرس لینکدینم رو بدم و رزومه‌ام رو هم براشون آپلود کنم. سال‌ها پیش با دوره آشنا شده بودم ولی مردد بودم شرکت کنم. یادمه اون سال ها یه مرحله مصاحبه هم برای شرکت توی دوره وجود داشت و الان نمی‌دونم همچنان این موضوع هست یا نه.

دیروز رسما بیشتر از ۱۲ ساعت سرکار بودم. زمان رفت و آمد که به جای خود‌. آخرای اون ۱۲ ساعت گریه می‌کردم و تنها کار می‌کردم. بعد که اومدم خونه و شامم رو خوردم باید می‌نشستم پای آماده‌سازی مقدمات کار دوم. خسته بودم و خوابم میومد و گریه می‌کردم و هی سعی می‌کردم پشت گوش بندازم. در نهایت باید انجام میشد. تا ساعت ۳ صبح یعنی ۳ ساعت هم روی مقدمات کار دوم زمان گذاشتم. ۳ الی ۴ ساعت خواب کم کیفیت داشتم و صبح پاشدم رفتم سراغ کار دوم. وقتی کارم تموم شد و برگشتم مثل همیشه بند بند وجودم در حال متلاشی شدن از هم بود. ناهارمو خوردم. خوابیدم و هشت شب با سردرد از خواب بیدار شدم. شام خوردم. سریال دیدم و بعد با مشقت ظرف‌ها رو شستم. الان هم دارم کمی استراحت می‌کنم تا بعد برم حموم.

این چند روز از خودم سپاسگزاری کردم که جمعه به اندازه کل وعده‌های هفته آشپزی کردم و این دو روز دغدغه غذا درست کردن یا خریدن دیگه باری روی دوشم نبود.

امروز اومدم خونه، ناهارم رو خوردم و بعد خوابم برد. با اینکه وسط خواب چندبار بیدار شدم و استرس‌های مسخره به سراغم میومد، ولی چهار ساعت خوابیدم.

دیروز این رو نوشتم:

دیشب فیلم nomadland رو دیدم و خیلی وحشت کردم. من نمی‌دونم چرا همش در تمام طول زندگیم حس می‌کنم قراره یه روز توی جوب زندگی کنم. اینکه بابام همش این موضوع رو توی گوشم خونده بی تاثیر نیست. ولی واقعا من خیلی درونی کردمش.

دیروز روزه گرفتم و آخرای روز واقعا سردرد داشتم و حال بدی داشتم. همیشه میمونم سرکار خودمو پاره میکنم بعد میرم خونه. دیروز زودتر از پاره شدن رفتم. بعد اینقدر خسته و سردرد بودم که حال نداشتم افطار درست کنم. خلاصه بدون اینکه بفهمم از ۶:۳۰ تا ۸:۱۵ خوابیدم بدون اینکه افطار کرده باشم. وقتی بیدار شدم واقعا حالم بد بود. سردرد برگشت. سنگینی و حال بد برگشت. شروع کردم به خوردن مخصوصا شیرینی جات. واقعا حالم بد بود. قرص هم خوردم. بعد که حالم خوب شد تصمیم گرفتم روزه نگیرم امروز رو. 

منی که از ۱۰ سالگی همه روزه ‌هام رو گرفتم این اولین بار در زندگیم بود که روزه نگرفتم

امروز ادامه‌ش رو می‌نویسم:

دیروز ۴ تا فیلم دیگه دیدم. چند فصل دیگه از کتابی که دستم بود رو هم خوندم. صبحانه و ناهارم از روز قبل اماده بود حوصله غذادرست کردن نداشتم و فقط ذرت مکزیکی درست کردم و صبحانه روز بعد رو. البته ظرف‌هام رو هم شستم. تا ۳ صبح هم بیدار بودم.

امروز که جمعه‌اس به سختی از خواب بیدار شدم. صبحانه‌ای که دیشب آماده کردم رو آوردم توی تخت خوردم. هنوز توی تختم و اینجا کتابم رو تموم کردم و سوشال مدیاها رو اسکرول کردم. 

و مدام یخ غر ریزی از درونم بالا میاد و میگه که دلم نمیخواد برم خونه مامان بابام و دلم میخواد کل چهار روز رو خونه خودم باشم و حتی پامو از خونه خودم هم بیرون نذارم‌.

قراری که برای تعطیلات با خودم گذاشتم استراحت و سه کار بود. جمع‌بندی موضوعات مالی سال گذشته. بروزکردن رزومه‌ام و آماده شدن برای کار دوم.

یه لیست ساختم از کارای شخصی که برای کشف خودم می‌خوام انجام بدم.

اومدم خونه مامانم تا چند روزی از ایام عید پیششون باشم. امروز صبح ساعت ۷ و ۸ صبح بیدار شدم و واقعا از خواب سیر بودم. ولی اینجا راحت نبودم بلند شم و به کارام برسم. خواب کلافه‌کننده‌ام رو ادامه دادم تا ۱۰ و ۱۱ صبح. وقتی بیدار شدم تنها بودم. صبحونه جالبی نداشتیم. یه چیزی سر هم کردم خوردم. بعد نشستم پای دیدن تکرار برنامه‌های نوروزی شب قبل‌. ناهار خوردیم. یه گوشه دنج برای خودم ساختم و از بعد از ظهر تا پاسی از شب توی یوتیوب و اینستاگرام فقط بی‌هدف چرخیدم. خونه خودم بودم این نمیشد. همین.

سال گذشته من سراغ کار دوم رفتم و بالاخره بعد از عمری امتحانش کردم تا آرزوی به دل مونده نشه. مستقل شدم و دهنم سرویس شد. با پیشنهاد تغییر پوزیشنم توی کار اول موافقت شد و بالاخره به این رویای چندساله هم دست پیدا کردم. بعضی از بچه‌ها به این تغییر پوزیشن میگن ارتقا. ولی چون دو کار متفاوته من بهش به چشم ارتقا نگاه نمی‌کنم.