امشب فیلم the worst person in the world رو دیدم.
اشک ریختم. جلوی اشکم رو گرفتم. برای موضوع امروز وقت نشد احساساتم رو هضم کنم.
با شخصیت اصلی هم احساس همزاد پنداری خیلی زیادی کردم.
- ۰ نظر
- ۰۹ آبان ۰۱ ، ۲۳:۵۱
امشب فیلم the worst person in the world رو دیدم.
اشک ریختم. جلوی اشکم رو گرفتم. برای موضوع امروز وقت نشد احساساتم رو هضم کنم.
با شخصیت اصلی هم احساس همزاد پنداری خیلی زیادی کردم.
پنجشنبه که رفته بودم سوار ماشین بشم، یه گربه ناز و تمیز کنار ماشین ایستاده بود. منو نگاه میکرد و با صدای خشدار اول صبح برام میو میو میکرد. من هم ایستاده بودم و نگاهش میکردم و به زبون بی زبونی بهش میگفتم که غذا ندارم و بره. رفت. شبش خواب دیدم یه بچه گربه دارم. از نژاد این گربههای خیابونی. طوسی بود و کوچولو. و من بهش دست نمیزدم چون میترسیم. بعد که میخواستم بخوابم، این بچه هی میومد خودشو میچسبوند به صورتم و درخواست بغل و ناز و نوازش میکرد. منم چند بار هی عقب کشیدم و بهش فهموندم که بره. میرفت ولی باز برمیگشت. و من بعد از یه مدت دلم براش ذوب شد و دیگه عقب نرفتم. خودشو چسبوند به صورتم و من پاشیدم بغلش کردم و نازش کردم. بعد دیگه ادامه خواب نمیتونستم ولش کنم. هی من اون بنده خدا رو بلند میکردم و بغلش میکردم و اون هی خسته میشد و دلش میخواست بره. اون لحظههای ناز کردن گربهام و خودشو ولو کردن تو صورت من هنوزم برام شیرینه یادآوریشون.
در واقع اومدم اینو بنویسم که نشستم به خواب تعریف کردن. امروز وسط یکی از کلافگیها رفتم باز آرشیو وبلاگم رو خوندم و کمی آروم شدم.
امشب هم پذیرفتم من تو خونه توان انجام هیچ کاری رو ندارم. هیچ کاری. این رو پذیرفتم، لپتاپم رو خاموش کردم و اومدم بخوابم. گاهی خواب از بیداریٍ در تلاطم مفیدتره. حداقل یه گربه توی خوابم منتظره من برم نازش کنم.
جمعهها روز استراحت نیست. روز افسردگیه. روز تموم شدن انرژی جمع شده توی یک هفتهاس. روز مرگه. روز سردرده. روز نفرته. روز خشمه. روز غمه.
دیروز یه ربع به هشت صبح از خونه زدم بیرون، هشت و ربع شب اومدم خونه. سراغ کار دومم رفتم. بعد رفتم کار اول. با همکارم کلی حرف زدیم. نوشیدنی درست کردم خوردیم. بقیه اومدن. کار کردیم و باز بینش با هم گپ زدیم. اخر شب نشستم با یکی دیگه از کار حرف زدم و از موضوعات مورد علاقهام بهش گفتم. روی یه موضوع از کار دوم کار کردم و مقدار زیادی جلو رفت. بعد اومدم خونه، شام خوردم، خوابیدم و در زمان گم شدم و وقتی بیدار شدم جمعه بود. روز نفرتانگیز هفته.
امروز اکثر بچهها زود رفتن خونه. چند نفر هم مشکی پوشیده بودن. من اصلا حواسم نبود به لباسم اینقدر که آشفته بودم.
من زود نرفتم. موندم و برادرم اومد دنبالم و با هم برگشتیم. برگشتنی پشت یه چراغ قرمز که بودیم چند دختر که شال سرشون نبود و لباس مشکی پوشیده بودن با دستشاشون که علامت v رو نشون میداد رد شدن و کل خیابون شروع کردیم به بوق زدن. تا مدتها بوق زدن رو ادامه دادیم و برادرم از اتفاقات خیابونهای اطراف محل کارش گفت.
وقتی رسیدم خونه پرسیدم اینجا خبری نشد؟ و در کمال بیتفاوتی کلمه نه رو شنیدم. شامم رو خوردم و اومدم تو اتاقم که ببینم بقیه جاها چه خبر بوده.
اونور صدای بحث بابام و برادرم میاد و من اینور صدای موزیک رو تا ته زیاد کردم تا صداشون رو نشنوم و این نکته برام روشن شده که خونواده من نه امروز و نه در ۴۰ روز گذشته یک بار هم نگران من نشدن که نکنه توی راه بلایی سرم بیاد. ۴۰ روز همکارام با نگرانی به من و به بقیه گفتن مراقب خودمون باشیم. ازمون خواستن زود بریم، حواسمون باشه کجاها اونروز شلوغ شده ولی خونواده من حتی یک روز هم نگران من نشدن. حتی امروز...
همین خونواده یه زمان اگه ۷ شب برمیگشتم خونه داد و قالشون گوش فلک رو کر میکرد. چرا؟ چون آبروشون در گرو زمان خونه بودن من بود.
این موزیکی بود که گوش میدادم و میدم
lullaby از low
اینو دیشب نوشته بودم. صرفا ثبتشون میکنم توی وبلاگم برای اینکه این روزها رو فراموش نکنم.
جدیدا اینو فهمیدم که وقتی از مدام به در بسته خوردن، از مدام محدود شدن، مستأصل و عصبی میشم بدن درد به سراغم میاد. مثل کلنجار رفتنهای امروز با vpn سرکار. مثل الان. مثل تمام این مدت گذشته. مثل تجربههای گذشته...
دلم میخواد بنویسم. از چی؟ نمیدونم. امروز قرار بود برم بیرون و کارهام رو بیرون از خونه انجام بدم چون میدونستم که اگه خونه بمونم هیچ کاری نمیکنم. تمام مدت توی توییتر و اینستاگرام وقت میگذرونم و غصه میخورم. که البته اینگونه زمان رو سپری کردن هم طبیعیه. ولی وقتی دیشب اون sms سراسری رو دریافت کردم تصمیم گرفتم نرم چون فکر کردم ممکنه برای برگشت مشکل پیدا کنم. گرچه الان که ساعت 6 هست به نظرم اگه میرفتم بهتر بود. به کارهام میرسیدم و به بهونه کار کمی مغزم رو روی جهان خاموش میکردم و کمتر آواره میشدم و واقعا هم توی مسیر برگشت من مشکلی نبود.
فردا قراره یه کار جدید رو شروع کنم و تو این اوضاع که زمزمه اعتصابات سراسری به گوش میرسه، واقعا توی دوراهی موندم که چیکار کنم! برم یا نرم! بعد اونجا چی؟ وانمود کنم همه چیز گل و بلبله؟ امروز هم باید برای فردا آماده بشم و برای این کار هم تعلل میکنم. واقعا این تعلل رو نمیدونم برای چیه؟ برای اضطراب محیط جدید؟ برای اینکه نمیدونم میتونم از پسش بربیام یا نه؟
دوست دارم این روزها بیشتر اینجا بنویسم. جامعه و من در حال تجربه هیجاناتی هستیم که برامون خیلی زیاده. برای روانمون سنگینه. و خوش به حال اونهایی که میتونن کاری کنن، حرفی بزنن و بحثی بکنن. من احساس فلجی میکنم. توی سوشال مدیا اصلا توان بیان نظراتم رو ندارم. توی خونه کمی صحبت میکنیم و توی سرکار یه مقدار غیرحرفهایه مدام حرف خارج از کار زدن و اون مقدار صحبت کردن برام کمه.
توی اینستاگرام با نظرات و احساساتی از طرف آشناها روبرو میشدم که خیلی دور میکرد تصویر ایران آزاد رو برام. ولی دیروز (یا شاید هم امروز) پستی خوندم که برام مثل آب روی آتیش بود. مضمون حرفش این بود که «هر تجربهای الان دارید از سر میگذرونید، به خیابون میرید، به صف اعتراضات میرید، هشتگ میزنید، خشمگینید، غمگینید، احساس تنهایی میکنید، نمیتونید هیچ صبحتی بکنید، سردرگمید یا حتی نمیدونید چه احساسی دارید همه اینها طبیعیه و انسانی.»
این بین بودن آدمهایی که خشمشون رو توی سوشال مدیا به جای حکومت نشونه میرفتن به مردم عادی. بودن آدمهایی که بقیه رو برای غمی که نتونستن پردازش کنن سرزنش میکردن و این من رو بیشتر فلج میکرد. چون یاد گذشته خودم میافتادم. یاد دوران نوجوانیم. کشته شدن مهسا امینی احساسات مختلفی رو برای مردم بالا آورد و این احساسات و هیجانات همه با اینکه تریگرشون یکسان بوده اما برای هر شخصی میرفته میخورده به یک یا چند نقطه خاص از زندگی شخصیش و اتفاقات اجتماعی که در اطرافش دیده بوده. و خب همه به یک شکل احساساتشون رو تجربه نکردن و همه هم به یک میزان توان هضم و پردازش کردنش رو نداشتن.