دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

با همکار قدیمیم صحبت می‌کردم. می‌گفت تو بعد از فلان اتفاق تا الان داشتی survive می‌کردی. این رو به عنوان یه نکته مثبت می‌گفت. با این معنی که اگه کار خارق‌العاده‌ای نکردی و به نظر خودت رشد معناداری نداشتی و تیمت از هم نپاشیده، تو در حال survive کردن بودی و تونستی.

یادمه قبلا هم تراپیستم با اشاره به یه بازه زمانی دیگه و متفاوت تو زندگیم می‌گفت تو survive کردی.

ولی من با هر دوشون مخالف بودم. به تراپیستم گفتم منظورت از survive کردن چیه؟ نه که معنیش رو ندونم. می‌خواستم بدونم چه نشونه‌ای رو برای survive توی من و زندگیم دیده.

با همکارم درباره survive کردن موافق بودم. ولی بهش هیچجوره نمی‌تونستم مثبت نگاه کنم. اصلا مثبت نبود.

مشکل من با survive کردن، خودِ ماهیتشه! پر از خشم میشم وقتی از دور نگاه می‌کنم و می‌بینم تمام اون دست و پا زدن و اون حال و احوال همه برای نجات پیدا کردن بوده. خشمگین میشم از اینکه توی اون وضع قرار گرفتم، از اینکه منو توی اون وضع قرار دادن تا من بخوام برای نجات از سقوط و فروپاشی تلاش کنم...

امروز عصر که داشتم برمی‌گشتم خونه و توی مسیر به این فکر می‌کردم یه جایی برم و دیر برم خونه و بعد دیدم حال و حوصله ندارم و دلم می خواد زود برم خونه‌ام، اون زمان که داشتم به خونه فکر می‌کردم و تمام اونچه که توی خونه انتظارم رو می‌کشه، از خودم پرسیدم یعنی الانم که توی وضعیت حداقلی هستم دارم survive  می‌کنم؟

من وقتی دانشجو بودم نسبت به رشته‌ام بی‌علاقه بودم. خودم این رو نمی‌دونستم. وقتی باید براش تلاش می‌کردم فهمیدم که علاقه‌ای ندارم. وقتی فاصله گرفتم تونستم بپذیرم که تمام مدت علاقه‌ای نداشتم و تونستم با دیگرانی که فضاش رو داشتن درباره بی‌علاقگیم صحبت کنم. انگار تا وقتی دانشجو بودم اینکه من به این رشته علاقه دارم یا نه، در واقع فکر کردن بهش کفر بود و باید مخفی می‌موند. مثل یه راز که ناخودآگاهم هم اجازه نمی‌داد رازم برای خودآگاهم برملا بشه. با فاصله گرفتن و دیدن فضاهای دیگه جرئت پیدا کردم بفهمم علاقه‌ای در کار نیست و تونستم این رو بگم به آدم‌ها.

دیشب پیتزا درست کردم.

بعد از بالا پایین کردن یوتیوب و پیدا کردن یه دستور برای خمیر پیتزا که برای بار اول قابل پیاده‌سازی باشه، دست به کار شدم. با تست مایه خمیر فوریم باید شروع می‌کردم. ترکیب مایه خمیر و آب ولرم و کنار گذاشتنش برای چند دقیقه تا کف کنه. متاسفانه کف نکرد ولی من ادامه دادم. خمیر رو درست کردم و ورز دادم. وضعیت اسفناکی شده بود. دستام توی خمیر بود و وسط راهی بودم که یا باید ادامه میدادم و نمیدونستم تهش خوب از آب درمیاد یا خراب میشه و یا باید بیخیال میشدم و برمی‌گشتم. خمیر چسبناک بود و می‌دونستم اگه آرد بیش از حد اضافه کنم خمیر سفت میشه. ویدیوی مورد نظر رو آوردم و دیدم خمیر اون آدم چسبناک نیست ولی کل زندگی منو آرد و خمیر برداشته بود. ادامه دادم. هر بار سینی رو آردی می‌کردم و ورز می‌دادم تا دوباره خمیر چسبناک بشه و دوباره سینی رو آردی کنم. بر خلاف تصورم خمیر درست شد، در زمان استراحت پف کرد. ازش چونه گرفتم. توی استراحت دوم باز پف کرد و و بعد هم که پیتزا رو درست کردم کامل پخت. لبه‌های پیتزا پف کرد و من الان یه عالمه پیتزا توی یخچالم دارم.

امروز صبح گفتم بذار برم دوباره اون ویدیو و ویدیوهای دیگه درباره خمیر پیتزا رو ببینم تا ببینم کارم چطور بوده. 

می‌دونی نکته جالب ماجرا چی بود؟ اصلا این همه صغری کبری چیدم اینو بگم. یه سری یوتوبرا که با دقت و وسواس زیاد و با نکته‌های فراوان آموزش میدن توی مرحله ورز خمیر میگفتن اگه چسبناک شد نترسید و دلیلش چی می‌تونه باشه و اشکال نداره و یا اصلا درسته یا با فلان روش مشکل حل میشه. برای کسی که بار اولش بود که به این نقطه می‌رسید هم نکته میدادن. اصلا اینا رو می‌دیدم لذت می‌بردم.

بعد اون ویدیویی که من دیدم فقط میخواست خیلی سریع با ژست آسون نشون دادن کار، شدنی بودن کار رو نشون بده و واقعا وسط دستای خمیری و چسبناک به دادت نمی‌رسید.

توی زندگی هم همینه. آدمی که زندگی کرده و پخته شده و میخواد کنارت باشه، موقع گیر افتادن توی موقعیت‌های مختلف درک می‌کنه ممکنه چه حسی داشته باشی و با گفتن اون حس‌ها یهت می‌فهمونه درکت می‌کنه و احساساتت رو ارزشمند (valid) می‌دونه.

نقطه مقابل آدمیه که قطعه از احساسات. دنبال راه میان‌بره. همه چیز رو می‌خواد ساده ببینه و تمام احساسات و پیچ و خم‌های انسانی رو حذف کنه و اگه افتادی توی گل یا وانمود کنه ندیدتت یا احساساتت رو غیر ارزشمند (invalidate) کنه. 

مهمونی رو رفتم، خیلی عجیب غریب بود. یه جاهایی دلسوزیم میومد بالا، یه جاهایی هم منطقی نگاه می‌کردم و دلسوزی کنار میرفت.

می‌دونی دلسوزیه کار درستی نبود. کلا دلسوزی خیلی مقوله پیچیده‌ایه. تو وقتی برای کسی دلسوزی می‌کنی اول یه شرایطی از اون آدم دیدی، یا اون آدم رو توی شرایطی دیدی و بعد با تجربه‌های خودت به این نتیجه رسیدی که این شرایط خوب نیست (یعنی با دید محدود خودت قضاوت کردی) و بعد دلت برای اون آدم سوخته که توی شرایطیه که از زاویه دید تو بده!

حالا اگه از زاویه‌های دیگه شرایط رو می‌دیدی، یا مثلا تو در زندگیت تجربه‌هایی داشتی که این شرایط رو بد نمی‌دونستی، قاعدتا برای اون آدم دلسوزی نمی‌کردی. 

می‌دونی... وقتی با چنین منطقی به ماجرا و حس دلسوزیم برای طرف نگاه می‌کردم، واقعا رها می‌شدم. دلسوزی کنار می‌رفت و شاید شاید شاید بشه گفت همدلی جاشو می‌گرفت. همدلی‌ای که بروز ندادم و فقط توی ذهنم با دلسوزی جایگزینش کردم.

منِ فراری از خرید، دیروز رفته بودم یه پاساژ خرید کنم. بیشتر از ۱۰ مانتو و شومیز پرو کردم، هدیه خریدم و یه وسیله واجب برای خودم.

امروز رو روز اتلاف زمان و وبلاگ‌گردی نام‌گذاری کردم.

از صبح که بیدار شدم. توی بلاگم هستم. توی وبلاگم نه! توی پنل بلاگ! مشغول خوندن وبلاگ‌های دیگران.

چرا؟ چون مودم پایینه. به شدت. به خاطر مهمونی‌ عذاب‌آوریه که فردا دعوتم و رد نکردم؟ به خاطر نفس آخر هفته بودنه؟ به خاطر چیه؟ نمیدونم و نمیخوام بهش فکر کنم. این چند روز پست زیاد منتشر می‌کنم :/

اوایل وقتی می‌خواستم آشغال‌های تر رو ببرم بیرون، کیسه رو بدون سطل می‌بردم. معمولا صبح موقع بیرون رفتن هم اینکار رو می‌کردم و بعد از دور انداختن آشغال مستقیم می‌رفتم سرکار.

تا اینکه یکی دو بار دیدم اوضاع خیلی خرابه. آشغال آب پس داده و چکه‌های آشغال زیاده. دیگه این شد که مدتیه اگه آشغال آب پس نداده باشه بدون سطل، و اگه آب پس داده باشه با سطل می‌برم و توی حالت دوم سطل رو برمی‌گردونم خونه و بعد میرم سرکار.

حالا امروز در حالیکه آشغال خیلی آب پس داده بود و با سطل داشتم آشغالا رو بیرون می‌بردم، وقتی وارد پارکینگ شدم دیدم کف پارکینگ بی‌نهایت کثیفه از آب آشغال ریخته شده و خشک شده و آدمایی که روش راه رفتن. و بلافاصله با خودم گفتم همسایه‌ها الان فکر میکنن این کار منه.

رفتم سرکار و وقتی برگشتم خونه دیدم یکی از همسایه‌ها داره کف پارکینگ، اون نقطه رو می‌شوره و من که سلام دادم و از کنارش رد شدم زیر لب یه سری چیز میز زمزمه کرد. حالا از اون موقع تا حالا فکرم رها نمیشه از ماجرای آشغال. مدام دارم فکر می‌کنم نکنه کار من بوده و انقدر بی‌ملاحظه بودم (که هر چی فکر میکنم محاله من بوده باشم)

یا میگم نکنه واقعا فکر کنن کار من بوده؟

واقعا دیوانه شدم سر این موضوع.

خیلی  دلم میخواد اینجا از احوالم بنویسم. هم برای الان که بار از روی دوشم برمی‌داره این نوشتن و ذهنم سبک میشه. هم برای بعدا که می خونم و می‌فهمم چه حس و حالی داشتم.

 

 

فردا سراغ من بیا از علی عظیمی

دریافت