دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

از صبح تا الان خودمو پاره کردم.

صبحانه درست کردم، ناهار لوبیا خیسونده از دیشب رو درست کردم. پیاز نداشتم رفتم پیاز خریدم. برای فردا هم مرغ‌ها رو مرینیت کردم. حلوا درست کردم. نون سوخاری کردم. ناهارمو خوردم و وقتی داشتم استراحت میکردم به پوچی رسیدم. بعد نشستم لیست خرید نوشتم و یک ساعت تمام تلاش کردم با این نت ت.می خرید سوپرمارکتیم رو آنلاین انجام بدم و نشد. بعد زدم بیرون و کمی توی بارون محله گردی کردم و بعد رفتم هایپرمارکت محله خرید کردم. نون هم از نونوایی خردم و کمی سبزیجات از میوه فروشی. اومدم خونه و خریدا رو مرتب کردم و غذای فردا رو درست کردم و شام امشب رو خوردم. حالا هنوز که هنوزه تنبلیم میاد کارای فردا صبح رو انجام بدم. این همه کار کردم که کارای اصلی رو انجام ندم :)

امروز صبحانه درست کردم، ناهار درست کردم، توالت رو شستم، حمام کردم، کف اتاق رو جارو و طی کشیدم، لباسا رو انداختم ماشین‌لباسشویی، فیلم دیدم، گریه کردم، دو تا تلفن جواب دادم و یه تماس گرفتم، ۱۰۰ بار در یخچال و کابینت‌ها رو باز کردم و ریزه‌خواری کردم، لوبیا خیسوندم برای ناهار و شام فردا. مرخصی بودم امروز رو. بعد از مدت‌ها برای خودم مرخصی گرفتم. امروز مال خودم بود. خودِ خودم.

این چه رازی بود پنجشنبه بهم گفت؟ حالا من چجوری تابلو نکنم؟ راستش رو بخوای خوشحال شدم از اون اتفاقی که قراره بیوفته. ازم پرسید خوشحال شدی یا ناراحت. بهش گفتم نگران شدم. نگفتم خوشحال شدم. عذاب وجدان می‌گرفتم اگه می‌گفتم خوشحال شدم. حالت نون و نمک خوردن سر سفره کسی بود و بعد خوشحال شدن از وقوع اتفاق تلخ برای اون آدم.

خواهشا این روزها بره روی دور تند و زودتر تموم شه.

اومدم کافه. تنهایی‌. بعد از مدت‌ها. دیشب گریه کردم. یه دل سیر نبود. چون حوصله یه دل سیر گریه کردن رو نداشتم. وقتی فهمیدم گریه عمیقیه زود تمومش کردم. دیروز بعد از ناهار با مدیر جدیدم و مدیر سابقم صحبت کردیم. کلی نقد داشتن بهم. منم هم دفاع کردم، هم گله، هم پذیرفتم نقدشون رو و هم راهنمایی‌هاشون رو پذیرفتم. صحبت عمیقی بود برام. مدت‌ها بود این شکلی با کسی صحبت نکرده بودم که حرف‌هاش بخواد به جونم بشینه. بعدش حوصله فکر کردن به حرف‌ها رو نداشتم. مثل زمانی که بعد از جلسه تراپی که توش حرف‌ها بهم می‌نشستند حوصله فکر کردن بهشون رو نداشتم. این حرف‌ها هم با اینکه با همشون موافق نبودم اندازه‌ام بودن. می‌نشستن بهم‌.

اومدم خونه مامانم اینا و با این خیال که قراره اینجا کار کنم لپ‌تاپم رو هم همراهم آوردم.

لپ‌تاپ رو هنوز از کیفم در نیاوردم. نه به کارهای شخصیم رسیدم نه کارهای مربوط به شغلم. فردا یه سری جلسات مهم دارم و از الان دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه.

تنها دلداری‌ای که می‌تونم به خودم بدم اینه که تهش اخراج میشم.

تنها راه حلی هم که به ذهنم می‌رسه اینه که زود برم سرکار و تا بقیه نیومدن کارامو انجام بدم. با هیچ کسی هم صحبت نکنم و وقتم رو تلف نکنم.

البته رسیدن کارها به دقیقه نود به خاطر تنبلی من نبوده. بلکه به خاطر بی‌عرضگیم بوده. بی‌عرضه بودم و ثابت‌قدم نبودم. نه نگفتم و خودم رو بازیچه دست دیگران قرار دادم.

بازم کارم نمیاد. دورم شلوغ نباشه نمی‌تونم کار کنم. واقعا عوض شدم!

تناقض جالبیه!

من رو همه به خجالتی بودن و ساکت و آروم بودن و مظلوم بودن می‌شناختن یا می‌شناسن. بعد سر کار من اونی هستم که چهارصد و پنجاه نفر باهاش کار دارن. دویست تا جلسه میرم و یکی از همکارا در توصیفم از کلمه برونگرا استفاده کرده بود. در عین این همه شلوغی و دوری از تمرکز، تمام مدت دنبال فرصتی هستم بشینم متمرکز کار کنم و در تنهایی باشم. حالا وقتی تنهام توان کار کردن ندارم. توان تکون خوردن هم ندارم!

نمیدونم حالم چرا اینطوریه!

کلی کار روی سرم ریخته. نشستم توی دفتر ولی توان هیچ چیزی رو ندارم!

با کلی غز نزده اومده بودم خونه. از این همه حجم کاری که ریختم رو سرم خودم با کار دوم توی این هیری ویری.

تو کار دوم رسما به غلط کردن افتادم. چند وقت پیش با یکی از همکارا پشیمونیم رو در میون گذاشتم و مشخص شد اون هم پشیمونه. اون نه تنها پشیمون بود که عصبانی هم بود از وضعیت موجود و بعد فهمیدم از خروجی کارش هم خیلی ناراضی هستن بقیه. من پشیمون بودم ولی به جای دنبال مقصر بیرونی گشتن و گله و عصبانیت، همه چیز رو تقصیر خودم انداخته بودم و می‌گفتم نباید انتخاب می‌کردم، نباید سراغ این کار می‌اومدم. گله از بیرون نمی‌کردم که هیچ، همش هم در راستای خوب کار کردن و راضی نگه داشتن بقیه کار می‌کردم و یک دونه ناراضی هم نداشتم. 

در وضعیتی که اون همکار برنامه‌ای برای کارش داشت و وقتی میدید شرایط طوریه که نمی‌تونه طبق اون برنامه پیش بره مدام عصبانی میشد و انعطاف کمی به خرج میداد، من کلا همه چیز رو بر مبنای انعطاف قرار داده بودم و حتی نمی‌دونستم دارم به چه سمتی حرکت می‌کنم! رضایت بقیه؟ یا رضایت خودم؟ یا وجدان کاری و اخلاق حرفه‌ای.

در نهایت می‌دونی چی شد؟ محل کار دوم شرایط رو برای همکارم تغییر داد تا بتونه خروجی مورد انتظارش رو بگیره و این همکار ما هم گفت شرایط رو نمی‌تونه به خاطر مسائل بیرون از اون کار قبول کنه و کنار کشید. و من وقتی فهمیدم از ته دلم یه «خوش به حالش» عمیق گفتم.

و الان، امشب، نشستم و استرس کاری رو دارم که پشیمونم از وارد شدن بهش. وسط این همه زندگی آشفته این کار شده قوز بالا قوز. بدبختانه نه بهانه‌ای دارم برای پیچوندن کار، نه نارضایتی بیرونی‌ای. عذاب وجدانِ بی‌تعهدی هم ولم نمی‌کنه که بخوام رها کنم. به قول یکی دکمه غلط کردم نداره بزنم راحت شم.

هر بار نوبت کار دوم میشه هی به این فکر می‌کنم که به محض تموم شدن قراردادم دیگه ادامه نخواهم داد. اینو مطمئنم که دیگه ادامه نمیدم ولی کو تا این قرارداد ما تموم شه و بدبختی اینه که این وعده ادامه ندادن قرارداد دردی از من دوا نمی‌کنه.

خیلی حسادت می‌کنم به اون همکار و به آدمایی که مثل من نیستن و مدام دنبال مقصر بیرونی‌ان. تا یه چیزی میشه یقه یکی دیگه رو می‌گیرن و همیشه حق‌به‌جانبن. زندگی حق‌به‌جانبانه خوبی دارن. نه مثل من که همش در حال فکر کردن به اینم که چطور همه رو راضی نگه دارم و خودم رو خنگ و احمق جلوه بدم!

امروز از کار دوم اومدم خونه. بعد از یک روز خسته‌کننده همراه با مود پایین و بی‌نهایت پشیمونی. رفتم بنزین زدم و بعد رفتم کوروش خرید سوپرمارکتی انجام دادم و برای بار هزارم به خودم قول دادم پامو توی کوروش نذارم. بعد اومدم خونه. دراز کشیدم و یوتیوب رو باز کردم، و لابه‌لای ویدیوها ویدیوی دختری رو دیدم که ولاگ گرفته بود و درحالیکه لبخند مصنوعی همیشگیش رو میزد و در حالیکه خودش هم میگفت این لبخند مصنوعیه، گریه میکرد و میگفت حالش خوب نیست. اول روز که ما رو همراه خودش کرده بود با یک ولاگ دیگه، داشت میگفت میخواد به خودش زمان بده و یک روز آروم رو تجربه کنه. از کلمه slow استفاده میکرد برای روزش. ولاگش هم مصنوعی بود مثل خودش. ولی این موضوع رو به یاد من آورد که مدت‌هاست یک روز آروم رو با خودم سپری نکردم.

ولاگ بعدی هم از شارلوت بود و یک interview دیگه. شما شارلوت رو نمی‌شناسید منم توضیح بیشتری درباره‌اش نمیدم. ولی این interview واقعا یه لول دیگه بود بعد از مدت‌ها. شارلوت هم یه یادآوری برای من داشت. تصمیم گرفتم برگردم به تراپی و اینبار تا میتونم ازش گله کنم.

تصمیم گرفتم اولویتم برای زمان‌های مختص به خودم سپری کردن زمان با خودم و برای خودم باشه نه چیز دیگه‌ای.