دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۴ ق.ظ

قرار گذاشتم هر روز اینجا بنویسم. دیروز ننوشتم. امروز هم اگه ننویسم بدقولی کردم. و اینا همه در حالیه که چیزی برای گفتن ندارم. دو تا ایده توی جمله کلیدی‌هام داشتم که الان به مودم نمی‌خورن.

ولش کن بیا از امروز بگم. امروز رفتم مرکز شهر. بی‌نهایت گرم بود. به قصد خرید لوازم تحریر رفتم کتابفروشی و به خودم قول دادم کتاب نخرم. جلوی کتابفروشی یه جای پارک پیدا کردم و اومدم پارک کنم دیدم مال معلولینه. رفتم و جلوتر یه جای پارک دیگه پیدا کردم. با خودم زمزمه کردم از بس دلت پاک بود زودی یه جای پارک اونم توی سایه پیدا کردی. بعد گفتم دیوونه! اگه کسی پیشت بود، اگه بلند بهت نمی‌گفت ولی قطعا توی دلش می‌گفت این دختره خُله. صد در صد تعجب می‌کرد که مرکز شهر، توی گرما، توی اون شلوغی، از خیر یه جای پارک نزدیک به جایی که می‌خواستی بری گذشتی چون مال معلولین بود. کی اهمیت میده واقعا؟

دیدی؟ از روزمره گفتم. تا اومدم از اتفاق که چه عرض کنم تنها کار متفاوتی که نسبت به روزای دیگه انجام دادم بگم، یهو یه چیزی یادم اومد که قبلا به ذهنم اومده بود و گذاشته بودمش برای یه وقت دیگه. 

اگه توی وبلاگ‌ها چرخیده باشی می‌فهمی محتوای وبلاگ‌ها توی یه سری دسته‌بندی کلی قرار می‌گیرن که نمی‌خوام از دسته‌بندی‌ها بگم ولی وبلاگ من توی دسته‌بندی روزمره‌هاست. و معمولا روزمره تداعی‌کننده یه سری اتفاقات پیش پا افتاده در روزه‌. انگار که این دسته از وبلاگ‌ها از اتفاقات معمولی خودشون می‌نویسن. مثل همونی که در جواب امروز چطور بودِ آدمای نزدیکشون، وقتی حوصله دارن، جواب میدن. من هم گاهی از اتفاقات روزم گفتم ولی اینو می‌خواستم بگم که من بیشتر از اینکه از اتفاقات تعریف کنم از چیزی که توی ذهنم می‌گذره میگم. از حسم، دیدگاهم، نگاهم به اتفاقات روزمره‌ام. بیشتر اوقات حتی هیچی از ماجرای رخ داده نمیگم و فقط از آنچه در ذهن و روانم گذشت میگم. (البته که این وبلاگ تنها وبلاگ این شکلی نیست، تعداد هم کم نیست)

حالا این همه صغری کبری چیدم که چی رو بگم؟ اول از همه اینو می‌خوام بگم که (چون خیلی جاهای مختلف خوندم و منم دلم میخواد بالاخره یه بار توی زندگیم این جمله رو بگم) «اگه  تا اینجا رو خوندی دمت گرم!»

دوما حرف اصلیم رو بزنم که این چیزی که اینجا توی وبلاگ می‌بینی دقیقا نمودی از من در دنیای واقعی و توی ارتباط با آدماست. من با آدما هم از جزئیات ماجرا و اتفاقات نمیگم. از درونیاتم میگم اگه لازم شد به یه خلاصه مختصر از ماجرا بسنده میکنم. البته وقتی خودم هستم و نقابی نزدم. و این عامه‌پسند نیست! واقعا خیلیا دوست ندارن این مدلی بودن رو. تهش حس میکنن تو هیچی نگفتی! دلشون میخواد قصه حسین کرد شبستری بشنون و وقتی تو به جاش از حسی که در لحظه اتفاق افتادن داشتی میگی نمی‌تونن دنبال کنن و تو رو بشنون. و خب وقتی من فهمیدم این مدل هیچ که نه ولی طرفدار زیادی نداره، کم کم ساکت شدم. چون حس کردم خب چیزی که میگم جذاب نیست چون باید حتما حرفات جذاب باشه! چیزی که میگم مهم نیست. چیزی که میگم رو کسی دوست نداره بشنوه. ساکت شدم.

نظرات (۲)

  • درسو اوزالا
  • برا خودت بنویس مهندس، همیشه. 

    پاسخ:
    برای خودم می‌نویسم گاهی پیوسته. گاهی نه. کاش برام یه عادت همیشگی بشه.

    اما من دوست دارم تو بگی و من بشنوم :)

     

    پاسخ:
    ^_^
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی