دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

من این جمله رو گاهی اوقات شنیدم که وقتی یه نفر ناراحته یا ترسیده یا استرس داره و خلاصه یه احساس رو در حجم زیادی داره تجربه می‌کنه برای دلداری(!!!) بهش میگن اشکال نداره بعدا به این روزت می‌خندی! (یعنی بابا اینقدرا هم گنده نیست، تو بزرگش کردی)

الان داشتم تو وبلاگم دنبال رد و نشونه‌ای از کتابی که سال‌ها پیش خونده بودم می‌گشتم بلکه ببینم چیزی نوشته بودم درباره‌اش یا نه... چیزی پیدا نکردم... ولی عوضش رسیدم به روزهایی که استرس خیلی زیادی رو تحمل می‌کردم... سال‌ها گذشته و همچنان نه تنها برام خنده‌دار نیستن اون تجربه‌ها و احساسات، بلکه هنوزم دلم به حال خودِ اون روزهام می‌سوزه. واقعا هیچوقت دیگه دلم نمی‌خواد اون حجم از استرس رو تحمل کنم.

این حرف دلداری نیست، فقط بی‌ارزش کردن احساسات یه آدمه.

می‌دونی... همیشه چیزی که مقدار کمی بهم امید می‌داد این بود که به خودم می‌گفتم هنوز کامل توی باتلاق فرو نرفتم. ببین... نفس می‌کشم، بدنم گرسنه میشه، می‌بینم، می‌تونم راه برم و بشنوم و ... این‌ها مگه چیزی غیر از زنده بودنه؟ مگه این‌ها نشونه زنده بودن نیست؟ آدم مرده که از پس این کارها برنمیاد.

ولی... دارم خودمو گول می‌زنم. من مدت‌هاست که توی باتلاقم فرو رفتم و مردم. اون تو هیچی نیست. انقدر که هیچی نیست، انقدر که یکی شدم با گل و لای اطرافم، بعضی وقت‌ها خیال برم می‌داره که نکنه نمردم. بدنم نفهمیده هنوز. بدنم هنوز فکر می‌کنه زنده‌اس!

یک. خداوندا این چه آلرژی ای بود که تو دامن ما انداختی؟ کاملا آدمو از کار و زندگی می‌اندازه.


دو. امروز برای اولین بار در زمان کرونا سوار مترو شدم چون فکر می‌کردم مسیری که قراره برم هزینه اسنپش زیاده! خیلی وحشتناک بود! مردم اصلا فاصله اجتماعی رو رعایت نمی‌کردن و کیپ تا کیپ کنار هم نشسته بودن. 


سه. بعد سوار تاکسی شدم و دیدم دو تا قیمت نوشته. ۳ تومن و ۵ تومن. سه نفره حرکت کردیم و پنج تومن دادیم و حدس زدم ۵ تومن نرخ ایام کروناست. بعد سوالی که برام ایجاد شد این بود که خب وقتی کرایه سه تومن باشه، مجموع کرایه چهار نفر میشه ۱۲ تومن. حالا که سه نفر می‌شینیم توی تاکسی، باید بازم جمعا ۱۲ تومن بدیم به راننده. پس چرا جمعا ۱۵ میدیم؟


چهار. و بعد از همه اینا با خودم فکر کردم ماشین داشتن چقدر خوبه.

دو موضوع بی‌ارتباط یا باارتباط با هم.


من به این دنیا تعلق دارم؟ 

به زمین؟ 

به زندگی؟

وبلاگ جانم اینو اینجا برات به یادگار می‌ذارم از امروز که فیلم The Science of Sleep رو دیدم و یادمه یه روز که حجم اینترنت رایگان زیادی داشتم و همه فیلم‌های توی لیست دانلودم رو دانلود کرده بودم و هنوز کلی حجم مونده بود و داشتم تو سر خودم می‌زدم که دیگه چی دانلود کنم... به سرم زد این کار احمقانه رو بکنم و توی اینترنت سرچ کنم فیلم درباره فلان. چندین موضوع توی سرچ‌هام بود. یکیشون درباره روانکاوی بود. چندتایی فیلم اومد و تریلرشون رو دیدم و دانلود کردم و هنوز تو صف دیده شدنن. دیشب Insomnia رو دیدم که هیچ ربطی نداشت و کاملا پلیسی جنایی بود. امشب The Science of Sleep. پنج دقیقه اول نگذشته بود که هی با خودم گفتم این فیلم چقدر شبیه Eternal Sunshine of The Spotless Mind هست! این ایده رو گذاشتم توی ذهنم وول بخوره تا آخر فیلم. و حالا رفتم سرچ کردم و دیدم کارگردان هر دوشون شخصیه به اسم میشل گوندری و دوباره کودک شدم. یاد وقتی افتادم که ...eternal رو دیده بودم و بی‌نهایت ازش خوشم اومده بود. با خودم فکر کرده بودم که این فیلم محشر پشتش نویسنده خیلی خوبیه. رسیده بودم به چارلی کافمن و فیلم‌هاش رو سرچ کرده بودم و رفته بودم فیلم Adaptation رو دیده بودم و خورده بود توی ذوقم و با خودم فکر کرده بودم لابد رندوم یه کار خوب در اومده. 
ولی امشب دوباره کودک شدم از کشفی که کردم. قطعا باقی فیلم‌های میشل گوندری رو خواهم دید، فقط و فقط به خاطر خاصیت این دو فیلمش که از فرط خلاقیت و بامزگی ذهن رو منفجر می‌کردن. 


پ ن : هشدار برای اینکه ممکنه از هیچکدوم از این فیلم‌ها خوشتون نیاد!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۵۶