دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

دیروز سر سوتی‌هایی که من می‌دادم سر اون جلسه، خیلی خندیدیم. بعد شب چیزی توی لینکدین دیدم که پشمام ریخت‌. واقعا باانگیزه کار کردن تو این اوضاع نشدنیه. فقط با یه نیمچه امیدی که هی تحلیل میره ادامه می‌دم. و نمی‌دونم یک ماه بعد چی انتظارم رو میکشه. بعضی وقتا میگم خوش به حال بقیه که فقط کار کردن براشون مهمه نه جاش، ولی نمی‌دونم واقعا اینطور هست یا نه!

اولش اینجا خیلی هیجان‌انگیز بود. همه خوشحال و امیدوار بودن ولی الان واقعا نمیدونم مایی که تلاش می‌کنیم حذف نشیم تصمیم درستی می‌گیریم یا اونایی که رها می‌کنن و می‌رن!

ترجیح می‌دادم امروز تعطیل بود و چهارشنبه می‌رفتم سرکار و حتی اگه عید هم نبود تو خونه روزه می‌گرفتم تا این وضعیتی که الان درست شده!

درسته که تعطیلیا به هم چسبیدن ولی واقعا امروز حس کار کردن نیست!

امشب شب قدره. ماه رمضون امسال رو هم مثل هر سال روزه گرفتم. امروز و چند روز گذشته روزه نبودم و از فردا می‌خوام باز روزه گرفتن رو از سر بگیرم. چند روز پیش یه جمله خونده بودم درباره نگاهی که روان انسان به بهشت داره و بعد باعث شده بود باز برای بار چندم به این فکر کنم که چقدر حالا با نگاهم از جهان بیشتر در صلحم. داشتم فکر می‌کردم که روانکاوی و آشنایی با روان انسان و مراحل رشدی روانی انسان چقدر روی کافر شدنم تاثیر داشته. حالا آروم‌ترم وقتی می‌دونم احتمالش خیلی زیاده که بعد از مرگ هیچ خبری نباشه. نیستی محض. شب قدر اول که بود برادرم از شب‌های قدری که بیدار مونده بود و جوشن‌کبیر می‌خوند می‌گفت و من mention می‌کردم که واقعا همه اینها به خاطر من بوده و اون واقعا توی خونه بیشتر از هرجای دیگه‌ای دعا خونده! من اون موقع‌ها آروم نبودم. نمی‌دونستم با خودم چندچندم. مذهبی نبودم ولی همیشه یه ترس ریز همراهم بود که اگه همه این حرف‌ها و داستان‌ها برای بعد از مرگ درست باشه من چه خاکی تو سرم کنم؟ دین و عرفان به جای اینکه بهم آرامش بده همیشه مایه اضطراب و عذاب بود برام. الان هم مذهبی نیستم. مثل باقی عمرم. قبل از این فقط داشتم تلاش می‌کردم خودمو لای آدم‌هایی جا بدم که به نظر می‌رسید حالشون با دیندار بودن و معنویت و روحانیت خوبه تا شاید حال من هم خوب بشه. الان اما دیگه تلاشی نمی‌کنم و این پذیرشِ هیچ برام آرامش بیشتری به همراه داشته. وقتی بدونی با مردن نیست میشی زندگی مزه بیشتری میده تا اینکه بدونی جاودانه‌ای!
وقتی به خود گذشته‌ام نگاه می‌کنم حالم با خودم خوبه؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم حس بدی ندارم از کارهایی که کردم. از دعاهایی که خوندم. از نمازها، از زیارت‌ها، از امیدوار بودن‌ها و از با خدا حرف زدن‌ها. از هیچکدوم پشیمون نیستم. اونها رو همه من انجام دادم و اتفاقا بعضی وقت‌ها خوشحالم بابتشون چون درسته یه جاهایی برام خوب نبودن و کلی بابتشون بولی شدم ولی یه جاهایی ابزارهای خوبی بودن. یه جاهایی هم کمکم کردن که ثابت قدم بودن رو تمرین کنم حتی اگه اون قدم مال من نبوده!
در آخر دوست داشتم بنویسم من دیگه نماز نمی‌خونم. دیگه به زیارت نمیرم. دیگه دعا نمی‌کنم و امید به خدا نمی‌بندم ولی هنوز روزه می‌گیرم و نیمچه حجابی هم رعایت می‌کنم. روزه برام یه معنی دیگه داره. یه رسم هر ساله‌ی شخصی برای خودمه. حجاب هم یه جاهایی ابزار فیلتر کردن آدم‌های اطرافمه، یه جاهایی ابزار برای مخفی شدن. ولی خب یه جاهایی هم دست و پا گیره برام و مایه عذاب. می‌دونی با حجاب آدم‌ها رو می‌شناسم. آدم‌های سطحی و ظاهربین رو از خودم دور می‌کنم و حتی با شناختشون خودم بهشون نزدیک نمیشم.


یکی از شخصیت‌های رمانی که داشتم میخوندم یه جایی از داستان یهو از فرط ناراحتی و غصه، صورتشو با دستاش پوشوند، آرنج هاشو به زانوهاش تکیه داد و های های شروع کرد به گریه کردن، از ته دل و بلند بلند (البته بلند بلند بودنش جز تصورات من بود). و من وقتی روی تختم دراز کشیده بودم و در حال پهلو به پهلو شدن داشتم این تیکه رو میخوندم، یهو از ذهنم گذشت که چرا من تا حالا بلند بلند از ته دل و با هق هق گریه نکردم؟ آخه میدونی توی سرکارمون یه تیم رو مخ هست که خیلی با هم شوخی های مسخره میکنن و بلند بلند حرف میزنن و خاطره تعریف میکنن. در این حد که یه اتاق جدا دادن بهشون تا مزاحم بقیه نشن. بعد توی تیمشون یه دختره هست هم سن و سال من که اولش به نظر میومد ازم بزرگتره. این دختر نمیدونم واقعی یا نمایشی همش داره بلند بلند میخنده و از خنده ریسه میره و فلان! و من هربار که وسط کار احساس میکنم صدای خنده یکی نمیذاره با خودم تنها بشم وسط شلوغیای کار، از ذهنم میگذره که چرا من هیچوقت بلند بلند و از ته دلم نخندیدم و از خنده ریسه نرفتم!
البته من تنهایی به دفعات انگشت شماری پیش اومده هق هق گریه کنم و در تنهایی بوده فقط!

چهارشنبه وسط کلافگی‌ها و استرس‌های بی‌ثمر، مامانم زنگ زد که داری میای خونه سبزی‌خوردن بخر مهمون داریم. دختر عموم مهمونمون بود. هر سال چند روز مهمون ما میشه و به کارهاش توی تهران رسیدگی می‌کنه. با شنیدن خبر مهمون داشتن کلافه‌تر شدم. کارم بیشتر طول کشید یا ناخودآگاه طولش دادم رو نمی‌دونم ولی نیم ساعت بعد از اذان رسیدم و افطار کردم و ناراحت بودم که آخر هفته رو از دست دادم. دخترعموم تا امروز صبح که جمعه باشه موند و بعد رفت. بعد امروز عصر مامانم اومده به من غر می‌زنه که «تو چرا برای بابات وقت نمی‌ذاری ببریش با ماشین جدیدمون تمرین رانندگی کنه و دستش پر شه؟ چرا تشویقش نمی‌کنی؟ ما بچه بزرگ کردیم واسه این روزها! اون استرس داره سوار اون ماشین نمیشه شما باید تشویقش کنید. خداروشکر ما هنوز از پس خودمون برمیایم» و هزار چرت و پرت دیگه. منم در عین بی‌حوصلگی و کلافگی و خلق پایینم و ناراحتیم از استراحتی که نکردم و فکر می‌کنم تا مدت‌ها هم فرصتش پیش نخواهد اومد، گفتم «مگه من می‌خواستم رانندگی تمرین کنم کسی تشویقم کرد؟ کسی استرسمو کم کرد؟ دو روز آخر هفته رو دارم برای خودم، اونوقت بذارم واسه اون رانندگی یاد بگیره؟» تازه اینها رو هم نگفتم که اینقدر اخلاقش گنده که واقعا دلیلی نمی‌بینم یک ثانیه از زندگیم رو هم حرومش کنم. گفتم «خودش استرس داره، تهش انقدر سوار اون ماشین نمیشه تا می‌فروشتش!»


می‌دونی... واقعا دیگه انقدر عمر از زندگیم حروم شده که اعصاب هیچ چیزی رو نداشته باشم. همین دو نفر یک روز که چه عرض کنم، حتی یک ساعت از زندگیشون رو هم به من ندادن با دل خوش! من هزاران هزار ساعت از زندگیم رو حروم کردم و دادم به اونها که خرج خواسته‌های تموم‌نشدنی‌شون کنن آخرشم نه تشکر کردن نه قدردانی شاکی هم میشن که بچه آوردیم که در خدمتمون باشه! 

واقعا یک خواسته در زندگیم رو یادم نمیاد که با خوشی برآورده کرده باشن. عادت کردم به نخواستن! تو هر برآورده شدنی بعد از هزارسال هم باید منت آفا و خانوم رو هم تحمل می‌کردم و متهم می‌شدم به خودخواه بودن! تازه الان که بزرگ شدم می‌فهمم همون برآورده شده‌های همراه با تلخی هم عملا از اول خواسته خودشون بوده!


با یه مفهوم آشنا شدم به اسم narcissistic emotional abuse. اون محتوایی که می‌دیدم این سواستفاده رو در رواندرمانی توسط رواندرمانگر توضیح می‌داد. یاد اون سم افتادم. متاسفانه من نمونه خوبی هم نبودم که نیازهای نارسیستیک اون آدم رو ارضا کنم ولی آسیب کم ندیدم. یه کتاب بهم هدیه داده بود با عنوان «هر روز یک کار خوب یواشکی» از این کتابچه‌های مزخرف گل‌منگلی که نویسنده با خودش نمی‌دونم چی فکر کرده که اینو نوشته. 100 تا کار که باید انجام بدی و نظرت رو زیرشون بنویسی و بذر مهربانی رو منتشر کنی!!! منم احمق بودم اینو که هدیه گرفتم فکر کردم باید انجام بدم و برم بهش گزارش بدم. وقتی فهمیدم هیچ نیتی پشت این هدیه نیست کتاب رو انداختم ته کمدم. چند روز پیش که داشتم خونه‌تکونی می‌کردم اینو درآوردم و دیشب تورقی کردم. رندوم کتاب رو باز می‌کردم و اگه اون کار خوب یواشکی! رو یکبار در زندگیم انجام داده بودم نظرم رو زیرش می‌نوشتم. هر چی از دهنم در اومد نوشتم. آشغال خالی کردم توی این کتاب گلگلی! خیلی چسبید!


تمام زندگیم، تمام ذهنم به هم ریخته‌اس. به هم ریخته‌ام. حالم بی‌نهایت بده. اون زمانی که کارم رو کنار گذاشته بودم و توی خونه می‌نشستم گریه می‌کردم حال بهتری داشتم. فکر کن کاری که الان توش رفتم باید مهارت‌های نرم خوبی داشته باشی، بتونی با آدما صحبت کنی، بهشون چیزمیز یاد بدی، انگیزه‌بخش باشی و ارتباطات خوب شکل بدی! منم رفته بودم یه گیر و گوری رو حل کنم و هی با این می‌نشستم مهربون صحبت می‌کردم و با اون مهربون صحبت می‌کردم و می‌نشستم پای حرفاشون و خلاصه دنبال گره بودم تا باز کنیم. می‌دونی چی شد؟ دوشنبه به خودم اومدم دیدم شدم توپ وسط میدون! منی که از بازی‌های بین تیمی و پاس‌کاری و اینها متنفرم و هی اومدم از روز اول گفتم نکنید از این کارا، حالا شدم توپ و افتادم وسط بازیشون و به عنوان توپ وسط بازی دارم پاس‌کاری میشم! خیلی بهم برخورد. بعدم رفتم نشستم سر جام و دو روز بعدی رو هم از جام تکون نخوردم. دیگه نرفتم تو شرکت بچرخم و به آدما انگیزه بدم. شدم عین برج زهرمار. چرا اینو نوشتم اینجا؟


یه چیز دیگه هم بگم؟ مدت‌هاست که به این نتیجه رسیدم اوضاع روحیم هیچ‌وقت خوب که هیچی در حدی که بتونم زندگی رو تحمل کنم هم نخواهد شد و این تراپی که می‌رم فقط برام حکم داروی الکی رو داره. ولی این بین یه فایده خوب داشته. احتمال اینکه احساساتم رو به رسمیت بشناسم و به قولی invalidateشون نکنم بیشتر شده. راحت‌تر عصبانی میشم و این حق رو به خودم میدم بهم بربخوره و عصبانی بشم. وقتی توی یه موقعیت گیر می‌کنم که همه (به معنای حقیقی کلمه همه) احساسات من رو invalidate  می‌کنن، به جای اینکه مثل باقی عمرم تحت تاثیر حرف‌ها قرار بگیرم و شرمنده بشم از خودم، اون زیر، اون ته به خودم میگم نه این حرف‌هایی که می‌زنن درست نیست. فلان احساسی که داری درسته و حقیقیه. 


من دهنم رو، ذهنم رو اگه باز کنم خیلی آشغال‌ها دارم برای بیرون ریختن، برای ریختن رو سر آدم‌هایی که حقشونه دیدن این کثافت‌هایی که روشون ریخته میشه. برگردوندن کثافت‌های وجودی خودشون به خودشون!

باید یه فکری به حال اینجا بکنم. به حال نوشته‌هام، چه اینجا چه اون کانال یک‌نفره. اونجا خیلی ساده‌تر و سریع‌تر می‌نویسم و منتشر می‌کنم. همینطور چون فقط من بهش دسترسی دارم، میزان خود سانسوریم اونجا خیلی کمتر از اینجاس. ولی مزیت بزرگ اینجا برای من آرشیوشه. آرشیو خیلی راحت‌تر در دسترسه و قابل گشتنه! اینجا رو برمی‌گردم می‌خونم ولی اونجا رو نخوندم تا به حال. اینجا چون دارم طوری می‌نویسم انگار که قراره حداقل یک نفر به غیر از خودم نوشته‌ها رو بخونه پس پخته‌تر می‌نویسم. می‌جوم، هضم می‌کنم، فکر می‌کنم، می‌سنجم و سعی می‌کنم قابل فهم بنویسم. سر و ته داشته باشه. اونجا خامِ خام می‌نویسم. طوری که گاهی شک می‌کنم اگه برگردم و دوباره بخونم آیا متوجه میشم چی نوشته بودم یا منظورم چی بوده!

باید یه فکری به حال خیلی موضوعات و ابعاد دیگه زندگیم بکنم. در این حد که کتاب‌هام رو از توی کمد بیرون بکشم و جلوی دید بذارم یا نه توی کمد بمونن؟ بهشون بگم کارم رو عوض کردم یا نه؟ اون دوستی سمی رو با یه پیام تموم کنم یا باز هم کشش بدم؟ وسایلم رو چیکار کنم؟ پول‌هام رو؟ فایل‌هام رو؟ لباس‌هام رو؟ نوشته‌هام رو؟ پوسته‌ام رو؟ 

حرف توی مغزم زیاد دارم، گاهی میرم سراغ اون کانال یک نفره‌ی تلگرامی ولی خب امشب دلم هوای اینجا رو کرده بود. خیلی درهم نوشتم. گاهی ساختار جمله هم درهم شده و راستش حوصله ویرایش ندارم!

یه متن بلند بالا نوشته بودم تا اینجا پستش کنم و کمی سبک شم. راستش اینقدر طولانی شد که حتی حال ندارم دوباره بخونمش!

می‌خواستم از حال و احوال الآنم بگم و گیر و گورهام!