دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۹ ق.ظ

حالم خوب نیست. از دیروزه که حالم خوب نیست. از دیروزه که هی دلم می‌خواد بیام و اینجا بنویسم این جلمه «حالم خوب نیست» رو ولی حتی دست و دلم نمی‌رفت به این کار.

حالا می‌نویسم. امروز هم اگه بخوای به طور کلی بهش نگاه کنی، یه روز معمولی بود مثل بقیه روزهای معمولی. ولی اگه بخوام از جزئیات بگم باید بگم امروز صبح هم مثل روزهای دیگه با استرس از خواب بیدار شدم. نه که خبری باشه، در واقع دقت کردم دیدم که اتفاقا هرچقدر جو و فضا آروم‌تر باشه من استرسم بیشتره. چون استرس چیزی رو دارم که معلوم نیست و مشخص نیست. البته که رفت‌ و آمدهای پرسر و صدا و از قصدِ مامانم هم بی‌تاثیر نبود. داشتم تلاش می‌کردم خودمو آروم کنم که مامانم ازم یه درخواست کرد. یه درخواست معمولی. که برسونمش جایی. من هم تنبلیم می‌اومد و یه دلیل منطقی پیدا کردم که نرسونمش و خودش بره. رفت ولی یه چیزی گفت که باز معمولی بود ولی نشست روی همه‌ی اتفاقات معمولی دیگه‌ی این روزهام. بعد نشسته بودم و غصه اینو می‌خوردم که دیگه خسته شدم از جنگیدن سر چیزای معمولی که برگشت و رفتم کمکش توی کارهای معمولیِ خونه و آشپزی. و من هنوز نه خودمو آروم کرده بودم و نه غصه‌مو کامل خورده بودم. بعد از کارای خونه اومده بودم کمی استراحت کنم و به غصه نخورده و اضطراب آروم نشده‌ام رسیدگی کنم که یاد رفتار این چند روز برادرم افتادم. باز هم یه رفتار معمولی! گفتم به جای غصه خوردن به خودم قول میدم وقتی اومد خونه کلا کاری باهاش نداشته باشم تا غصه اضافی وارد دلم نشه. زمان گذشت. برادرم برگشت و من عین پیرزنا یا نمی‌دونم چی دوباره رفتم بین خونواده با غصه‌ی نخورده، اضطرابِ آروم نشده و قولِ فراموش شده با برادرم خیلی پیرزنونه اینتراکت کردم و آخر شب هم یه رفتار معمولی دیگه از پدرم دیدم که نشست کنج بقیه ماجراهای معمولی که دلم میخواد براشون غصه بخورم.

شب توی تنهاییم وقتی دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت یه سرگرمی پیدا کردم و چسبیدم بهش. رفتم توی این اپ جدیدی که پیدا کردم چرخ‌زنان به نظاره اقلام مردم نشستم که احتیاج نداشتن و گذاشته بودن برای فروش. اول تو کتابا. بعد دونه دونه کلمات کلیدی مورد علاقم رو سرچ کردم و آخر هم رسیدم به کیفِ مکرومه. انگار که یه چراغ بالای سرم روشن شده باشه با خودم گفتم «فهمیدم امسال برای تولدم چی به خودم هدیه بدم». داشتم ذوب می‌شدم بین اون همه مدل و رنگ کیف مکرومه. اما اون چراغ روشن شده بالای سرم تابید به تمام این خورده غصه‌های معمولیِ خورده نشده‌ی توی دلم و این سرگرمی رو گذاشتم کنار و خواستم بیام اینجا ببینم میتونم اینجا همه‌ی غصه‌هام رو بخورم و برم؟!

می‌دونی... همه این اتفاقات معمولی (اصلا بیا روراست باشیم، به ظاهر معمولی!) به کنار. اون ماجرای دیروز هیچ‌جوره از تو دلم صاف نمیشه. توی این همه غصه نخورده شده و تلمبار شده، توی این همه گره کور تو زندگیم، به زور داشتم یه نقطه کمرنگ و کم‌نور و کم‌سوی امید می‌ساختم. دیروز بدجور خورد تو برجکم. می‌خواستم بگم انتظارش رو نداشتم ولی درست‌ترش اینه که نمی‌تونم بگم انتظارش رو نداشتم، در واقع انگار یه مهر تایید بود به همه چیز. به همه این ناامیدی‌های عمیق و سنگین. 

من واقعا به هیچ چیزی دیگه هیچ امیدی ندارم! می‌دونی این چقدر بده؟ چقدر خطرناکه؟

حالا می‌فهمی وقتی میگم حالم بده یعنی چی؟

نظرات (۱)

  • 𝑩𝒂𝒅 𝑷𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔
  • به طرز وحشتناکی درکت میکنم:)

    پاسخ:
    :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی