دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

واقعا کارم بالا پایین زیاد داره، حرف زدن با آدمای مختلف، و کلی احساس مختلف تجربه کردن. امروزم از اون روزا بود. اخرای ساعت کاری صحبت‌های سبک‌کننده‌ای داشتم با یکی. بعدش رفتم تراپی بعد اومدم خونه و دراز کشیدم زیر باد کولر تا کمی خنک بشم و بعد شام بخورم ولی خوابم برد و وقتی بیدار شدم حال بی‌نهایت بدی داشتم.

ده روز مونده به دوهزار روزگی اینجا.


من باز درگیر روزمرگی شدم اینجا رو یادم رفت! مثلا با خودم قرار گذاشته بودم هر روز پست بذارم.

امروز سرکار خوش گذشت. زیاد با هم حرف زدیم. همه خوشحال بودیم. همه شوخی می‌کردیم و منم در هیچ کدوم احساس اجبار یا ناراحتی نداشتم.

یکم خرداده. 

چند پاراگراف نوشتم ولی فعلا خیلی خامه برای منتشر کردن. میخوام برای تایمم برنامه‌ریزی جدی کنم. برای تایم کاریم. اگه برنامه نداشته باشم ممکنه یا کارم رو از دست بدم یا کار کلا از دست بره!

This Wild Darkness by Moby



دریافت


شنبه‌ها صبح همه چیز عذاب‌آوره. صبح بیدار شدم عذاب‌آوره. لباس انتخاب کردن عذاب‌آوره. سرکار رفتن عذاب‌آوره. و حتی تراپی‌هام هم شنبه هستن.
الان تو مترو نشستم و دارم به این فکر می‌کنم که امروز کار و بار رو چه خاکی توی سرم کنم. کارم از نظر انجام دادن و اینها زیاد نیست. فقط امروز باید خیلی زیاد با آدم‌های مختلف درباره موضوعات مختلف صحبت کنم یا جلسه بذارم یا هماهنگ کنم. این هم عذاب‌آوره. درسته که کارم رو به خاطر این صحبت کردن‌ها انتهاب کردم در مقایسه با انتخاب‌های دیگه که انزوای بیشتری رو می‌طلبیدن ولی کم هم پیش نمیاد که واقعا احساس می‌کنم فلجم.
مثل الان که یه گوشه برای خودم نوشتم «من واقعا مناسب این کار نیستم با این حجم از اهمال‌کاری‌هام»
وقتی با آدما چالش ارتباطی دارم همه چیز سخت میشه، همه چیز. و من کلا کم چالش ندارم با خودم چه برسه با بقیه!

یه گزارش مفصل از نمایشگاه نوشتم که آخراش واقعا نوشتنش برام خسته‌کننده شده بود. ولی بریم یه خلاصه داشته باشیم.

می‌خوام هر روز بنویسم، هر روز حداقل یک پست. اینجا. هر چند با سانسور. نوشتن کمکم می‌کنه و منتشر کردنش هم. حتی اگه واقعا هیچ کسی هم نخوندش این حس که ممکنه یکی خونده باشه هم حس خوبیه. کمی حس آزادشدگی میده. 

هنوز این وبلاگ برام عزیزه. هنوووووز


می‌خوام خیلی جدی برگردم به دوران هر روز یه پست


خیلی حرفا دارم. خیلی حرفها. درباره کارم. درباره خودم. درباره احوالاتم. درباره افکارم...

ولی انگار که قدرت کلمه کردن همه این درونیات رو از دست دادم و بابتش واقعا ناراحتم. حتی توی خلوت خودم هم توانایی بیرون ریختن اینها رو ندارم چه برسه به هر جای دیگه.

و می‌دونم که مطمئناً بعدا زمان زیادی رو احتیاج خواهم داشت برای التیام این مدت!

زمان خییییییلی زیادی...