دو جمله یا عبارتی که میخوام برای چند ماه آینده سرلوحه کار و زندگیم قرار بدم اینان:
- به من چه!
- به جهنم!
- ۳ نظر
- ۲۷ تیر ۰۱ ، ۱۴:۰۴
دو جمله یا عبارتی که میخوام برای چند ماه آینده سرلوحه کار و زندگیم قرار بدم اینان:
یه تصویر از دیروز توی ذهنمه هنوز و اومدم اینجا بنویسم چون برام خیلی ارزش داره موندنش اینجا ولی دو بار تلاش کردم و نتونستم بیان کنم. این تلاش سومه.
احتیاج داشتم برم آرشیو وبلاگم رو بخونم. الان که باز دارم خودم رو وارد یه چالش گنده دیگه میکنم دلم میخواست برم از اون موقعها بخونم که خیلی تنها بودم و تنهایی با اون ماجراها دست و پنجه نرم کردن برام چقدر سنگین بود. خوندم و رسیدم به الان.
واقعا با اینکه خیلی کم نوشتم و حتی یه جا حسرت خوردم از اینکه چیزی جایی نمینویسم، ولی باز خوندن خودم خیلی برام دلگرمکننده بود. برام یادآوری کرد که اگه دارم انتخابی رو انجام میدم به خاطر چیه، که یادم نره ماجرا و برنامه اصلی رو. خطری که این روزها باز داشت سراغم میومد تا فرار کنم. تا روبرو نشم. برام یادآوری کرد که به حسهای خودم اعتماد کنم. و خیلی موضوعات دیگه که لینکهاشون رو نگه نداشتم.
دلم میخواد از این ماجرا اینجا بنویسم. راستش رو بخوای نوشتنش اینجا برام کمککننده هست. و خوبی ماجرا اینه که اینجا کسی منو قضاوت نمیکنه یا حتی اگه واقعا قضاوتی باشه هم به خاطر ماهیت مجازی بودن فضا و نبودنِ شناخت، من جدی نمیگیرم قضاوتهای از سر نشناختن رو.
خوابم میاد ولی دلم نمیخواد بخوابم. فردا هم کلی حرف دارم با کلی آدم بزنم.
امروز، اینجا دو هزار روزه شد.
از این مناسبتهای الکی واسه ذوقکردنهای چند ثانیهای الکی :)
لابه لای کتابهام یه نعداد کتاب داشتم که دوستشون نداشتم. رفتم توی دو تا اپلیکیشن مشخصاتشون رو گذاشتم برای فروش. توی یکی از اپها یه نفر پیدا شد که چندتا کتابو همزمان میخواست. روش ارسال و هزینه ارسالم اوکی کردیم که دیگه خبری ازش نشد. توی اپ دوم یکی از کتابها فروش رفت و پستش کردم به شهری که تا به حال اسمش رو نشنیده بودم. همین هفته گذشته هم یکی پیام داد کتابم رو معاوضه میکنم؟ منم پروفایلش و کتابهایی که گذاشته بود رو چک کردم و اوکی دادم. کتابی که ازش میخواستم کتابی نبود که در به در دنبالش باشم ولی از کتابی که اون از من میگرفت خیلی بهتر به نظر میومد. قرار گذاشتیم توی مترو کتابها رو با هم رد و بدل کنم. روز موعود رسید، سر قرار رفتم، کتابم رو دادم و کتابش رو گرفتم. بعدم اومدم خونه و از اون روز دارم به این فکر میکنم این داستان باید برای من هیجان به همراه میداشت ولی نداشت! خیلی عادی و معمولی بود.
واقعا کارم بالا پایین زیاد داره، حرف زدن با آدمای مختلف، و کلی احساس مختلف تجربه کردن. امروزم از اون روزا بود. اخرای ساعت کاری صحبتهای سبککنندهای داشتم با یکی. بعدش رفتم تراپی بعد اومدم خونه و دراز کشیدم زیر باد کولر تا کمی خنک بشم و بعد شام بخورم ولی خوابم برد و وقتی بیدار شدم حال بینهایت بدی داشتم.