دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

وبلاگ جونم ببین چی پیدا کردم! این پست رو ببین... اواخر اسفند نود و هفت نوشته بودمش یعنی دو سال پیش. بعضی وقت‌ها با پیدا کردن اینجور نوشته‌ها از خودم، به خودم امیدوار میشم. راستش رو بخوای یه کاری رو امروز می‌خواستم انجام بدم که برای فرار از اون کار به سرم زد که بیام یه کتگوری تو وبلاگم ایجاد کنم واسه پست‌هایی که توشون درباره فیلم و سریال‌هایی که دیدم نوشتم. توی شخم زدن نزدیک به هفتصد پست، چشمم خورد به اون پست اواخر اسفند نود و هفت و امید تو دلم جوونه زد و بعد به این فکر کردم که چقدر خوبه که من تو رو دارم. که چهار ساله برات می‌نویسم. که نزدیکی به من. که می‌تونم برگردم و بخونمت و تو به من حال و هوای روزهای گذشته‌ام رو نشون بدی. که هر بار بی اینکه خیلی بهش آگاه باشم، میام و صادقانه برات از خودم و فکرام می‌گم و تو همه رو بی هیچ تغییری نگه می‌داری تا بعدا برگردم و بخونم و مثل الان دوباره چیزهایی برام یادآوری بشن. بی‌اندازه دوستت دارم.

رفتیم پیک‌نیک و تفریح. و من الان نشستم و بدنم درد می‌کنه از حجم فعالیتی که داشتم و با گرم نگه داشتن خودم و مذاکره کردن با بقیه سر اینکه ماساژم بدن سرگرمم و به این فکر می‌کنم که آدم گاهی اوقات دلش می‌خواد وقتی میره جایی برای تفریح کردن، فقط تفریح کنه. بره و به مقصدی برسه و زمانی رو به خوش‌گذروندن سپری کنه و برگرده و در تمام این مدت به چیز دیگری فکر نکنه. شاید دلش نخواد بره و از زندگی گله کنه. شاید دلش نخواد درد و دل کنه. شاید دلش نخواد از برنامه‌ها و اهداف زندگیش صحبت کنه. و شاید دلش نخواد ازش سوالاتی خارج از تفریح مورد نظر بشه. شاید فقط دلش بخواد تفریح کنه و به هیچ چیزی فکر نکنه. درباره هیچ چیزی خارج از اون روز حرف نزنه.

تو راه برگشت، وقتی بدنم، روانم و گوشم خسته بودن به این فکر می‌کردم که با همه‌ی اینها، با همه‌ی اینکه این تفریح هیچ جاش به من نمی‌خورد، با اینکه خسته‌ام، ولی لااقل یه نفر تو دنیا هست که وقتی بهش بگم تفریح امروز برام خسته‌کننده بود منو خواهد فهمید. خیلی حس خوبی بود. حس اینکه حداقل برای یک نفر وجود داری و هستی!


پ ن : حالا که چندین ساعت از نوشتن دو پاراگراف بالا می گذره به این فکر می‌کنم که آدم وقتی خسته است تمایل بیشتری داره برای غر زدن. چیزی که نوشته بودم غر محض نبود ولی از این چند خط اینطور بر میاد که انگار ماجرا خیلی سیاه بوده در حالی که نبوده. اتفاقا جاهایی بود که بهم خوش هم گذشت. فقط کم بودن این لحظه‌ها :)

اوضاع شبیه چهار سال پیش شده. من خونه‌ام و کار نمی‌کنم. کلا بیرون هم نمیرم. دوست اشتباهی که نهایتا سالی یکی دو بار می‌دیدمش رو هم دارم ماهی یه بار می‌بینم. خونواده خسته شدن از دست من که نشستم ور دلشون و بحث‌هاشون رو شروع کردن و اون روی سه نقطه‌شون رو دارن نشون میدن.

دوباره هر روز نوشتن رو شروع کنم؟ چیز خوبی از توش درمیاد؟ 

یه کم از فیلم‌هایی که این چندوقت دیدم بنویسم تا بلکه این صفِ شکل گرفته از حرف و نظر از توی مغزم خالی شه!

بعد از نوشتن دیدم خیلی زیاد شد!


Following : یکی از فیلم‌های کریستوفر نولانه. سیاه و سفید، کوتاه و سرگرم‌کننده. درباره آقایی هست که از تعقیب کردن آدم‌های رندوم توی خیابون لذت می‌بره. پیشنهاد می‌کنم ولی خودم دوباره نخواهم دیدش. به خاطر اینکه توی انگلیس بود، منو یاد Neil توی مستند آپ می‌انداخت. نمی‌دونم آیا درباره Neil و کلا این سری مستند اینجا نوشتم یا نه. ولی یه روز هر وقت بتونم هضمش کنم خواهم نوشت.


گزارش : فیلمی ساخته سال پنجاه و شش از کیارستمیه. فیلم عمیقی نیست ولی موضوعات جالبی رو درباره اون سال‌ها لابه‌لای دیالوگ‌ها میشه متوجه شد. درباره آقایی که کارمند اداره مالیاته و توی کارش و زندگی شخصیش با همسرش دچار مشکلاتی میشه.


Like Someone in Love : یه فیلم ژاپنی ساخته کیارستمی هست. درباره دختر دانشجویی که روسپیه. فیلم جالبی بود و خوشحالم که دیدمش. چیز بیشتری نمی‌تونم بگم.


Portrait de la jeune fille en feu : پرتره بانویی در آتش. فیلمی فرانسویه درباره خانمی نقاش که به منزل یک اشراف‌زاده دعوت میشه تا از چهره دخترشون نقاشی بکشه. داستان انگار اواخر قرن هجده اتفاق میوفته. واقعا دیدن این فیلم برام لذت‌بخش بود. انگار تمام صحنه‌هایی که می‌دیدم همه نقاشی بودن. فیلمی بسیار خلوت و در عین حال بسیار زیبا. قطعا بارها و بارها خواهم دیدش و حتما پیشنهادش می‌کنم.


The Lovely Bones : این فیلم بر اساس رمانی به همین اسم ساخته شده. من قبلا این رمان رو خونده بودم(استخوان‌های دوست‌داشتنی). رمان درباره دختری چهارده ساله هست که بهش تجاوز میشه و بعد از اون به قتل می‌رسه. داستان از زبان اون دختر هست که حالا مرده. توی داستان اون به خانواده‌اش، به مدرسه و به قاتلش سر می‌زنه و ما رو همراه خودش می‌بره. چیزی که توی رمان برای من جالب بود توصیف بهشت از زبان دختر بود. این فیلم رو هم دیدم که ببینم چطور اون بهشت رو به تصویر کشیدن. فیلم خب خیلی خلاصه هست ولی بد هم نبود. سرگرم‌کننده بود. برای کسی که رمانش رو نخونده شاید فیلم جالبی به نظر نیاد. باز به سلیقه آدم‌ها بستگی داره. درباره رمان هم بگم اینکه سرگرم‌کننده‌اس ولی اثر خاصی نیست!


Black Swan : درباره یک دختر بالرین هست که داره تلاش می‌کنه توی نمایش «برکه قو» نقش اصلی رو به دست بیاره و توی این ماجرا از نظر روانی و در زندگی شخصیش هم اتفاقاتی رو پشت سر می‌ذاره. فیلم فوق‌العاده زیبا بود. عمیق بود و من رو تا مدت‌ها درگیر کرد و بهش فکر می‌کردم. من احساس می‌کردم یه اثر آزاد و رها رو می‎‌بینم. همونطوری که از شخصیت اصلی بر می‌اومد. این فیلم رو هم بارها خواهم دید.

Everybody Knows : یک فیلم اسپانیایی به کارگردانی اصغر فرهادیه. مثل بقیه فیلم‌هاشه. سرگرم‌کننده‌اس. شلوغه. و با تموم شدن فیلم، داستان هم برای مخاطب تموم میشه. درباره خانمیه که در آرژانتین زندگی می‌کنه و حالا برای عروسی خواهرش سفر کرده به شهر محل تولدش و خانه پدریش در اسپانیا. که اونجا اتفاقی میوفته که کل خانواده رو درگیر میکنه.

چند کیلو خرما برای مراسم تدفین : من اسم این فیلم رو توی یکی از اپیزودهای پادکست کرن که درباره محسن نامجو بود شندیم. محسن نامجو توی این فیلم بازی کرده و می‌خواستم ببینم چجور فیلمیه. این فیلم هم سیاه و سفیده (برای این حتما می‌نویسم که فیلم سیاه و سفیده چون می‌دونم خیلیا واقعا جدای از داستان فیلم دوست ندارن فیلم سیاه و سفید ببینن). اما از فیلم بخوام بگم چیزی دستگیرم نشد. داستان سه مرده. دو کارگر که از یه پمپ بنزین نگهداری می‌کنن و یه پستچی (محسن نامجو) که گاهی بهشون سر میزنه. داستان فیلم خیلی کنده. خیلی گنگه. یعنی در واقع داستان مشخصه ولی برای من پیدا کردن نمادها و حرف کارگردان خیلی سخت بود. احساس می‌کنم سوادم به فیلم نمی‌رسید!

The Pianist : فکر می‌کنم این فیلم رو خیلی‌ها دیدن. جالب و غمگین و سرگرم‌کننده بود و تمام. فیلم هم درباره یک مرد پیانیست یهودی-لهستانی هست در دوران جنگ جهانی دوم.

به مانند مرتاضان به وضعیتی رسیدم که هیچ چیزی برام جذاب نیست. هیچ چیزی لذت‌بخش نیست. هیچ چیزی مهم نیست. مردم‌ام با زنده‌ام فرقی نداره. هیچ حسرتی هم ندارم. هیچ پشیمونی. هیچ آرزویی.

مرحله بعدی سوختن و خاکستر شدنه؟ این همه که توی به بن‌بست رسیدن و غرق شدن و سیاه شدن و این‌ها تجربه داشتم، تو این وضعیت بی‌تجربه‌ام. واقعا نمی‌دونم بعدش چیه؟ بعدی هست اصلا؟ حتی هیچ امیدی هم ندارم. همینطور هیچ ناامیدی‌ایِ نابودکننده‌ای هم ندارم! و حتی هیچ حسی به این وضعیت هم ندارم.

یه روز وقتی یه ربع دیرتر از زمان همیشه داشتم حرکت می‌کردم، گفتم بذار از waze بپرسم شاید منو زودتر برسونه. waze بعد از تقریبا 9 کیلومتر رانندگی توی یک و تنها یک اتوبان، منو وارد یکی از خیابون‌های اصلی شهر کرد و بعد از گذروندن احتمالا هفت یا هشت چهارراه دارای چراغ‌قرمز به مقصد رسوند. تجربه اون روز از رانندگی در سطح شهر اینقدر برام لذت بخش بود که از اون روز به بعد هم همون مسیر رو انتخاب کردم.
وقتی بخش اعظم رانندگیت به جای اتوبان توی شهره، احساس می‌کنی بیشتر توی شهر حضور داری. بیشتر زنده‌ای. رانندگی بین کوچه و خیابون‌ها، رد شدن از کنار مغازه‌ها و فروشنده‌ها و مردم، راه دادن به عابرین پیاده، موندن پشت چراغ قرمز و ... این‌ها همه خیلی لذت بخش‌تر از رانندگی توی اتوبانه. انسانی تره!

کتابی که مدت‌ها دنبالش بودی رو پیدا کنی. بخری. با ولع بخونی. بعدشم بگی:«آخیش... خوندمش... همچین کتاب خوبی هم نبود... ولی این کتاب رو نخونده از دنیا نمیرم...»

این یکی از دلخوشی‌های کوچک زندگی منه که این مدت درگیرش بودم.


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها


یک. دوباره رفتم تو مود بی‌میلی. بی میلی نسبت به نوشتن از همه بارزتره. یه جدول دنبال کردن عادت‌ها (habit tracker) دارم که بیشتر از انگیزه بخشی و عادت سازی، برای گزارش داشتن از احوالاتم ازش استفاده می‌کنم. هبیت ترکرم میگه تقریبا دو ماهه که مرتب و هر روز نمی‌نویسم. تقریبا هر 3 روز یکباره. و این گویای رخوت کمیه که این مدت دارم. هبیت ترکرم میگه آخرین بار 10 روز پیش رفتم پیاده‌روی توی پارک. و باز هم نشون میده حال فعالیتی رو ندارم. بگذریم. اومدم اینجا بنویسم ببینم چی از توش در میاد.


دو. این روزا دغدغه اصلیم اینه که حالا که از اون کار بیرون اومدم و حالا که دلم نمی‌خواد دوباره برم سر کارهای مشابه اون کار و حتی دلم می‌خواد بالکل حیطه کاریم رو عوض کنم، چیکار کنم؟ چی دوست دارم اصلا؟! و قسمت جالب ماجرا اینه که نمی‌دونم چی دوست دارم! حتی یه کتاب خوندم از این مدل کتاب‌ها که چطور کار دلخواهمون رو پیدا کنیم ولی باز منم و سفیدی محض. گاهی یک چیزهایی به ذهنم میاد ولی همه رو بلافاصله از ذهنم می‌اندازم بیرون با این حرفا که تو جوگیر شدی و فلان! شما فکر می‌کنید بهم می‌خوره چه کاری رو دوست داشته باشم؟


سه. این روزا یه نگرانی هم دارم. که نکنه این رخوت منو غرق کنه! واقعا!


چهار. احتمالا اگه بعد از این وبلاگ یه ویلاگ دیگه بسازم، اونجا کاملا کتابی خواهم نوشت و عمیق‌تر و داستان‌گونه‌تر. شاید هم لینکش رو در دسترس همه بذارم.


پنج. شما هم بعضی پست‌ها از بعضی وبلاگ‌ها رو که می‌خونید، لحن صدای خاصی برای نویسنده در نظر می‌گیرید؟ مثلا داره جیغ میزنه؟ داد میزنه؟ خشک و جدی میگه؟ رادیویی و خوش صدا میگه؟ با مسخره بازی میگه؟ یا بی لحن؟


شش. می‌دونی چیه. رخوت دارم ولی غصه خودم و جهانو نمی‌خورم. ناراحت میشم ولی افسرده نیستم. روزگارم رنگی نیست ولی سیاه هم نیست. قبل از اینکه بخوام تصمیم بگیرم یه مدت به خودم استراحت بدم، این نگرانی که نکنه باز افسرده و ضعیف بشم، باعث شد بارها منصرف بشم ولی حالا که تو دل ماجرام، حالا که چندین ماه گذشته هنوز هم راضیم. نه افسرده شدم، نه ضعیف، نه ترسو. و اینو اضافه کنم که این‌ها خود به خود پیش نیومده. براش زحمت کشیدم. برنامه‌ریزی کردم. شاید باورتون نشه ولی الان که توی خونه هستم و رسما بیکارم برنامه زندگیم منظم‌تر از زمانی بود که کار می‌کردم.


هفت. همین‌ها!

هنوز به انتهای نود و نه نرسیدیم. ولی فکر که می‌کنم می‌بینم تا اینجای کار شعار ناخودآگاه امسالم این بوده:

«می‌خوام با خودم روراست باشم»


... و به خودم دروغ نگم و خودم رو گول نزنم