دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

به سرم زده منم از این پست‌های جمع‌بندی سال بنویسم ولی در عین حال نه حالشو دارم نه دلم می‌خواد حوصله‌سربر بشه چون معتقدم که چرا باید برای کسی جالب یا مهم باشه که من در نود و نه چه کردم؟ همین که آدم‌ها مرور کنن که خودشون تو سال گذشته چه کردن و چه بر آنها گذشته، براشون کافیه...
بعد دیدم بابا مگه اصلا کسی اینجا رو می‌خونه که تو نشستی به این مسائل پوچ فکر می‌کنی؟ مگه غیر از اینه که اولین دغدغه‌ات برای نوشتن در اینجا خودتی؟ یا در واقع مگه غیر از اینه که اولین مخاطب اینجا خودتی؟ بازم گفتم بگذریم دارم زیادی فکر می‌کنم. رفتم پست‌های اواخر اسفند و اوایل فروردینم رو از توی آرشیو خوندم و یه کم از حجم این فکرای بی سر و ته خلاص شدم. 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۹

دوباره منم و ماجرای تصمیم‌گیری و عذاب کشیدن‌هام...
به سرم زد برم ببینم پارسال و چند ماه پیش که دو تا موقعیت تصمیم‌گیری داشتم و تصمیمم رو گرفتم و الان هم ازشون پشیمون نیستم چه گلی به سرم گرفته بودم. دیدم توی موقعیت تصمیم‌گیری تابستون از قبل هم تصمیمم مشخص بود و شرایط رو که دیدم تصمیمم تغییری نکرد.
اما برای موقعیت پارسال قضیه از این قرار بود که نظرم از قبل مشخص بود ولی تراپیست مزخرفم اصرار می‌کرد که تصمیم دیگه‌ای بگیرم :| و من در نهایت تصمیم اولیه‌ام رو گرفتم ولی انقدر دیگه محکم و فکر شده و تحقیق شده تصمیمم رو گرفتم، که نه تنها مو لای درزش نمی‌رفت بلکه هنوزم می‌تونم با استدلال‌های محکم و با پشتوانه از تصمیمم دفاع کنم.
این لینک‌ها رو می‌ذارم به یادگار و برای مرور خودم (در آینده). اگه شما هم تونستید چیزی سر در بیارید می‌تونید بخونید!
موقعیت اول : یک - دو
موقعیت دوم : یک - دو - سه - چهار - پنج


پ ن : اون بین هم به یه پست رمزی برخوردم که دیدم حالا بعد از یک سال و نیم میشه رمزش رو برداشت :دی [لینک]

تازه کم‌کم چشمام داره باز میشه به دنیا! 

من همین چند ماه پیش برای شرکتی رزومه فرستاده بودم که وقتی آگهی استخدامش و عکس‌های شرکت رو دیده بودم، دلم می‌خواست جذب مجموعه بشم و برام خیلی رویایی بود اونجا. حالا بعد از چند ماه فهمیدم شرکت تو چه حوزه‌ای کار می‌کنه و چه جور محیطی داره و اصلا انتخابم نیست. 

می‌دونی... خوشحالم روزمه‌ام قبول نشد. خوشحالم چند ماه پیش تو دام زود کار پیدا کردن نیوفتادم. احساس می‌کنم روز به روز چشمام داره به اطرافم باز و بازتر میشه و آگاه‌تر میشم. حالا انگار کم کم دارم می‌فهمم من چی می‌خوام از زندگی. کم کم دارم خودمو هم می‌بینم و پیدا می‌کنم.

همین اتفاقات این چند روز و تا مرز خل شدن رفتنم خیلی بهم کمک کرد یه چیزهایی رو درباره خودم بفهمم. بفهمم چی می‌خوام و چی نمی‌خوام. یا حتی چی رو چطور می‌خوام. البته خیلی کم هستن این موارد. حالا این شرایط کجا و چند ماه پیش کجا. 

نمی‌دونم این چیزی که دارم می‌نویسم رو رمزدار منتشر خواهم کرد یا بی‌رمز. نمی‌دونم اصلا آیا منتشرش می‌کنم یا نه. اصلا بذار بهت بگم که ماجرا از کجا شروع شد. از اونجا شروع شد که نشستم توی ماشین، ماشین رو روشن کردم و وقتی منتظر بودم تا چراغ راهنمایی صد متر جلوتر سبز بشه و از سمت چپ از ماشین‌ها راه بگیرم و حرکت کنم، همه این  پست از تو ذهنم رد شد و دلم خواست که بیام بنویسمش.

فکر کن از مرثیه‌های آدم‌ها درباره اینکه وای بچه‌هامون به کجا میرن با این ویدیو ساسی مانکن، رسیدم به تیزر آهنگش و از خنده غش کردم. حالا هم آهنگ رو گوش میدم و واسه خودم شادم و قر میدم. خیلی وقت بود آهنگ شیش و هشت گوش نداده بودم. روحم شاد شد واقعا :))))

یه توییت دیدم با این مضمون که «اجازه ندین احساس تنهایی شما رو به آغوش کسی که لیاقت شما رو نداره ببره». قطعا موضوع جدیدی نیست و احتمالا هستند افرادی که بر اساس تجربه‌ی داشته و نداشته‌شون با جمله بالا موافق باشند.
من اما وقتی داشتم توییت رو می‌خوندم، ذهنم درگیر کار و برگشتن به کار و اینها بود. و اینجوری توی ذهنم معادل‌سازیش کردم که «اجازه ندیدن احساسات ناشی از بیکاری، شما رو به سمت کاری که دوست ندارید یا فضای کاری ای که لیاقت شما رو نداره ببره»

وبلاگ جونم ببین چی پیدا کردم! این پست رو ببین... اواخر اسفند نود و هفت نوشته بودمش یعنی دو سال پیش. بعضی وقت‌ها با پیدا کردن اینجور نوشته‌ها از خودم، به خودم امیدوار میشم. راستش رو بخوای یه کاری رو امروز می‌خواستم انجام بدم که برای فرار از اون کار به سرم زد که بیام یه کتگوری تو وبلاگم ایجاد کنم واسه پست‌هایی که توشون درباره فیلم و سریال‌هایی که دیدم نوشتم. توی شخم زدن نزدیک به هفتصد پست، چشمم خورد به اون پست اواخر اسفند نود و هفت و امید تو دلم جوونه زد و بعد به این فکر کردم که چقدر خوبه که من تو رو دارم. که چهار ساله برات می‌نویسم. که نزدیکی به من. که می‌تونم برگردم و بخونمت و تو به من حال و هوای روزهای گذشته‌ام رو نشون بدی. که هر بار بی اینکه خیلی بهش آگاه باشم، میام و صادقانه برات از خودم و فکرام می‌گم و تو همه رو بی هیچ تغییری نگه می‌داری تا بعدا برگردم و بخونم و مثل الان دوباره چیزهایی برام یادآوری بشن. بی‌اندازه دوستت دارم.

رفتیم پیک‌نیک و تفریح. و من الان نشستم و بدنم درد می‌کنه از حجم فعالیتی که داشتم و با گرم نگه داشتن خودم و مذاکره کردن با بقیه سر اینکه ماساژم بدن سرگرمم و به این فکر می‌کنم که آدم گاهی اوقات دلش می‌خواد وقتی میره جایی برای تفریح کردن، فقط تفریح کنه. بره و به مقصدی برسه و زمانی رو به خوش‌گذروندن سپری کنه و برگرده و در تمام این مدت به چیز دیگری فکر نکنه. شاید دلش نخواد بره و از زندگی گله کنه. شاید دلش نخواد درد و دل کنه. شاید دلش نخواد از برنامه‌ها و اهداف زندگیش صحبت کنه. و شاید دلش نخواد ازش سوالاتی خارج از تفریح مورد نظر بشه. شاید فقط دلش بخواد تفریح کنه و به هیچ چیزی فکر نکنه. درباره هیچ چیزی خارج از اون روز حرف نزنه.

تو راه برگشت، وقتی بدنم، روانم و گوشم خسته بودن به این فکر می‌کردم که با همه‌ی اینها، با همه‌ی اینکه این تفریح هیچ جاش به من نمی‌خورد، با اینکه خسته‌ام، ولی لااقل یه نفر تو دنیا هست که وقتی بهش بگم تفریح امروز برام خسته‌کننده بود منو خواهد فهمید. خیلی حس خوبی بود. حس اینکه حداقل برای یک نفر وجود داری و هستی!


پ ن : حالا که چندین ساعت از نوشتن دو پاراگراف بالا می گذره به این فکر می‌کنم که آدم وقتی خسته است تمایل بیشتری داره برای غر زدن. چیزی که نوشته بودم غر محض نبود ولی از این چند خط اینطور بر میاد که انگار ماجرا خیلی سیاه بوده در حالی که نبوده. اتفاقا جاهایی بود که بهم خوش هم گذشت. فقط کم بودن این لحظه‌ها :)

اوضاع شبیه چهار سال پیش شده. من خونه‌ام و کار نمی‌کنم. کلا بیرون هم نمیرم. دوست اشتباهی که نهایتا سالی یکی دو بار می‌دیدمش رو هم دارم ماهی یه بار می‌بینم. خونواده خسته شدن از دست من که نشستم ور دلشون و بحث‌هاشون رو شروع کردن و اون روی سه نقطه‌شون رو دارن نشون میدن.