مخدرهای لعنتی...
برای من کار مثل مخدره. کاری میکنه فراموش کنی. وقت و زمانی برات نمیذاره تا با خودت زندگی کنی، خودِ خودت. وقتی کار حضوری توی زندگیت نداره، تازه به خودت میای و میبینی به بازی گرفته شدی و حالا این تویی و تو. آخر هفتهها و تعطیلات بد زمانهایی هستن.
و من در آستانهی شروع تعطیلاتی طولانی به استقبال زندگی بدون مخدرم میرم! تازه دارم خودم رو میبینم بعد از این همه مدت! احساس میکنم تمام مدتی که داشتم کار میکردم یه احمق بودم که بازیچهی دست مدیرم شده بودم. باهاش حرف میزدم و از اهدافش میگفت و من انرژی میگرفتم برای کار کردن و بیشتر غرق شدن. اگه کاری میکردم که کسی انجام نمیداد مدیرم کلامی تشویقم میکرد و من پرواز میکردم و سرعت میگرفتم توی کار... حالا؟ به پوچی رسیدم. انگار بازیچهاش بودم تا اون خودش رو به مدیر بالاییش بهتر ارائه کنه. من؟ پوچ! و مدیر بالادستی یک احمق به تمام معنا!
من عادت کرده بودم به روزمرگی با مخدرم! توهم هم برم داشته بود که دارم پیشرفت میکنم ولی چیزی جز یه کارمند ساده نبودم و نیستم. که کار میکنه و انتهای ماه حقوقش رو میگیره.
مدیرم اصلا بد نیست. من حس میکردم دارم کاری میکنم که نفع جمعی داره برای تیمم. ولی هیچکس اینطور کار نمیکرد و نمیکنه. وقتی به نتیجه نگاه میکنم که صرفا توی حقوق دریافتی خلاصه میشه و خستگیای که بیشتر از بقیه توی روح و تن منه خیلی ناراحت میشم.
به این فکر میکنم که کسی که الان از تو قدردانی نمیکنه، صد در صد بعد از چند سال خوب کار کردن هم همچنان از تو قدردانی نمیکنه و بدتر طلبکار هم هست! و خودش رو اینطور توجیه میکنه که کار کردی حقوقش رو گرفتی!
این محیط منو خسته میکنه. خسته میشم از این همه حساب کتاب ساعتی و حقوقی و ماشینی! و بعد داد و بیداد و استرسهای الکی. کار کردن با آدمهای فلان و فلان و فلان. خسته کنندهاس روزمرگی. من براش ساخته نشدم.
- ۹۷/۱۲/۲۸