دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

جایی که کار می‌کردم از نظر دسترسی به فست‌فود و کافه و رستوران و کیترینگ و این‌ها وضعیت خیلی خوبی داشت. اسنپ‌فود رو که باز می‌کردی انتخاب‌هات بین رستوران‌ها و انواع کیفیت‌ها و قیمت‌ها و غذاها زیاد بود. گاهی اوقات که از خونه ناهار نمی‌بردم، غذا سفارش می‌دادم و همیشه اون روزی که قرار بود غذا سفارش بدم برام یه روز هیجان‌انگیز بود.

راستش رو بخوای الان دلم برای اون موقع‌ها تنگ شده. برای امتحان کردن غذاهای مختلف و بعضا جدید. برای هیجان داشتن واسه غذا. رفتم اسنپ‌فودم رو باز کردم و دیدم آخرین سفارشم مال آذر 98 بوده و من یک ساله که غذای هیجان‌انگیز نخوردم! کل دستگاه گوارشم و مغزم که خاطرات و مزه‌ها رو بایگانی کرده بود هم دلشون تنگ شد. چه دورانی بود واقعا.

هر بار دنبال یه اسم جدید، یا طعم جدید می‎گشتم. با آزمون و خطاهام چندتا رستوران که غذای باکیفیت داشتن رو پیدا کرده بودم و گاهی به عنوان مشتری ثابت از این‌ها غذا سفارش می‌دادم و گاهی جای جدیدی رو امتحان می‌کردم. تو بحث کیفیت سالم بودن غذا برام اولویت شماره یک بود. بعد تازه بودن مواد اولیه و بعد بازی با طعم‌ها و خاص کردن غذا. گشت و گذار توی دنیای سالادها رو هم دوست داشتم. معمولا خیلی سخت سالاد خوب پیدا میشد ولی اگه پیدا می‌کردم از دستش نمی‌دادم و مشتری می‌شدم. یادمه یه بار یه سالادبار پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال بودم ولی اولین سالادی که ازشون سفارش دادم ناامیدم کرد. اون‌وقت منِ فراری از فست‌فود شده بودم مشتری ثابت دو تا رستوران فست‌فود از بس که با کیفیت بود غذاهاشون.

واقعا دلم تنگ شد برای اون زمان‌ها. برای دل خودم هم که شده حداقل یه بار دیگه باید برم این دو تا فست‌فود و دلی از عزا دربیارم. به نظرم بهترین قسمت کار کردن و پول درآوردن، خرج کردن پولت برای خوردنی‌جاته.


پ ن: اینو تو پی‌نوشت میگم که وقتی از غذاها و طعم‌های جدیدی که امتحان کرده بودم و محتواشون برای مامانم می‌گفتم، می‌گفت تو آخر خودتو مریض می‌کنی با این چیزا! :|

نشسته‌ام و در افکار شبانه‌ام به آن دو فکر می‌کنم. بگذار مفصل‌تر بگویم. اصلا اینطوری نیست که شب‌ها سرم خلوت شود و لیوان چای در دست و جوراب پشمی به پا و لبخند بر لب بنشینم و در افکارم غرق شوم و بعد که بالا آمدم، با خاطر خوش بروم بخوابم. اصل ماجرا این است که در هر ساعتی از شبانه روز که در حال زندگی و فعالیت هستم، یکهو یک جرقه می‌خورد و فکری به ذهنم هجوم می‌آورد و اگر قوی باشد مرا فلج می‌کند. در غیر این صورت می‌آید و رد می‌شود و می‌رود. گاهی اوقات هم رژه می‌رود. شب‌ها به دلیل خلوت بودن اطرافم قدرت دفاعیم ضعیف‌تر است و زودتر از پا در می‌آیم. مثل الان که داشتم قسمت هشتم از سریال شبانه‌ام را می‌دیدم و سریال تمام شد و فکری آمد و مرا با خود برد که برد... آنقدر رفتم و رفتم که وقتی روبه‌رویم صفحه وبلاگ را دیدم کمی گیج شدم که اینجا کجاست! می‌دانی مرا کجا برده بود؟ دوست ندارم با جزئیات برایت تعریف کنم چون تمام جزئیاتش مال خودم است و نمی‌خواهم آن را با کسی شریک شوم. اصلا همین حس مالکیت هم حسی شیرین است. سربسته برایت می‌گویم. مرا برده بود به اعماق درونم. به اینکه چقدر دوست دارم با یک آدم باهوش دمخور شوم و بتوانم بی‌مرز در پیش او خودم باشم. کسی که مرا با خودش مقایسه نکند. کسی که خودش را دست بالا نگیرد. باهوش باشد ولی فضا را بر دیگری تنگ نکند. کسی که با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد. کسی که مرا آنطور که هستم ببیند و بپذیرد.

این روزها به این فکر می‌کنم با اینکه زبان ابزار مهمی برای بشر بوده و به پیشرفت و برقراری ارتباط با هم‌نوعانش به او کمک کرده ولی باز هم محدود است. جاهایی هست که تو دو نفر را می‌بینی که به نظر گفتگوی خوبی دارند و یکدیگر را درک می‌کنند ولی به واقع شاید تعریف برخی لغات در مکالمه مشترکشان در ذهن هر دو متفاوت است. مثلا همین «رفتار انسانی داشتن» را در نظر بگیر. وقتی من می‌گویم دوست دارم طرفم با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد، چیزی در ذهنم است که لزوما با آنچه که در ذهن تو می‌گذرد یا حتی در ذهن طرف من می‌گذرد یکسان نیست. برای همین باید رفتار را ببینی تا بفهمی تعریف هر دو از آن مفهوم یکسان است یا خیر. اینجا دیگر زبان کم می‌آورد.

فیلم TENET رو دیدم و دوست دارم نظرم رو اینجا بنویسم. از ادامه مطلب به بعد اسپویله. فقط قبل از اسپویل کردن یه توصیه به کسایی که فیلم رو ندیدن و نمی‌خوان با اسپویل روبرو بشن دارم. اینکه از هر محتوایی که توش کلمه TENET بود فرار کنید. حتی اگه میگه اسپویل نمی‌کنم. چون هر کلمه درباره این فیلم اسپویله!


توی اینستاگرام یه لایو دیدم از یه زوج عاشق، بسیار زیبا، عاقل و سالم. و لذت محض بردم از صحبت‌هاشون و محبت کردن‌هاشون. وقتی لایو تموم شد، توی اون سکوتی که دیگه هیچ کس حرف نمی‌زد به فکر فرو رفتم. نقطه شروع فکرم حسی بود که بهشون داشتم. حسادت! حسودیم شد بهشون که انقدر عاشق همن و حالا در کنار همن و احساس خوشبختی زیادی می‌کنن. به «او» فکر کردم. به اینکه این دو زیبا من رو یاد «او» و خودم انداختن. به این فکر کردم که ما توی رابطه‌ عاطفی نبودیم ولی می‌تونستیم باشیم. به این فکر کردم که تا به الان در زندگیم هیچ کسی رو به اندازه اون دوست نداشتم. به اینکه وقتی باهاش دوست شدم و تا وقتی دوستیمون تموم شد، هیچ وقت به هیچ حس دیگه‌ای به غیر از دوست داشتن بی اندازه‌اش فکر نکرده بودم. یادمه یه بار یا شاید هم چند بار به این چیزی که بینمونه اشاره کرد که احتمالا بگه حواست هست داریم از مرز دوستی خارج می‌شیم؟ من نفهمیده بودم. آخه اشاره‌اش برام معنی‌ای که می‌خواست برسونه رو نداشت. یادم اومد که یه بار بهش گفتم یه نفر خیلی پاپیچم شده و راهنماییم کرد که چطوری با سرد رفتار کردن از خودم دورش کنم و بهش این سیگنال رو بدم که نزدیکم نشه. اینا رو به هم دوختم و به این فکر کردم که نکنه خودش خودش رو از من دور کرد؟ نکنه ترسید جلوتر بریم؟ بعدها که گفت ازدواج کرده بهش گفتم خوشحال شدم ولی راستش رو بگم خوشحال نشده بودم ولی آگاه هم نبودم به حسم. شاید سرخورده شده بودم. نمی‌دونم! می‌دونستم حالا محبت‌هاش اول از همه روانه همسرش میشه. دوستیمون به سردی رفت و بعد محو شد. خودش رو محو کرد؟ نمی‌دونم! من از اون موقع سعی کردم همیشه در دسترس باشم ولی اون محو و پاک شد از همه جا! و من امشب بعد از تموم شد لایو این دو کبوتر عاشق نشستم و دارم به این فکر می‌کنم که نکنه من عاشق «او» شده بودم؟ واقعا عشق یعنی چی؟

وبلاگ جونم این پست رو یادته؟ شخص باسوادی که همکاران رشته خودش رو به خاطر اشکالات در رعایت دستور زبان فارسی و اشکالات در ترجمه متونِ تخصصی رشته‌اش تحقیر می‌کرد و همچنین بهشون توهین می‌کرد؟ خیلی ماجراهای جالبی داشت. حیفم میاد اینجا ثبتشون نکنم. حداقل واسه خودم که... بذار نتیجه‌گیری اخلاقیش رو بذارم برای آخر.

بعد از اون پست و تحقیر و توهین‌ها که به نظر من می‌تونست به جاش نقد سالم و درست انجام بده، انگار خیلی واکنش منفی دریافت می‌کنه. من کامنت‌ها رو نخوندم ولی اینطوری می‌تونم بگم که اکثر جامعه دنبال‌کننده‌شون باسواد و تحصیل‌کرده هستن و واکنش‌های منفی احتمالا از اون واکنش‌ها که زیر پست مسی و رونالدو و این‌ها میشد نبوده. بگذریم. ایشون واکنش‌های منفی دریافت کرد و بعد یک پست گذاشت و گفت که اصلا انتظار این واکنش‌های منفی رو نداشته و اصلا حالا که اینطوره پیجش رو می‌بنده و ما رو از پست‌های معرفی کتاب‌هاش محروم می‌کنه! برداشت همه پست‌ها رو هم پاک کرد به غیر از چند پست اول پیجش که محتوای متنی نداشتن و صرفا عکس بودن. 

حالا امروز پست گذاشته که چند پیام محبت‌آمیز دریافت کرده و منصرف شده از حذف پیجش و به میمنت و مبارکی چاپ کتابی که ترجمه‌اش رو در دست داشته، ما رو با انصرافش از حذف پیج خوشحال کرد! 

حالا قبل از نتیجه‌گیری اخلاقی هم بگم که صفحه خصوصی بود و کلا حدود پنج هزار نفر دنبال‌کننده داشت. ایشون هم کلا توی صفحه کتاب معرفی می‌کرد و پای معرفی کتاب‌ها نظرش رو می‌گفت. کتاب‌ها در حوزه روانکاوی و رواندرمانی پویشی بودن و خود ایشون هم در زمینه رواندرمانی پویشی تدریس می‌کنه. یعنی شما تمام این واکنش‌ها رو در نظر بگیر.  از تحقیر و توهین و کوبیدن سوادش تو سر بقیه تا واکنش هیجانی مثل حذف پیج و تحمل نکردن انتقاد. همینطور با برگشتش هم آگاه نبود به این کارهای کودکانه تا بخواد چیزی در این باره بگه!

تو ببین وضع یه رواندرمانگر پر ادعا اینه، وضع روان ما می‌خواد چی باشه که قراره به ایشون و امثال ایشون مراجعه کنیم!!!! خلاصه نتیجه‌گیری اخلاقیش واسه خودم این بود که فهمیدم اوضاع روان من از یه به اصطلاح درمانگر یا فعال در حوزه روان، خیلی بهتره و چشمام بیشتر باز شد!

مودم خیلی پایینه. این یه هشداره. دلم میخواد وراجی کنم. خیلی دلم میخواد! من چرا تا حالا ننشستم مخ یکی رو بخورم و براش وراجی کنم؟ چرا ساعت یک نصف شب باید اصلا به این فکر کنم که چرا تا حالا برای کسی وراجی نکردم؟

یکی دو روزه آب دادن به گیاهام رو عقب انداختم و وعده‌ی کود مایع رو بهشون دادم. امروز دیدم خاک بعضیا خشک خشکه. با ته مونده آبی که داشتم، به اون‌هایی که تحمل کمتری داشتن آب دادم.

امروز عصر خودمو کندم بردم پیاده‌روی. قبلا مدل ورزشی می‌رفتم! با سرعت تندتر از معمولم پیاده‌روی می‌کردم و گاهی هم آهسته می‌دویدم ولی چند وقتیه فقط میرم هوا بخورم و راه برم و درختا رو ببینم. امروز یه آهنگ گذاشته بودم و اشکم دم مشکم بود که گفتم پاشو پاشو بریم پارک. رفتم و اونجا گریه کردم. آخ که لای درختا چقدر بیشتر می‌چسبه. یه تیکه کمرم درد میکرد ایستادم و خم شدم تا یه استراحتی به کمرم بدم. یهو دیدم یه گربه زل زده به من. ترسیدم! با خنده بهش گفتم ترسوندی منو. همه اشکای دم مشکم از بین رفتن. بقیه‌ش رو دوست ندارم برای تو بگم ولی بدون که حالم خوب نیست. نه حوصله خوندن دارم، نه فکر کردن، نه هبچی. حوصله بودن رو هم ندارم. وجود داشتن.

مدتیه که به درک این حقیقت رسیدم که عمر آدمی محدوده. نه تنها عمر جسمی محدوده، بلکه مدت زمانی که بدنت و مغزت جوان هستن و برات کار می‌کنن هم کمتره. و این سوال همیشه برام مطرح میشه که با دونستن و درک این حقیقت، آیا باز هم می‌خوام اونطور زندگی کنم که نمی‌خوام!؟ آیا می‌خوام توی منطقه امنم زندگی کنم مبادا از منطقه امن دیگران خارج شم و خاطر کسی مکدر نشه؟

اینکه عمر انسان محدوده حقیقتی هست که همه انسان‌ها می‌دونن. اصولا بچه وقتی با مفهوم مرگ آشنا میشه به محدود بودن عمر خودش هم پی می‌بره. ولی معمولا آدم‌ها با گذشت زمان و سرگرم شدن با زندگی این حقیقت رو به یه دانستنی تو ذهنشون تقلیل میدن و انگار دیگه آگاهی عمیقی ازش ندارن! مثل من که مرگ رو استثنا می‌دونستم برای خودم و زندگیم رو ابدی فرض می‌کردم. طوری که این زمان و عمر باارزش رو چنان دور می‌ریختم انگار چیز خاصی از دست نمیدم! غافل از اینکه زمان می‌گذره و عمر از بین میره و من حالا باید بشینم به سوگواری چیز باارزشی که دیگه جای خالیش پر نمیشه.

این حرف‌ها از سر سرزنش یا حسرت نیستن. انگار که اون فاضل پیر درونم بیدار شده و این حرف‌ها و حقیقت‌ها رو برام قصه‌وار میگه و سرم رو نوازش می‌کنه.

این موضوع، اینکه عمر ما محدوده، رو می‌دونی کی فهمیدم؟ یعنی کی درکش کردم و از یه صرفا دانسته تبدیل شد به یه حقیقت همیشه همراه؟ از وقتی هواپیمای اوکراین سقوط کرد. از اون موقع بود که دیدم مرگ نزدیک‌ترین چیز به منه. این حقیقت که یه هواپیما پر از امید و آرزو ساقط میشه و اون همه امید و آرزو در چند دقیقه به کام مرگ میرن چنان در من تاثیر گذاشت که زندگیم دگرگون شد. نمی‌دونم برای بقیه چطوره ولی برای من اون هواپیما از این جهت نماد امید و آرزو بود که پر از انسان‌هایی بود که با وجود سختی‌ها داشتن از کشورشون به جایی می‌رفتن برای زندگی کردن و کلی امید و آرزو داشتن. انگار از جایی مثل ایران که جای زندگی کردن نیست می‌رفتن به جایی که زندگی کنن. اون‌هایی که احتمالا قدر عمر و زمان رو می‌دونستن و براش برنامه‌ریزی کرده بودن تا اونطور که دوست دارن عمرشون رو سپری کنن، حالا از حق ادامه زندگی محروم شده بودن. این بود که من رو بیدار کرد. که اگه من بمیرم چی؟ بماند که همه‌گیر شدن کرونا هم بی تاثیر نبود توی حس کردن نزدیکی مرگ.

این روزها به یه موضوع دیگه هم فکر می‌کنم. اینکه من، تو وبلاگم رو مثل یه موجود زنده می‌بنیم! از اونجا که باهات حرف می‌زنم، مورد خطاب قرارت میدم و تولدت، یعنی تولد تو رو، نه سالگرد وبلاگ نویسیم رو بهت تبریک میگم. امروز داشتم فکر می‌کردم بعضی آدم‌ها احتمالا وبلاگشون رو صرفا یه پلتفرم برای انتشار نوشته هاشون می‌بینن و اگه بخوان آدرس وبلاگشون رو به کسی بدن میگن «آدرس وبلاگم اینه، می‌تونی نوشته‌هام رو توی این آدرس بخونی». ولی من وقتی به این فکر می‌کنم که اگه قرار بود به فرض محال آدرس تو رو به کسی بدم، احتمالا بهش می‌گفتم «آدرس وبلاگم اینه. می‌تونی وبلاگم رو در این آدرس بخونی». می‌بینی تفاوتشون رو که از زمین تا آسمونه؟

وبلاگ عزیزم اکنون تو چهار ساله شدی. تولدت مبارک :)



پ ن : چون می‌دونم توی لحظه تولدت یا احتمالا دارم ناهار می‌خورم یا استرسِ برف و قرنطینه و ساعت 6 مغازه‌ها بسته میشن و تا ساعت 8 حق تردد داریم و بالاخره میتونم خودمو برسونم فلان جا یا نه رو دارم، الان که ساعت 1:18 بامداده تولدت رو تبریک می‌گم ولی تو سر ساعت دریافتش می‌کنی :دی

یک. سرچ کردم و فهمیدم هم اسم و فامیل من یه *** وجود داره. فکر کن...  *_*

(مجبور شدم ستاره بذارم! فکر کن یه نفر وبلاگت رو پیدا کنه. شک داشته باشه این وبلاگ تو هست یا نه. اسم و فامیلت رو سرچ کنه و از اون مقدار نتایج خیلی خیلی کم به *** برسه و براش ثابت بشه خود خود خودتی :|)


دو. چقدر بیرون اومدن از تخت اونم صبح‌ها کار سختی شده. هوای ابری و بارونی هم سخت ترش می‌کنه.


سه. چقدر من این قابلیت میوت کردن رو دوست دارم که چند سالیه به سوشال مدیاها اضافه شده. عاااالیه واقعا.


چهار. پروسه فیلم دیدن برای من اینطوریه که یه زمان که اینترنت رایگانه (یا حجم مونده رو دستم) از توی لیست دانلودم دونه دونه فیلم دانلود می‌کنم. بعد با حوصله می‌بینمشون. بعد از تموم شدن فیلم دو حالت وجود داره. از خودم می‌پرسم آیا می‌خوای این فیلم رو دوباره ببینی؟ اگه جوابم منفی بود (در 70-80 درصد مواقع) از shift+delete استفاده می‌کنم و اگه جواب مثبت بود فیلم رو نگه می‌دارم. هر چند ماه یه بارم دوباره این سوال رو سر فیلم‌های دیده شده‌ی نگه داشته شده می‌پرسم و باز سبک می‌کنم. حالا صغری کبری چیدم که بگم دلم می‌خواد همچین کاری رو با کتاب‌ها بکنم و دلم نمیاد! شما چیکار می‌کنید؟ کتابی دارید که بعد از تموم کردنش به خودتون گفته باشید دیگه هرگز سراغش نمی‌رم؟ بعد چیکارش کردید؟


پنج. یه چیزی رو صادقانه بگم؟ من وقتی با یه نفر احساس صمیمیت نکنم شما خطابش می‌کنم حالا می‌خواد 1 سالش باشه یا 91 سال.


شش. این روزا وقتی به شغل آینده‌ام فکر می‌کنم (بعله من با این سن هنوز دارم به شغل آیندم فکر می‌کنم) یه مورد توی ذهنم میاد که به شدت برام خواستنیه و چیزیه که وقتی در حد فانتزی بهش فکر میکنم حاضرم تا انتهای زندگی و عمرم رو صرفش کنم ولی بعدش میگم تو خلی. اینو که میگم همه اون ابرای فانتزی ساز بالای سرم از بین میرن.


هفت. در راستای شماره شش دیشب یه لایو دو نفره توی اینستاگرام دیدم از مصاحبه یه نفر با یه پیج و واقعا تنها چیزی که میتونم بگم اینه که پشمام! همین! بیشتر نمیتونم واکاوی کنم که چرا! فقط پشمام :)


هشت. وسط نوشتن این پست داشتم فکر می‌کردم چقدر این مدل پست‌ها در هم و آشفته هستن. و چه جای خوبی هستن واسه جا دادن حرف‌ها لای آشغال پاشغال! حرفی که نمی‌تونی جداگانه پست کنی شاید!


نه. مرتبط با شماره چهار، احتمالا برای شما هم پیش اومده که جوگیر شده باشید و یه کتابی رو بخرید و وقتی شروعش کردید ببینید این اصلا با سلیقه شما همخونی نداره. یا این کتاب بدیه! شما وقتی می‌فهمید کتاب کتابی نیست که مورد علاقه شما باشه یا کتاب بدیه چیکار می‌کنید؟ به خوندن ادامه می‌دید و تمومش می‌کنید؟ یا میذارید کنار؟ من میذارم کنار و بعدا یه فرصت دیگه بهش میدم. ولی یه زمانی هست که با خودم دو دو تا چهارتا که میکنم، می‌بینم عمر و وقت من محدوده! بعد از خودم این سوال رو می‌پرسم که آیا می‌خوام این عمر محدودم رو به وارد کردن محتوایی به مغزم و ذهنم و روان و زندگیم بگذرونم که نمیخوام؟ جواب دادن به این سوال هنوز برام سخته!!! مثلا وقتی 15 دقیقه از فیلمی میگذره و این سوال جوابش منفیه باز به دیدن فیلم ادامه میدم و میگم حیفه دانلودش کردم یا میگم سخت نگیر همش دو ساعته ولی عذاب میکشم. حالا به نیمه کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» نرسیدم که این سوال رو برای خودم مطرح کردم و جواب منفی بود. یعنی واقعا دیگه دلم نمیخواد به خوندنش ادامه بدم. از طرفی حیفم میاد چون پول دادم ایبوکشو خریدم :(  فقط هم هنر شفاف اندیشیدن نیست. بسیارند! چرا من جوگیر میشم؟ هان؟

یه نوشته می‌خوندم توی اینستاگرام از فردی باسواد و تحصیلکرده که می‌نالید از اشکالات ترجمه آثار رشته‌اش و اینکه خیلی‌ها اشکالات نگارشی و دستور زبانی توی ترجمه دارن و حتی با ترجمه‌ی اشتباهِ برخی لغات، لغت‌های جدید و نامانوس وارد متون این رشته می‌کنن و این‌ها... گله‌اش به نظر درست بود. ولی چیزی که منو کشوند اینجا واسه گله کردن یا شاید هم غر زدن، این بود که ایشون از تجربه خودش گفته بود که از کودکی با کتاب‌های دستور زبان فارسی توی کتابخانه پدرش آشنا بوده و این کتاب‌ها رو می‌خونده ولی لحن نوشته‌اش چنان تحقیر و توهین توش بود که شک می‌کردی که الان ایشون این مثال رو زده تا بگه من باسواد و اهل مطالعه‌ام یا بگه چون این کتاب‌ها رو خوندم می‌تونم این اشتباهات رو تشخیص بدم؟

می‌دونی به نظرم نقد درست اونه که بگی این اشکالات وجود داره و با استفاده از این روش‌ها یا با مطالعه این منابع حل خواهد شد. اینکه بیای تحقیر کنی چیه آخه؟

حالا شما که اون پست رو نخوندین. صفحه هم عمومی نیست تا لینک بدم. اما حرف خودم باقی موند. من وقتی نوشته ایشون رو خوندم اول که از کتابخونه پدرش و دسترسیش به کتاب‌های دستور زبان فارسی گفت، بهش حسودیم شد و توی دلم گفتم خوش به حالش. بعد که باقی متنش رو  خوندم خونم به جوش اومد. و بعد به این فکر کردم که این اصلا عادلانه نیست که بعضی آدم‌ها توی خانواده‌های تحصیلکرده، با سواد و اهل مطالعه به دنیا بیان و بعضی توی خانواده‌های بی‌سواد و حتی بی علاقه نسبت به مطالعه. این اصلا عادلانه نیست یه نفر که از بچگی چشمش رو باز کرده، یه کتابخونه جلوش بوده باشه و تونسته باشه توش غرق بشه و یه نفر برای داشتن یه کتاب یا رفتن به کتابخونه بخواد تلاش کنه و خونواده رو راضی کنه. این اصلا عادلانه نیست که یکی بخواد باسواد بودنش رو (اگه بخش بزرگیش رو مدیون فضایی بوده که توش رشد کرده) تو سر بقیه بزنه. اینا هیچ کدوم عادلانه نیستن. اصلا حتی این هم عادلانه نیست که یه نفر توی یه خانواده فقیر و بی‌سواد به دنیا بیاد و اولین دغدغه زندگیش غذا و سیر کردن شکم خودش باشه و یکی دیگه توی یه خانواده تحصیل کرده و باسواد و در رفاه.


پ ن: منظورم از باسواد بودن صرفا داشتن سواد خوندن و نوشتن نیست و منظورم از تحصیلکرده بودن هم داشتن مدرک تحصیلی نیست.