...
فردا تولد ۶ سالگی اینجاست و به احتمال زیاد من هم یادم نمیمونه بیام این موضوع فرخنده رو به تو وبلاگ عزیزم تبریک بگم و هم فرصت و انرژیش رو ندارم.
الان توی پاتوق همیشگیم هستم، توی ماشینم و یه گوشه پارک کردم و دارم ناهارم رو میخورم. حین ناهار به سرم زد یه سری به اینجا بزنم و از شلوغی این روزها بگم که اومدم و یادم افتاد فردا تولدته.
دیروز آشنای کار چندین سالهام بهم صاف و پوستکنده گفت فلان مشکل تقصیر توعه. و من بهش نگاه کردم و گفتم میدونم. اما خیلی باز نکردم که چرا تقصیر منه؟ عصر زودتر بیرون زدم و توی راه اشک ریختم واسه همه چیز. رفتم و دوتا خرید سفارش زدم و برگشتم خونه.
میگفت باید دیکتاتور باشی. تو خیلی دموکراتی. شرط دموکراسی عاقل بودن آدمهای اون جمعه. من اما موقع خرید داشتم خیلی شفاف و پوستکنده توضیح میدادم چی میخوام و فروشنده هم توی سفارش بیهیچ کم و کاستی ثبت میکرد. هزینه رو گفت، تخفیف خواستم، داد، پرداخت کردم و اومدم بیرون و مسئله تموم شد. توی خونه نشستم کارای کار دومم رو راست و ریست کردم. یه جا تماس گرفتم مشکلم رو حل کنن و وسط تلاشهای ناامیدانه طرف خودم راه حل رو فهمیدم و بهش گفتم و انجام داد و من، اون ورژن مزخرفم، ازش تشکر کرد. بعد هم تا حدودای صبح کارام رو کش دادم. کلا یک ساعت خوابیدم. سرکار دوم رفتم و الان یه گوشه توی ماشین، ظرف ناهار بدست، داشتم فکر میکردم که آره این ضعف منه که دیکتاتور نیستم. ولی اون چیزی که کار اول میخواد دیکتاتوری نیست. اعتماد من و بقیه به تواناییهای منه. اره فلان دسته از مشکلات اونجا تقصیر منه. و این تقصیر از بیمسیولیتی و بیتوجهی و تنبلی نبوده. رفتم اثر بذارم و نیاز به حمایت داشتم و کسی من رو حمایت نکزد و من تموم شدم. همه علیه من شدن و عقدههای آدمهای قبلی رو سعی کردن روی من خالی کنن و من تموم شدم. بعد فهمیدم اون کار رو دوست ندارم ولی کسی نبود این رو بهش بگم. کسی نبود من رو جدی بگیره و من هرز رفتم. حالا اونجا توی سادهترین کارهای روزمره ام که حتی وظیفه من نیستن هم موندم. تقصیر منه چون حمایت خواستم و نشدم و بهجاش تاییدهای توخالی گرفتم.
برم که کار زیاد دارم امروز. این ماشین هم صداهای خوبی نمیده. حوصله این یکی رو دیگه ندارم.
- ۰۱/۰۹/۲۸