دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۵۲ مطلب با موضوع «دیدنی‌ها» ثبت شده است

دوست داشتم از فیلم‌های خوبی که این چند وقت دیدم، بنویسم. ولی دیدم حرفی جز تعریف و تمجید ندارم. معرفی فیلم‌ها رو هم بهتر از من توی اینترنت میشه پیدا کرد. پس بسنده می‌کنم به نام بردنشون و نظرم خیلی کوتاه!


  •  کفرناحوم  (هر آدمی با هر سلیقه ای، راضی و با چشمای کاسه خون شده از پای فیلم بلند میشه)

  •  Shoplifters  (نمره 8 از 10 بهش میدم و احتمالا بعدا دوباره می‌بینیمش)

  •  Soul  (فکر می‌کنم دیگه تا الان باید تعریفش رو شنیده باشید و خب کار پیکسار رو باید بی چون و چرا دید)

  •  Band of Brothers  (احتمالا خیلی‌ها دیدن. خیلی رئال بود برای من!)

  •  سال دوم دانشکده من (با دیدنش دلم برای سینما رفتن تنگ شد)


پ ن : خوشحال میشم نظرتون رو درباره فیلم‌ها بدونم :دی

فیلم TENET رو دیدم و دوست دارم نظرم رو اینجا بنویسم. از ادامه مطلب به بعد اسپویله. فقط قبل از اسپویل کردن یه توصیه به کسایی که فیلم رو ندیدن و نمی‌خوان با اسپویل روبرو بشن دارم. اینکه از هر محتوایی که توش کلمه TENET بود فرار کنید. حتی اگه میگه اسپویل نمی‌کنم. چون هر کلمه درباره این فیلم اسپویله!


یک unpopular opinion دارم. اینکه فیلم‌های با امتیاز IMDB هفت و خورده‌ای معمولا بهتر از هشت و خورده‌ای‌ها هستن. فیلم بد لابه‌لای امتیاز هشتی‌ها بیشتر پیدا میشه. کلا از طرف دیگه حس می‌کنم سلیقه فیلم‌بینیم خیلی عوض شده. دیگه حوصله فیلم جنایی و کارآگاهی رو ندارم. فیلم هالیوودی خسته‌ام می‌کنه. کافیه فیلم کمی صحنه‌های اکشن توی خودش داشته باشه تا خوابم بگیره. حتی جدیدا وقتی فیلمی رو پلی می‌کنم و اول فیلم می‌بینم کمپانی سازنده‌اش(؟؟) Warner Bros هست از دیدن فیلم منصرف می‌شم و می‌رم سراغ یه فیلم دیگه. کلا حوصله هیچگونه فیلم صرفا تجاری‌ ای رو ندارم. نه تنها فیلم. بلکه محتوای تجاری دیگه خارج از ظرفیتمه. وقتی یه فیلم رو برای سرگرمی می‌بینم بدتر حوصله‌ام سر میره.

چند روز پیش بی‌حوصله بودم و گفتم بذار برم یه فیلم سبک ببینم تا سرگرم بشم. فیلمی که قصه طور باشه و ذهنم رو خیلی درگیر نکنه. بعد برداشتم فیلمی به اسم «Dogtooth» رو دیدم. نمی‌دونم این فیلم رو دیدید یا نه. اگه دیده باشید می‌فهمید که اصلا فیلم سبکی نیست. انقدر سنگین بود که هنوز بعد از چندین روز نتونستم هضمش کنم. هنوز صحنه‌هاش به یادم میاد. گفتم بذار بعدش یه فیلم سبک دیگه ببینم بلکه بشوره و ببره. «Minority Report» رو دیدم. نه تنها نشست و نبرد، بلکه خوابم هم گرفت. بعد گفتم بذار یه فیلم سنگین دیگه ببینم شاید این یکی بشوره و ببره. فیلم «هجوم» رو دیدم. فیلم قشنگی بود. نقد خیلی خوبی هم ازش خوندم. ولی باز هم نشست و نبرد!

من خیلی کارگردان‌ها رو نمی‌شناسم و تخصصی فیلم نمی‌بینم. به عنوان یک انسان معمولی خیلی اسم استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی رو شنیده بودم و پس ذهنم این بود که باید حتما تمام کاراشون رو کامل ببینم. ولی این مدت با دیدن چند فیلم و فیلم‌هایی که قبلا ازشون دیده بودم خیلی ناامید شدم ازشون. به جاش اسم یه کارگردان به نام اینگمار برگمن رو توی یه کتاب دیدم و یه فیلم به اسم «Persona» ازش دیدم که واقعا امیدوارم کرد.

اینا چیه میگم؟ بگذریم. فیلم Dogtooth فیلمی یونانیه روایتگر خونواده‌ای 5 نفره که پدر خونواده فرزندان و مادر رو به صورت کاملا ایزوله توی منزلشون نگهداری می‌کنه. هیچکس به غیر از خودش حق بیرون رفتن از خونه رو ندارن و علت این کارش هم ترسیه که از منحرف شدن فرزندانش با ورود به جامعه داره. این صرفا یه معرفی بود. بعد از دیدن فیلم هم رفتم نقدهایی که درباره‌اش نوشته شده بود رو خوندم. ولی اون سه چهار تا نقد فارسی به دلم ننشستن چون همه فیلم رو تشبیه کرده بودن به سیاست و فضای سیاسی حاکم به جامعه‌ی ایزوله که یک دیکتاتور بر اون حکومت می‌کنه. به نظر من این نگاه به فیلم درسته ولی بیشتر از بعد اجتماعی، میشد از جنبه فردی فیلم رو دید. یعنی از جنبه روانی فیلم رو تحلیل کنیم و چیزی که در روان اون آدم‌ها می‌گذشت، در سطح فردی نه جامعه، رو ببینیم. همین تحلیل‌های فردی در ابعاد بزرگتر به جامعه هم تعمیم داده میشن‌. بعد از دیدن این فیلم یاد فیلم «Room»  افتادم ولی بعد به این فکر کردم که شاید نزدیکترین فیلم به Dogtooth فیلم «سیب» باشه. فیلم سیب درباره خونواده چهار نفره‌ایه که در تهران زندگی می‌کنن. مادر خونواده فکر می‌کنم نابینا یا معلول بود و پدر همیشه در خونه رو به روی دخترهاش قفل می‌کرد و اونها رو توی خونه زندانی کرده بود تا اینکه همسایه‌ها بعداز سالها موضوع رو می‌فهمن و بهزیستی وارد میشه و...

اما درباره فیلم هجوم هم اول از همه خلاقیتی که توی داستان بود برای من دیدنی بود. کلا هم توی فیلم «ماهی و گربه» و هم این فیلم، تک سکانس (یا تک پلان؟؟؟ نمیدونم!) بودنِ فیلم، دیدگاه حلقوی به زمان و نشون دادن چند زاویه دید به یک مسئله خیلی برام جذاب بود. کلا فیلم‌هایی که دنیا رو از دریچه نگاه یک یا چند انسان و همینطور ناقص به تو نشون میدن برای من خیلی جذابن. بازی با زمان هم واقعا برام جذابه و این دو فیلم مخصوصا اینکه ایرانی هستن خیلی حس خاصی با دیدنشون بهم دست میده.


پ ن: اومدم تیکه نوشته‌های کوچیکم که قرار بود توییت بشن و نشدن رو اینجا دور هم جمع کنم که دیدم شماره دو خیلی کوتاهه بذار بیشتر توضیح بدم! و شد آنچه شد. شماره دو رو برداشتم یه پست مستقل کردم. کلا هم محتویات مغزم رو خیلی پراکنده ریختم اینجا!


پ ن ۲: توی کامنت،‌ هیچ درباره این گفت که نمونه مشابه فیلم سیب چند سال پیش دوباره اتفاق افتاده بوده. من یادم افتاد که یه نمونه خارجی خونده بودم که چند سال پیش اتفاق افتاده بود! رفتم پیداش کردم: [کلیک]

شما هم هر از چندگاهی سراغ فیلم‌های قدیمی ایرانی میرین؟ من امشب فیلم شب‌های روشن رو دیدم. کتاب عذاب‌آوری رو هم که در چند پست قبل (شماره یازده این پست) ذکر کرده بودم تموم کردم. بلندی‌های بادگیر. و حالا اینجا توی تاریکی اتاق نشستم و دوباره دارم به تنهایی فکر می‌کنم. به تنهایی شخصیت‌های اصلی فیلم، رویا و استاد ادبیات. به تنهایی هیت‌کلیف شخصیت اصلی رمان که انتقامش رو با تنها کردن افراد ازشون گرفت. به تنهایی خودم که کسی رو ندارم باهاش درباره فیلمی که دیدم گپ بزنم. به تنهایی اصیل آدمی که از تولد تا مرگ همراهشه. به این فکر می‌کنم اگه با مرگ نیست و نابود بشیم و زندگی دیگه‌ای در دنیای دیگه‌ای در کار نباشه چی؟ به این فکر کردم که شاید طبق تعلیمات دینی فارغ از خود دین ما ترجیح میدیم حتی به جهنم بریم ولی با مرگ از بین نریم و همچنان وجود داشته باشیم. به این فکر کردم که آدما چطوری به دنیای بعد از مرگ ایمان می‌آرن؟ به این فکر کردم اصلا ایمان یعنی چی؟ آدما چطوری به موضوعی انقدر عمیق باور پیدا می‌کنن که حتی ممکنه براشون به اثبات نرسیده باشه یا حتی استدلال پشتش رو به درستی درک نکرده باشن. مرگ واقعا پدیده عجیبیه. تنهایی هم. به طور کلی انسان موجود عجیبیه.

توی یه دفتر یادداشت می‌کنم تئاترهایی که رفتم دیدم و فیلم‌هایی که تو سینما دیدم رو. همراه با تاریخ. آذر پارسال فیلم «جهان با من برقص» رو توی پردیس سینمایی باغ کتاب دیدم و به یه جشنواره فیلم مستند در پردیس سینمایی چارسو رفتم و دو سه تا فیلم هم اونجا دیدم...

نمی‌خوام غر بزنم از ویروس. می‌خوام از فراز و نشیبی که زندگیم داشته توی این یک سال بگم. می‌دونی، گاهی اوقات ما وسط زندگی هستیم و حواسمون نیست. اگه بخوام از تغییراتی که بر من گذشته بگم می‌تونم به بیشتر از یک سال استناد کنم ولی همین یک سال هم کافیه برای این همه تغییر، برای این همه تصمیم بزرگ، برای این همه ماجراجویی و برای این همه زندگی. من واقعا رشد رو توی خودم می‌بینم در کنار این همه درد و ناامیدی. شاید فقط همین چیزهان که به قولی کورسوی امید منن. اینکه من توی یک سال جهنمی گذشته واقعا زندگی کردم و تصمیماتی گرفتم که از بُعد زنده وجودم برخواسته بودن!

و من هر روز به معجزه نوشتن پی می‌برم. وقتی برمی‌گردی و می‌خونی انگار داری خود گذشته‌ات رو مرور می‌کنی.

تم امروز استرس بود. شیرینی‌پزی کردم. پیاده‌روی کردم. و یه کار دیگه کردم و همه با طعم استرس درهم‌آمیخته شده بودن. انقدر که الان تمام بدنم به شدت درد می‌کنه. انگار که کوه کنده باشم. و همه این استرس‌ها طبیعی بودن و احساس کردنشون به حق بود. اما برای اینکه بازم تکرار نشه باید خیلی فکر کنم... باید یه کم نقشه بکشم...

امروز فیلم Locke رو هم دیدم. خیلی دوست دارم نظرم رو درباره‌ش بگم. خیلی فیلم عمیقی بود. کل ماجرای فیلم توی یه ماشین می‌گذره و ما فقط یک بازیگر رو می‌بینیم و مکالمات تلفنی این بازیگر رو گوش میدیم. اگه به نظرتون این مدل فیلم‌ها یکنواختن توصیه نمی‌کنم این فیلم رو ببینین ولی اگه داستان فیلم و عمقش براتون مهمه مطمئنم از دیدن فیلم لذت خواهید برد.

من واقعا در تشخیص اینکه چیزی که می‌گم اسپویله یا نه هنوز مشکل دارم. قصه رو نمی‌گم و برداشت خودم رو می‌گم ولی نمی‌دونم آیا این اسپویل هست یا نه. پس ادامه رو با احتیاط بخونید.

امروز روزِ شروع بود. با بدبختی خودمو از تختم بیرون کشیدم. با گیاهام وقت گذروندم و حسابی قربون صدقه‌شون رفتم. مشاهده‌شون کردم و از دیدن جوونه‌های جدیدشون ذوق زده شدم. با وضعیت هشدار دهنده بعضیا هم نگرانشون شدم. اتاقمو حسابی مرتب کردم و سریال this is us نازنینم رو دیدم. یه جورایی حس برگشت به روتین زندگیم رو داشتم.

اما توی سریال یه موضوعی توجهم رو به خودش جلب کرد. اگه سریال رو دارید می‌بینید و نمی‌خواین قسمت 4 از فصل 5 براتون اسپویل بشه بقیه رو نخونید. اگه هم تا حالا سریالو ندیدین مشکلی از نظر اسپویل وجود نداره.

صفر. در راستای کامنتای پست قبل یادی کردم از این پست. کی باورش میشه من یه زمانی مخفیانه شکلات می‌خریدم و می‌خوردم؟


یک. و در راستای خود پست قبل... بهترم. همه کم و بیش از این موقعیت‌ها تو زندگی داشتیم. راستش چند روز بعدش موقعیتی پیش اومد که مثل ابر بهار گریه کردم و کمی از احساساتم بروز داده شد و خیالم راحت شد که قرار نیست تا ابد در من باقی بمونن و حملشون کنم. اگه بگم سبک شدم دروغ گفتم ولی حس بدی نداشتم از اینکه یه مقدار از این احساسات رو بقچه پیچ کردم و دادم دست اهلش. قبلترها یه استیکر توی تلگرام بود گویای احوال اون روز من. سرچ کردم و پیداش نکردم. کاش میشد حس بامزه‌ای که با هربار فکر کردن به اون استیکر در من ایجاد میشه رو اینجا هم ثبت کنم.


دو. دست و دلم به پست کردن نمی‌رفت و باز خورده پست‌ها روی هم تلنبار شدن. شماره‌های سه تا هشت مال هفده مهر هستن! بیشتر از یک ماه پیش!


سه. خیلی اتفاقی توی لینکدین متوجه شدم که امسال یکی از افرادی که جایزه نوبل فیزیک رو برنده شده خانمه و یه کتاب هم نوشته به اسم «You Can Be a Woman Astronomer». حقیقتا چشمام برق زد.


چهار. وقتی هم داشتم توییتر گردی میکردم و همزمان شده بود با منتشر شدن خبر فوت محمدرضا شجریان، به این فکر کردم که چقدر یه سری آدما راحت حرف رندم میزنن. چقدر راحت. من دویست بار قبلش فکر می‌کنم به حرفم که حتی تکراری نباشه!!!!


پنج. امروز وقتی به برنامه پنجشنبه‌هام رسیدگی کردم و بعد هم توی توییتر که تازه با خبر شجریان پر شده بود چرخیدم، بی‌نهایت احساس خواب‌آلودگی کردم. با اینکه از خواب عصر بی‌نهایت بیزارم، رفتم خوابیدم و تایمر گذاشتم روی نیم ساعت. نیم ساعت‌ها دو تا شدن و بعد چند تا ده دقیقه و من این وسط خواب شرکت قبلی رو دیدم. محلش خونه مادربزرگم بود! خواب دیدم همکارم پارسا پیروزفره. پارسا پیروزفرِ جوان نه میانسال. خواب دیدم که تازه به مدیرم گفتم که جداً نمی‌خوام بیام و رفتیم بیرون و برخوردیم به پارسا پیروزفر و براش کلی درد و دل کردم از شرکت. البته اینا بی ارتباط نیست به برنامه پنجشنبه‌هام. ولی حس شنیده شدن و همدلی از پارسا پیروزفر جوان بی‌نهایت دوست داشتنی بود. وقتی بیدار شدم واقعا سرحال بودم و خیلی این خواب بهم چسبید.


شش. فیلم نفس عمیق رو هم دیدم. خیلی جالب بود. خیلی.


هفت. انقدر روتین روزانه در من اثر کرده که روزایی که بیدار میشم و لازم نیست ناهار درست کنم خیلی احساس پوچی می‌کنم.


هشت. توی توییتر یه تعداد از آدمایی که فالو کردم هم‌کلاسی‌های دانشگاهم هستن. گاهی پیش میاد چیزایی که توییت می‌کنن 18+ باشه و اگه پسر باشن من معذب میشم... چون کلا آدم رودروایسی داری هستم با ملت. اگه در حد یه سری کلمه باشه رد می‌کنم. ولی یه بار یکیشون یه چیزی گفت که واقعا بد بود و آنفالو کردم.(جالبه اونم فهمید من آنفالوش کردم و آنفالو کرد) یا یکی خیلی مزه 18+ می‌پروند میوتش کردم... گاهی وقتا واقعا از دیدن این مدل توییت‌ها متعجب میشم... و لایک نمی‌کنم و رد میشم...


نه. امروز توی پارک محل حرکات کششی رو امتحان کردم و این مرحله رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. راستی این پست رو که گذاشتم، دفعه بعدش که رفتم پارک سه تا خانوم میانسال رو دیدم که اومده بودن با هم ورزش کنن. یکی‌شون کلاه کپ و کرنومتر داشت. بین راه رفتن‌هاشون هم گاهی می‌دویدن. باعث شدن خیلی به زندگی امیدوار بشم.


ده. جدیدا هر پادکست جدیدی رو که امتحان می‌کنم و می‌شنوم میره تو لیست دوست‌نداشتنی‌هام. دقیقا اون مدل پادکست‌هایی رو دوست ندارم که بوی جلب توجه میدن. توی اینجور پادکست‌ها این صدا از لای حرفا میاد که «بیاااااید منو گوش بدید من خیلی خوب و خفنم». جدیدا چقدر هم زیاد شدن این مدل پادکست‌ها. یه روشی هم یادگرفتن اینه که وسط حرفاشون به هم ریفرنس میدن تا معرفی بشن. اینجوری مثلا می‌خوان غیر مستقیم همو ساپورت کنن... کلا پلتفرمی که هدف اصلی و اولیه‌اش فقط جذب مخاطب و معروف شدنه نه تولید محتوا، به مذاق من خوش نمیاد.


یازده. یه کتاب هم دستمه که با عذاب دارم می‌خونمش بلکه زودتر تموم شه. اصرارم هم واسه ادامه اینه که خسته شدم از کتاب نیمه رها کردن. چند روز پیش گفتم سرچ کنم ببینم نظر بقیه درباره‌اش چیه. بعد از رد کردن چندین نظر با مضمون «وای من عاشق این کتابم» رسیدم به «من از این کتاب متنفرم» و خدا میدونه که چه حس خوبی بود پیدا کردن حلقه یاران متنفرین از کتاب زیر اون کامنت :) وقتی تموم شد شاید درباره‌ش اینجا بنویسم. یه موضوعی که جالبه و هربار با عذاب کشیدن سر خوندن این کتاب به ذهنم میاد اینه که همین جنس عذاب رو با خوندن کتاب «وقتی نیچه گریست» از اروین یالوم هم کشیدم. می‌تونم امیدوار باشم اگه کتابم تموم شه حداقل کلی داده دارم از انواع کتاب‌هایی که دوست ندارم.

اگه دلتون برای تئاتر رفتن تنگ شده یا حتی دوست دارین ببینین یه تئاتر حرفه‌ای چطوره یا می‌خواین یه تئاتر موزیکال هیجان‌انگیز ببینین، فیلم همیلتون رو از دست ندین. محشره. 

قابلیت دیدن همراه خانواده رو هم داره (البته بستگی به خانواده هم داره)

همچنین قابلیت بارها دیدن رو داره. عملا رفت تو لیست چندبار دیدنی‌هام.

فیلم از یه تئاتر موزیکال فیلمبرداری شده پس باید انتظار تئاتر داشته باشین. یه تئاتر موزیکال فوق‌العاده که باعث میشه مغزتون سوت بکشه :)