دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

توییت‌های نشدنی - ده -

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ق.ظ

صفر. در راستای کامنتای پست قبل یادی کردم از این پست. کی باورش میشه من یه زمانی مخفیانه شکلات می‌خریدم و می‌خوردم؟


یک. و در راستای خود پست قبل... بهترم. همه کم و بیش از این موقعیت‌ها تو زندگی داشتیم. راستش چند روز بعدش موقعیتی پیش اومد که مثل ابر بهار گریه کردم و کمی از احساساتم بروز داده شد و خیالم راحت شد که قرار نیست تا ابد در من باقی بمونن و حملشون کنم. اگه بگم سبک شدم دروغ گفتم ولی حس بدی نداشتم از اینکه یه مقدار از این احساسات رو بقچه پیچ کردم و دادم دست اهلش. قبلترها یه استیکر توی تلگرام بود گویای احوال اون روز من. سرچ کردم و پیداش نکردم. کاش میشد حس بامزه‌ای که با هربار فکر کردن به اون استیکر در من ایجاد میشه رو اینجا هم ثبت کنم.


دو. دست و دلم به پست کردن نمی‌رفت و باز خورده پست‌ها روی هم تلنبار شدن. شماره‌های سه تا هشت مال هفده مهر هستن! بیشتر از یک ماه پیش!


سه. خیلی اتفاقی توی لینکدین متوجه شدم که امسال یکی از افرادی که جایزه نوبل فیزیک رو برنده شده خانمه و یه کتاب هم نوشته به اسم «You Can Be a Woman Astronomer». حقیقتا چشمام برق زد.


چهار. وقتی هم داشتم توییتر گردی میکردم و همزمان شده بود با منتشر شدن خبر فوت محمدرضا شجریان، به این فکر کردم که چقدر یه سری آدما راحت حرف رندم میزنن. چقدر راحت. من دویست بار قبلش فکر می‌کنم به حرفم که حتی تکراری نباشه!!!!


پنج. امروز وقتی به برنامه پنجشنبه‌هام رسیدگی کردم و بعد هم توی توییتر که تازه با خبر شجریان پر شده بود چرخیدم، بی‌نهایت احساس خواب‌آلودگی کردم. با اینکه از خواب عصر بی‌نهایت بیزارم، رفتم خوابیدم و تایمر گذاشتم روی نیم ساعت. نیم ساعت‌ها دو تا شدن و بعد چند تا ده دقیقه و من این وسط خواب شرکت قبلی رو دیدم. محلش خونه مادربزرگم بود! خواب دیدم همکارم پارسا پیروزفره. پارسا پیروزفرِ جوان نه میانسال. خواب دیدم که تازه به مدیرم گفتم که جداً نمی‌خوام بیام و رفتیم بیرون و برخوردیم به پارسا پیروزفر و براش کلی درد و دل کردم از شرکت. البته اینا بی ارتباط نیست به برنامه پنجشنبه‌هام. ولی حس شنیده شدن و همدلی از پارسا پیروزفر جوان بی‌نهایت دوست داشتنی بود. وقتی بیدار شدم واقعا سرحال بودم و خیلی این خواب بهم چسبید.


شش. فیلم نفس عمیق رو هم دیدم. خیلی جالب بود. خیلی.


هفت. انقدر روتین روزانه در من اثر کرده که روزایی که بیدار میشم و لازم نیست ناهار درست کنم خیلی احساس پوچی می‌کنم.


هشت. توی توییتر یه تعداد از آدمایی که فالو کردم هم‌کلاسی‌های دانشگاهم هستن. گاهی پیش میاد چیزایی که توییت می‌کنن 18+ باشه و اگه پسر باشن من معذب میشم... چون کلا آدم رودروایسی داری هستم با ملت. اگه در حد یه سری کلمه باشه رد می‌کنم. ولی یه بار یکیشون یه چیزی گفت که واقعا بد بود و آنفالو کردم.(جالبه اونم فهمید من آنفالوش کردم و آنفالو کرد) یا یکی خیلی مزه 18+ می‌پروند میوتش کردم... گاهی وقتا واقعا از دیدن این مدل توییت‌ها متعجب میشم... و لایک نمی‌کنم و رد میشم...


نه. امروز توی پارک محل حرکات کششی رو امتحان کردم و این مرحله رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. راستی این پست رو که گذاشتم، دفعه بعدش که رفتم پارک سه تا خانوم میانسال رو دیدم که اومده بودن با هم ورزش کنن. یکی‌شون کلاه کپ و کرنومتر داشت. بین راه رفتن‌هاشون هم گاهی می‌دویدن. باعث شدن خیلی به زندگی امیدوار بشم.


ده. جدیدا هر پادکست جدیدی رو که امتحان می‌کنم و می‌شنوم میره تو لیست دوست‌نداشتنی‌هام. دقیقا اون مدل پادکست‌هایی رو دوست ندارم که بوی جلب توجه میدن. توی اینجور پادکست‌ها این صدا از لای حرفا میاد که «بیاااااید منو گوش بدید من خیلی خوب و خفنم». جدیدا چقدر هم زیاد شدن این مدل پادکست‌ها. یه روشی هم یادگرفتن اینه که وسط حرفاشون به هم ریفرنس میدن تا معرفی بشن. اینجوری مثلا می‌خوان غیر مستقیم همو ساپورت کنن... کلا پلتفرمی که هدف اصلی و اولیه‌اش فقط جذب مخاطب و معروف شدنه نه تولید محتوا، به مذاق من خوش نمیاد.


یازده. یه کتاب هم دستمه که با عذاب دارم می‌خونمش بلکه زودتر تموم شه. اصرارم هم واسه ادامه اینه که خسته شدم از کتاب نیمه رها کردن. چند روز پیش گفتم سرچ کنم ببینم نظر بقیه درباره‌اش چیه. بعد از رد کردن چندین نظر با مضمون «وای من عاشق این کتابم» رسیدم به «من از این کتاب متنفرم» و خدا میدونه که چه حس خوبی بود پیدا کردن حلقه یاران متنفرین از کتاب زیر اون کامنت :) وقتی تموم شد شاید درباره‌ش اینجا بنویسم. یه موضوعی که جالبه و هربار با عذاب کشیدن سر خوندن این کتاب به ذهنم میاد اینه که همین جنس عذاب رو با خوندن کتاب «وقتی نیچه گریست» از اروین یالوم هم کشیدم. می‌تونم امیدوار باشم اگه کتابم تموم شه حداقل کلی داده دارم از انواع کتاب‌هایی که دوست ندارم.

نظرات (۲)

کتابه چی بود؟

پاسخ:
بلندی‌های بادگیر از امیلی برونته

راستش پست رو سردستی خوندم چون یه کار فوری برام پیش اومد اما باید بنویسم این کامنت و بعد برم؛

وقتی نیچه گریست خیلی کمتر عذاب اور بود نسبت به بلندی های بادگیر :((( بخدا درحدی این کتابه منو دفع میکرد که حتی دوتا صفحه م نخوندم ازش و حدود 2 ساله توی کتابخونه م هست و انتظار منو میکشه.

پاسخ:
میتونم بگم وقتی نیچه گریست حداقل این سوال رو در من ایجاد میکرد که تهش چی میشه و روانکاوی این وسط چیکار میکنه؟ ولی اصلا برام مهم نیست ته بلندی‌های بادگیر چی میشه فقط دارم میخونم ببینم چرا واقعا یکی از محبوب‌ترین رمانهاست؟
البته من فکر میکنم حسی که قبل از خوندن کتاب نسبت به کتاب داریم هم خیلی تاثیر داره توی میزان لذت یا عذابی که میبریم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی