دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۱۳ ق.ظ

فیلم El laberinto del fauno (هزارتوی پن(فان)) رو دیدم و آخرش گریه‌ای از اعماق وجودم بیرون زد که هم غیر قابل کنترل بود و هم باعث تعجبم. اینطوری بود که غرق در اشک داشتم به خودم می‌گفتم واقعا چرا من دارم اینقدر شدید گریه می‌کنم!

قویاً توصیه می‌کنم دیدنش رو. البته نمی‌دونم چه برداشتی خواهید کرد یا از فیلم خوشتون میاد یا نه. من در یه نگاه ظاهری به پوستر و دیدن چند صحنه از صداسیما، فکر می‌کردم قراره یه فیلم مخصوص نوجوانان و همراه با ماجراجویی‌های نوجوانانه ببینم و احتمالا برای دو ساعت غرق در خیال‌پردازی‌های نوجوونی بشم و اینها. مثل حسی که مثلا از دیدن هری‌پاتر به آدم دست میده. شاید آلیس در سرزمین عجایب رو مثال بزنم بهتر باشه!

ولی اصلا اینطور نبود. من اگه نوجوون بودم ممکن بود فیلم رو با همین نگاه بالا ببینم ولی منِ بزرگسال فیلمی عمیق دید. پر از پیام و پر از نشونه برای ساعت‌ها و روزها فکر کردن و درگیر بودن. بعد از دیدن فیلم اصلا نرفتم هیچ محتوایی درباره فیلم یا در نقد فیلم بخونم چون واقعا دلم می‌خواد تمام چیزی که از فیلم دیدم دست نخورده بمونه. 

(برای از اینجا به بعد هشدار میدم ممکنه اسپویل شه)

اما چیزی که من دیدم داستان دختری به اسم افلیا بود که در دنیای بی‌رحمی زندگی می‌کرد که درگیر جنگ بود و همین جنگ بی‌رحم باعث مرگ پدرش شده بود و اون و مادرش رو به دست ناپدری‌ای سپرده بود که فرمانده بود و عامل خیلی از خشونت‌ها و بی‌رحمی‌ها. ذهن افلیا برای تحمل این همه درد و رنج شروع کرده بود به ساختن دنیایی خیالی که قرار بود باعث نجاتش بشه تا بتونه دیگه انسان نباشه و توی این همه درد و رنج زندگی نکنه. و تخیل فوق‌العاده قوی‌ای هم داشت. اونجایی برای من دردناک بود که در آخر فیلم هم حتی افلیا باز در مقابل این دردِ مرگِ خودش داشت تخیل می‌کرد.

نظرات (۴)

رفتم فیلم رو دیدم. البته قبلا یه قسمتاییشو تو تلویزیون دیده بودم. جالبه که تو اتوبوس تمومش کردم و بعد که از اتوبوس پیاده شدم ناگهان چشمم به آسمون و ماه شب چهارده افتاد :)

منم یه دختر فوق خیالاتی رو دیدم که برای فرار از تنهایی‌هاش خیال می‌بافه. البته من برای آخرش ناراحت نشدم، بلکه خوشحال هم شدم که حداقل اونجوری درد مرگش رو کم کرد.

پاسخ:
چه هم‌زمانی جالبی :)
خیلی می‌چسبه نظر دیگرانو درباره فیلم بدونی، مرسی که نظرتو گفتی

نه هم‌زمانی نبود. چون معرفی کرده بودی رفتم دیدم :دی

پاسخ:
هم‌زمانی ماه کاملو گفتم ؛)

:))) ما رفتیم دانلودش کنیم وقتی دیدیمش میایم باقی پست میخونیم

پاسخ:
:))

دیدمش و عجیب نیست که منم گریه کردم...

خیلی خوب بود خیلی قشنگ بود ممنونم ازت که معرفیش کردی...

پاسخ:
قربون شما :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی