دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۹ مطلب با موضوع «توییت‌های نشدنی» ثبت شده است

یک - یه سایت پیدا کردم به اسم و آدرس mahramaneh.com برای نقد درمانگر به صورت محرمانه اس. ایده خیلی خوبیه.


دو - باید بزنم بیرون از خونه. باید چند تا meday برگزار کنم برای خودم. سالن‌های تئاتر باز شدن باید برم تئاتر ببینم. سالن‌های سینما هم باز شدن. ولی فیلم‌هاشون چنگی به دل نمی‌زنه. باید برم کافه. باید بزنم بیرون واقعا وگرنه خل میشم.


سه - رفتم مرور کنم ببینم در این روز و ماه سالهای گذشته چه پستی گذاشتم... دیدم چقدر فعال بودم! چقدرم پستام عمیق بودن!!!

این و این برای بیست و دوم شهریور نود و هشت هستن. نظر الانم؟ راضیم که اون تصمیم رو نگرفتم و مستقیم وارد چاه نشدم! چقدرم احساسی نوشتم :|

این برای بیست و دوم شهریور نود و هفته. یه کارگاه یه روزه شرکت کرده بودم مرتبط با کار. راضیم که اون کارگاه رو رفتم :)

این و این هم برای بیست و دوم شهریور نود و شش هستن. راضیم که اون موقع اون راه رو هرچند سخت بود رفتم و تمام وسوسه‌ها در برابر جا زدن و بیخیال شدن رو تحمل کردم و باز ادامه دادم.


چهار - گفته بودم مدتیه که از محل کار قبلی بیرون اومدم؟ خب خودم بیرون اومدم. با پذیرش تمام ریسک‌هاش. خیلی محترمانه. با بدبختی کارفرما رو راضی کردم که بیخیال ما بشه. و دوباره بهم ثابت شد این دو بشر آدم نمیشن! خانواده رو می‌فرمایم. بابام برام پول واریز کرده و میگه چون دیگه سرکار نمیری من بهت پول تو جیبی میدم. بعد پولش چقدره؟ 7 درصد حقوق قبلم. اگه برگردونی و بگی احتیاج ندارم هم بهش برمیخوره. انگار که به من نباید بربخوره. از طرفی میخواد خودش رو ساپورتیو نشون بده میگه اگه کار پیدا نکردی هم اشکال نداره من درآمدم کافیه و به همه‌مون میرسه. مهم اینه که برادرت کار پیدا کنه. و اینجا هم باز نباید به من بر بخوره. بعدم میگه اگه خواستی دنبال کار بگردی دنبال یه کار آبرومند باش که جلو فامیل رومون بشه بگیم کجا کار میکنی. و باز نباید به من بربخوره. خاله ام زنگ زده بود خونه و صدای منو شنیده بود و خواست باهام صحبت کنه، مامانم با استرس و خیلی پلیسی میگه بگو مرخصی گرفتم که خونه ام. نگی از کارم اومدم بیرونا! یا مثلا امروز یه نفر از اقوام دور زنگ زده بود خونه تا احوالی بپرسه. من خونه تنها بودم و جواب دادم. بعد که به مامانم اطلاع دادم میگه چه ساعتی بود؟ منم میگم صبح. خیلی پلیسی طور میگه که نپرسید چرا خونه ای ؟ میگم نه. و بعد میگم که مامان جان مگه چیه؟ چه مشکلی داره؟ و ...

ولش کن ادامه ندیم. حالا خوبیِ ماجرا اینجاست که من خودم از کارم استعفا دادم و با اعتماد به نفس بیرون اومدم و واقعا با شنیدن این حرفا درسته ناراحت شدم ولی حواله کردم به نقاطی از بدن و دیگه گذشت و گذاشتم به حساب اینکه اینا همینن و بذار همینطوری استرسشون رو بکشن. اگه چند سال پیش بود که واقعا خورد میشدم و حتی ممکن بود وارد یه بازی روانی هم باهاشون بشم و بعدم دعوا و ماجرا و این داستانا.


پنج - بی‌نهایت افتادم رو دور اهمال‌کاری. بی‌نهایت :)


شش - هوس خیلی کارها افتاده به جونم و در عین حال یه مقاومتی دارم در برابرشون. مثل هوس رنگ کردن یکی از دیواری اتاقم یا حتی نقاشی کشیدن رو یکیشون. این ایده نقاشی واقعا هیجان انگیزه. یا هر روز یه رنگ جدید که می‌بینم هوس می‌کنم همون رنگ لاکشو داشته باشم. یا هوس دوختن یه کیف برای خودم مدتهاست اون پشت رژه میره و من در انجامش اهمال می‌ورزم. هوس ورزش هم کردم. هوس کردم برم بدوم. هوس خریدن کتابخونه. هوس درست کردن قفسه ریلی برای زیر میزم. هوس کوتاه کردن مو هم همیشه با من هست. حتی هوس کردم عکس تو وبلاگ آپلود کنم. همه در حد هوس باقی موندن.


هفت - یه ماجرای مالی رو هم شروع کردم که فعلا نمی‌تونم از جزییاتش بگم. موضوع اینه که سود چندانی توش نیست. ولی شروعش کردم تا پول حاصله ازش رو برای خودم جایزه بخرم. تا بلکه یه کم پول خرج کردن یاد بگیرم :دی


هشت - مدتیه که غریب شدم با موسیقی. دست و دلم به گوش دادن هیچ آهنگی نمیره. شاید یک ماهی بشه... زندگی بدون موسیقی اصلا جالب نیست.

+ از سر بیکاری نشستم به بررسی پست‌های منتشر نشده. از توشون به پست در میاد. کلا انقدر فضای وبلاگ برام ناامنه که سعی می‌کنم هیچ پستی منتشر نشده نمونه. حذف بشه بهتره! حتی پست‌های رمزدارم رو هم طوری می‌نویسم که اوکی باشم کسی غیر از خودم بخوندشون. بقیه شماره‌ها پست‌هایی هستن که منتشر نکرده بودم و الان یکجا جمعشون کردم. جالبه که توشون میشه یه سیر تغییر رو هم دید! برای بعضیا نظر الانم رو هم نوشتم.

یکی نوشته باباش وقتی بچه بوده براش سهام خریده بوده و الان یهو یادش افتاده و رفتن دیدن اِن میلیون شده. همه میگن خوش به حالت ولی موضوعی که تو ذهن من اومد اینه که یعنی مال خودشه؟ خودِ خودش؟ باباهه نگفته مال منه؟ واقعا خریدن واسه خودِ خود بچه؟ من تنها چیزایی که مال خودِ خودِ خودم بود چهار تا تیکه طلام بودن و جایزه‌هایی که هر سال از محل کار بابام واسه معدلم بم میدادن و عیدی‌هام. بابام به اسم ما وام گرفته و کلی کار دیگه ولی به اسسسسسسسم ما بوده فقط نه مال ما!

یک - سطحی شدم. خیلییییییییی. اصلا دیگه توان عمیق شدنو ندارم. یه کم که عمیق میشم میگم خب بسه برگریم به سطح

دو - دخترای گلم یه چیز باحال کشف کردم. وقتی پریودین لپ‌تاپو بذارین رو شکمتون و وبگردی کنین. هم سرتون گرم میشه هم فیزیکالی شکمتون گرم میشه. البته اگه دل‌دردتون بیشتر نمیشه

سه - محال ممکنه که هر ماه، هر فاکینگ ماه، واسه ماهایی که رحم داریم این سوال بنیادین ایجاد نشه که چرااااااا؟ تنها راه حل، درد و خونریزی بود؟ هیچ جور دیگه‌ای نمی‌تونستی مشکلتو با ما صاف کنی خدا؟

چهار - دلم میخواد بمیرم. این تمایل من به مردن کم که نمیشه هی بیشتر و بیشتر هم میشه

پنج - این اصلا کار خوبی نیست یه سوراخ تو وبلاگتون نمیذارید واسه ارتباط! شاید یکی مثل من بعد از صد سال بخواد یه نظری بذاره! می‌دونم نمی‌خونه ولی صخی یکی از اوناست... مثل صخی نباشید

شش - یه جا یه جمله به نقل از محمود دولت آبادی نوشته بودن با این مضمون که هیچ وقت برای خواننده ننویس. یه طوری بنویس که انگار فقط قراره خودت بخونی... اینطوری به حرف دلت نزدیک‌تره

هفت - یه بار دیگه کورالاین رو دیدم.

هشت - برنامه روزانه‌ام جدیدا این شده که میام خونه. بعد از شام و گشتن تو اینستا و اینا یه قهوه میزنم بر بردن و میشینم پای لپ تاپم تا کارامو بکنم ولی به جاش صفحه بلاگ رو باز می‌کنم و زل می‌زنم به مانیتور و هیچ کاری نمی‌کنم! بعد وقت خواب میشه.

i - اتفاقاتی سرکار میوفته که باعث میشه هر روز خوشحال‌تر بشم از اینکه قراره از اینجا برم.
ii - دارم کم‌کم به یکی از مشکلاتم پی می‌برم. اینکه چرا اصرار دارم بمونم تو موقعیتی که دوست ندارم. مثل کارم. مثل تراپیست قبلی. مثل دانشگاه. مثل خونه، مثل فلج شدن چند سال پیش.
iii - وقتی میرم فیسبوک احساس غریبگی میکنم. انگار تنها آدمی که تو ایران مونده منم!!
iv - مدیرم هم یکی از اون آدم‌هاس که سعی کردم برای خودم بزرگش کنم. وقتی رد و اثرش رو تو کار می‌بینم یاد گنده‌گویی‌هاش می افتم و اعصابم خورد میشه.
v - وقتی یه موضوعی پیش میاد همیشه اولش این از ذهنم می‌گذره که کجا درباره‌اش بگم؟ توییتر؟ فیسبوک؟ وبلاگ؟ ثبت برای خودم؟ همکارام؟ جدیدا روانکاوم هم اضافه شده.
vi - باید بشینم تمام رفتارها و حرفای اعصاب‌خوردن‌کن و رو مخی و آسیب‌زننده تراپیست قبلیم رو یه جا بنویسم. اینجوری نمیشه!

- دلم دوستی‌های بالغانه می‌خواد. منظورم یه چیز جدی و محترمانه نیست. 

- بازم شنبه شد و اصلا حس و حال کار کردن نیست. اص‍ــــلا!

- یه حسی امروز می‌گفت یه چیزی رو یادم رفته! صبح دم در با خودم همه رو چک کردم آخرشم گفتم خدا کنه وسیله مهمی نباشه. هندزفریم رو یادم رفته بود. مهم نیست. ولی بدون اون تمرکزم تو کار پایینه.

- در «ببینیم چی میشه»‌ترین وضعیت زندگیم هستم و اصلا حس بدی ندارم نسبت به این وضعیت.

- بریم که داشته باشیم اولین سریِ توییت‌های نشدنی رو! :دی

توی note گوشیم یه کتگوری ساختم به اسم «توییت‌های نشدنی»! این پست‌هایی که محتواشون شماره‌بندی شده هست رو از این قسمت برمی‌دارم. جمله‌هایی که وسط روز تو مغزم راه میرن رو می‌نویسم تو این کتگوری. کوتاهن و ماهیتشون بیشتر به توییت می‌خوره تا پست. می‌خوام یه دسته‌بندی جدید با همین اسم اضافه کنم. 

چرا توییت‌های نشدنی؟ چون به نظرم ما توییت می‌کنیم و توییت‌ها توییت میشن. چون این توییت‌ها رو توی توییتر توییت نکردم، پس توییت نشدن! به همین مسخرگی :)