...
امروز بعد از سالها احساس زنده بودن کردم. جوون شدم. و شاید فکر کنی که اینا همه جوگیریای بیش نیستند ولی من بهت میگم که همه واقعین. که من خودمو میشناسم. جوون شدنم رو حس میکنم. و زنده شدنم رو لمس. گذراست. یک روزست. ولی عمیقه این جرقه. تا اعماق وجودم. مثل جرقهی تلنگری که پارسال بهم خورد و شاید به نظر تو مسخره به نظر بیاد ولی روی من چنان تاثیری گذاشت که باعث شد دستمو به نزدیکترین تکیه گاه بگیرم و یه یاعلی کوچولو بگم.
نمیتونم با جزییات برات بنویسم از جرقه. ولی در این حد بدون که صبحم رو با حسی شروع کردم که همراه با دودلی بود. از اینکه برم یا نه؟ و با سوالهای فراوون و سرزنشای پشت صحنهایِ ذهنم از اینکه چرا خب؟ تو؟ کجام من الآن؟ ولی همه رو ایگنور کردم و رفتم. عصر که شد. من دختری (تو اسممو بذار) بودم که احساس میکرد زنده شده، احساس میکرد جوون شده و احساس میکرد نهال امیدِ توی وجودش سیراب شده. مضطرب شده بود ولی تماماً اگاهانه. و حالا این دختر قصه ی ما با شناخت از خودش با اضطرابهاش روبرو شده بود و چه لمس شیرینی. مثل یک مادر که زمین خوردن بچهاش رو ببینه و به جای هیچ کار اضافی کردنی، مصمم و محکم و با دل قرص، به بچهاش نگاه کنه و منتظر بلند شدنش بایسته. طوری که این نگاهِ محکم تا عمق وجود بچه رسوخ کنه و یادش بره سر زانوهاش خاکی و خونی شدن. من امروز بارها و بارها به خودم یادآوری کردم آرمانها و رویاهام رو و دور ندیدمشون. احمقانه ندیدمشون. و تشویق شدم به امیدوار بودن. میدونی اصلا بیا یه کم به جاده خاکی بزنیم. این روزا وضعیت اقتصادی خوب نیست ولی من متنفرم از این رخوت و ناامیدی بچه ها. بچه ها رو که میگم منظورم جوونای هم نسل خودمن نه مادر پدرایی که دیگه آماده ورود به کهنسالین. متنفرم از غر زدناشون. از دقیقه به دقیقه چک کردن قیمت و حسرت خوردنا. شوت نیستم. تو باغم ولی چیکار میتونم بکنم؟ درسته مثل همشون غر بزنم و بعد برم دلار و سکه و طلا بخرم و بعد هم احساس زرنگ بودن بکنم و احساس کنم حقمو از این مملکت جنگلی گرفتم؟ درسته؟ نمیدونم. ولی تو تنها کسی هستی که میتونم با خیال راحت بهش بگم من امیدوارم. و من زنده به امیدوار بودن. زنده به زندگی کردنِ امیدوارانه. و این امید جنسش تعریف کردنی نیست. چیزیه که من با نبودش شکستم و شکوندم خودمو. ولی نتونستم سرکوبش کنم. نمیتونم سرکوبش کنم این نگاه امیدوارنه به زندگی رو. شاید هم امیدوارنه نباشه. شاید یه لغت دیگه براش مناسب تر باشه. ولی من هر باری که زنده بودن رو در درونم در حد روشن بودن یه شلعه کم توان حس میکنم، بارها ایمان میارم به غلط نبودنم. به فضایی نبودم و به اشتباه بودن سرکوب این نگاه ایدهآلم به زندگی. من نمیتونم راضی بشم به سرکوب خودم. هرجوری نگاه میکنم نمیتونم. و نتونستم. چند سال (نمیگم چقدر ولی بدون زیاد بود) تلاش کردم سرکوبش کنم و فقط زجر کشیدم. ولی دیگه نمیتونم. دیگه توانشو ندارم. اینا رو نوشتم که اگه شنبه شد و من دوباره برگشتم به روتین کسالتبار کاری که برای بقیه شاید افتخار آمیزه یا راضی کنندهاس و یا حتی رویاییه، غرق نشم. گم نشم. سنگینی فانوسی که توی دستم دارم دلگرمم کنه. آینده مبهمه. میدونم. ولی ارزشهای آدمها اگه درست باشن، راه گشان. من ایمان دارم.
- ۹۷/۰۶/۲۲