دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

پنجشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۵۵ ب.ظ

احتیاج داشتم برم آرشیو وبلاگم رو بخونم. الان که باز دارم خودم رو وارد یه چالش گنده دیگه میکنم دلم میخواست برم از اون موقع‌ها بخونم که خیلی تنها بودم و تنهایی با اون ماجراها دست و پنجه نرم کردن برام چقدر سنگین بود. خوندم و رسیدم به الان.

واقعا با اینکه خیلی کم نوشتم و حتی یه جا حسرت خوردم از اینکه چیزی جایی نمی‌نویسم، ولی باز خوندن خودم خیلی برام دلگرم‌کننده بود. برام یادآوری کرد که اگه دارم انتخابی رو انجام میدم به خاطر چیه، که یادم نره ماجرا و برنامه اصلی رو. خطری که این روزها باز داشت سراغم میومد تا فرار کنم. تا روبرو نشم. برام یادآوری کرد که به حس‌های خودم اعتماد کنم. و خیلی موضوعات دیگه که لینک‌هاشون رو نگه نداشتم.

دلم میخواد از این ماجرا اینجا بنویسم. راستش رو بخوای نوشتنش اینجا برام کمک‌کننده هست. و خوبی ماجرا اینه که اینجا کسی منو قضاوت نمیکنه یا حتی اگه واقعا قضاوتی باشه هم به خاطر ماهیت مجازی بودن فضا و نبودنِ شناخت، من جدی نمی‌گیرم قضاوت‌های از سر نشناختن رو.

وبلاگ عزیرم! خلاصه مطلب اینه که برنامه دارم بار و بندیلم رو جمع کنم و برم خونه خودم. میدونم با چه سختی‌هایی قراره روبرو بشم و راستش همین ترس از روبرو شدن با سختی‌ها باعث شده این همه سال این کارو به تعویق بندازم. 

قدم اول رو هم برداشتم. باید پولی که دست مادرپدرم داشتم رو ازشون درخواست می‌کردم و درخواست کردم و در کمال وقاحت بازخواست کردن که چرا پولت رو می‌خوای و من هم در کمال صداقت گفتم برنامه اینه و مانع اول که برام قابل پیش‌بینی هم بود پیش اومد. اینکه گفتن پولم رو نمیدن. ولی من همچنان راضی‌ام. چون اولین و بزرگترین ترسم همین بیان برنامه‌ام و درخواست کردن پولم بود که با ترسم روبرو شدم و بیان کردم. و قاعدتا چونکه پیش‌بینی همچین رفتاری رو هم می‌کردم به هم نریختم. مرحله بعدی باز درخواست پولمه و نشون دادن قاطعیتم.

همزمان هم دارم دیوار رو چک میکنم و برنامه‌هایی هم برای خرید وسایل خونه تو ذهنم می‌چینم...

نظرات (۱)

  • بانوچـه ⠀
  • به نظرم اکثریت والدین در برخورد اول وقتی از سوی فرزندشون اعلام استقلال میشه مقاومت نشون میدن. ولی تجربه من میگه آخرش همه چیز اونطوری میشه که خودمون میخوایم.

    پاسخ:
    منم هم نظرم باهات
    فقط این مسیری که طی میکنی تا آخرش به اون چیز که میخوای برسی (که آره میرسی) بعضی وقتا پیچ و خمش زیاده، بعضی وقتا چاله چوله داره، بعضی وقتا دعوا و درد و خونریزی و حتی ممکنه به شیرینی سفر تو جاده شمال هم باشه!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی