دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۱۸ ق.ظ

یه متن بلند بالا نوشته بودم تا اینجا پستش کنم و کمی سبک شم. راستش اینقدر طولانی شد که حتی حال ندارم دوباره بخونمش!

می‌خواستم از حال و احوال الآنم بگم و گیر و گورهام!

از اینکه محل کاری که مدتی هست میرم رو دوست ندارم و این شاید خیلی جالب نباشه به نظر بقیه ولی واقعا هم محیطش سمیه و من دوستش نداشتم و توش جوش نخوردم و هم من به راحتی می‌تونم هیچ کاری نکنم و برای کسی مشکلی نیست و این من رو عذاب میده. کارم هم از اول دوست نداشتم دیگه بنا به دلایلی خودم رو فقط راضی کردم که بیام.

از اینکه یه پیشنهاد شغلی دارم و خیلی زیاد براش هیجان زده‌ام و با اینکه رفتن به اونجا کمی ریسکیه ولی با کله حاضرم هر ریسکی رو قبول کنم.

از اینکه جلسات تراپیم به بن‌بست رسیدن و چند جلسه گذشته و آینده رو کنسل کردم تا حداقل تو این هیری ویری یه غصه اضافه نداشته باشم واسه خوردن!

از اینکه تو این اوضاع دو مهمون سرزده اومدن خونمون. از اون مهمون‌ها که چند شب می‌مونن خونتون و اصلا حوصله‌شون رو ندارید!

از اینکه سرماخوردم و رفتم تست کرونا دادم و منتظرم جوابش بیاد تا بتونم با خیال راحت‌تر برم با مدیرم صحبت کنم که نمیام و کارای رفتن به محل کار جدید رو انجام بدم.

از اینکه واقعا حال روحیم افتضاحه!

از برنامه‌هایی که به خاطر سرماخوردگی کنسل شدن.

از اینکه اینقدر تو زندگی و از نظر روحی unstable هستم که واقعا موندنم توی اون جای کم‌ریسک برام ریسکی‌تره تا رفتن به جای پرریسک!

از پیامی که فرستادم و سین شد و جواب نداد.

از پیامی که دریافت کردم و سین نکردم هنوز بعد از مدت‌ها!

از دختری که توی یوتیوب پیدا کردم و نوزده سالشه و احساس می‌کنم خیلی شبیه منه. شبیه چیزی که به بقیه نشون نمیدم و هستم! و وقتی ویدیوهاش رو می‌بینم با اینکه لذت می‌برم و گاهی هم شگفت‌زده میشم از شباهت و خودآگاهیش ولی دلم عمیقا می‌خواد برای خودم گریه کنم.

از صحبتی که امروز با خاکستری داشتم و واقعا نجاتم داد. همون باعث شد پاشم شال و کلاه کنم و برم تست بدم. از این مکالمه‌ها که می‌فهمی اشتباه فکر نمی‌کنی! و من واقعا گاهی به این جور مکالمه‌ها، به اینجور ارتباط‌ها با آدم‌ها نیاز دارم.

از کتابی که دارم می‌خونم «استیو جابز غلط کرد با تو» که طنزش رو دوست دارم و بعضی مواردی که مطرح می‌کنه رو هم. ولی دقیقا بعضی مواردش از اون رفتارای رو مخمه! از اینکه هی می‌خونم و ناراحتم واسه آدم‌هایی که استعدادشون در چیز دیگریه ولی به دلایل مختلف میرن توی کاری که واسه اون‌ها نیست و روحشون خورده میشه تو اون کار. و این در حالیه که وقتی خودم رو مقایسه می‌کنم، واقعا یه سریا خوشحالن با کارمند بودنشون و باهاش اعتماد به نفس می‌گیرن و چرخ زندگیشون می‌چرخه تو این سبک زندگی ولی واسه من همش عذاب بوده! و تنها نکته خوبش فقط حقوق منظمش بوده برام!

خلاصه خیلی دلم پر بود و ذهنم شلوغ!

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی