...
دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۷ ق.ظ
از زیر پتو بیرون اومده بودم و نشسته بودم لبه تخت. داشتم گیاهانم رو نگاه میکردم و افکارم درباره چند روز آینده رو برای خودم هضم میکردم و دلیل هزارم رو میآوردم برای اینکه خودم رو راضی نگه دارم و وانمود کنم به راضی بودن در حالی واقعا نمیدونم راضی هستم یا نه. وسط همهی اینها این فکر از ذهنم گذشت که «حیف... حیف که از روزهام، از حالم، از افکارم و احساساتم نه جایی چیزی نوشتم نه با کسی در موردش حرف زدم. اینطوری فقط یه خاطره از حال بد برام میمونه که وقتی برگردم و دنبال علت حال بدم بگردم، نمیتونم دلیلش رو پیدا کنم. فقط میدونم اون روزها، اون هفتهها، اون ماهها واقعا حال خوبی نداشتم. تنها بودم... با اینکه فکر میکردم قرار نیست این مسیر رو به تنهایی برم... »
- ۰۰/۰۹/۲۲
فکر می کردم حال بد رو ننویسم بهتره
تا حالا از این زاویه نگاه نکرده بودم.