دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

توییت‌های نشدنی - یازده -

چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ق.ظ

uno - امروز یه گربه بسیار زیبا دیدم که شبیه نقشه ایران نشسته بود. سفید و تمیز بود. دمش و دو لکه کوچیک روی بدنش قهوه‌ای بودن. وایستادم و خواستم از تو کیفم گوشیمو دربیارم تا ازش عکس بگیرم که دیدم داره به سمتم می‌دوه. احتمالا فکر کرده بود که می‌خوام بهش غذا بدم. منم تا دیدم داره میاد قالب تهی کرده و پا به فرار گذاشتم! چرا گربه‌ها اینجوری شدن؟ فقط این گربه اینطور نبود. جدیدا هر گربه‌ای رو که می‌بینم و می‌ایستم تا نگاهش کنم میاد سمتم! قیافه من به اون آدما می‌خوره که قراره نازشون کنن یا این گربه‌ها با همه این رفتارو دارن؟


dos - یاد دو سال پیش افتادم که پنجشنبه روزی بعد از کار، شیرکاکائو و کیک خریده بودم و تو پیاده‌رو داشتم می‌خوردم تا برای جلسه بعدش جون داشته باشم که دیدم یه گربه نابالغ (نه بالغ بود، نه بچه) بهم نزدیک شده بود و نگاهم می‌کرد. نصف کیکم رو انداختم براش و هر دو در فاصله نیم متر با هم کیک خوردیم. اون هم من! منی که از هر جنبنده‌ای روی کره زمین می‌ترسم.


tres - فکر نمی‌کردم از این خواب آشفته چنین تفسیری دربیاد! ولی حالا که فکر می‌کنم بی‌راه هم نیست!


cuatro - این سوال همیشه‌ی خدا تو ذهن من بوده که واقعا آدم‌ها خواب خوب می‌بینن؟ یعنی چی خواب خوب می‌بینن؟ نسبت خواب‌های خوبشون به خواب‌های بدشون چقدره؟ چرا من هیچوقت خواب خوب ندیدم؟ چرا خواب‌های معمولیم هم باید یه تیکه استرسی یا ترسناک داشته باشن؟ آخه این چه زندگی‌ایه؟


cinco - این چند روز یا شاید یهتره بگم یک هفته رو آشفته زندگی کردم. اصلا نفهمیدم چی شد... چطور گذشت... نه نوشتنی در کار بود. نه todo list. نه ورزش و نه هیچ فعالیت دیگه‌ای. حتی الان که فکر می‌کنم خیلی هم به گیاهام رسیدگی نکردم و به اندازه کافی قربون صدقه قد و بالاشون نرفتم.


seis - امروز رفتم کتاب فروشی به نیت دو کتاب. نداشتن به جاش چهارتا کتاب دیگه خریدم. به مناسبت هفته کتابخوانی(؟) بهم 20 درصد تخفیف دادن و آاااای چسبید :دی


siete - خیلی دوست دارم این پست طولانی باشه ولی حرف دیگه‌ای نیست...


ocho - دلم می‌خواد برگردم به خودم و روزهایی که بیشتر با و برای خودم وقت می‌گذروندم. یه ایده خام به ذهنم رسیده. اینکه هر روز یه کار کوچولوی منحصر به فرد برای خودم بکنم و بیام اینجا بگم... کلا تجربه نشون داده من هر زمان تو وبلاگم بیشتر می‌نوشتم بیشتر به خودم متصل بودم!


nueve - امروز داشتم فکر می‌کردم من تا حالا از کتاب‌فروشی محلی خرید نکردم! بدم نمیاد این رو هم آنلاک کنم. فکر می‌کنم دلیلش هم اینه که اعتماد به نفسشو نداشتم هیچ وقت! و می‌دونم که عجیبه اعتماد به نفس نداشتن برای چنین چیزی.

نظرات (۱)

وحشتناک از گریه ها ترس دارم :|

اخ اخ این گربه ها لوس و شرطی شدن، چندسال اخیر و موج حیوان دوستی ملت غیور، باعث شده که به گربه ها زیاد غذا بدن، دیگه اینا با ادم ها پسرخاله و خودمونی شدن :)))

 

من خیلی کم خواب میبینم :|

 

+میگما همساده، توی دس و بالت پادکست انگلیسی خوب سراغ داری؟

پاسخ:
من والا پادکست انگلیسی فقط یدونه گوش میدم اونم مال بچه‌هاست برای همین دوستش دارم :دی
اسمش اینه:

But Why: A Podcast For Curious Kids


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی