دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۳۰ مطلب با موضوع «دلخوشی‌های کوچک زندگیِ من» ثبت شده است

این فلانِ(!) «هر روز یک کتاب رایگان» فیدیبو دوباره راه‌اندازی شد... یوهوهوووووو :)

الحق و والانصاف یکی از «دلخوشی‌های کوچک زندگی من»، که جدید هم هست، وقتاییه که فیدیبو کتابای خوب رو جز فلانِ «هر روز یک کتاب رایگان» می‌ذاره.


پ‌ ن : توضیحات این سری پست‌ها

و در ادامه ی پست قبل و فرمتش که چقد خوشم اومد ازش... یادم افتاد که من چقد خوشحال و راضی ام از رابطه ای که بین من و برادرمه... که ارزش داشت اون همه دعوا و کتک کاری تو بچگی... و ارزش داشت اون همه فحش دادن تو دوره نوجوونی... و اون همه تنفر داشتن ازش... و نمیدونم احتمالا اون هم از من... و چقدر خوب که تهش این شد... و من عاشق این رابطه ی خواهر برادری مبتنی بر درک متقابل و این حرفامونم... که تو این خونه فقط خودمونیم که زبون همو میفهمیم... و خدایا این رابطه رو حفظ کن خواهشا... و من بش گند نمیزنم، اونم نمیزنه و تو هم نذار دستان پشت پرده ی مادر و پدرم گند بزنن بش... و چقد این دستان پشت پرده حسودن... و خدایا دست پشت پرده ی بعدی حسود نباشه خواهشا... و من طاقت ندارم... و اتفاقا ما از اون کثافتای سیاست بازش نیستیم... که الکی داداش و آبجی بلغور کنیم جلو بقیه و پشت سر هم بد بگیم... اصلا ما قربون صدقه هم نمیریم... و همین چند شب پیش موهای منو گرفته بود، داشت عینهو دم اسب میکشید و داشتیم تبادل علاقه ی خواهر برادری میکردیم... و دیوونه هم نیستیم... و منم دلم میخواست این کارو با ریشش بکنم... ولی چندشم شد... و اون عبارت "کثافت سیاست باز" از جمله عباراتی بود که من دلم میخواست یه بار تو عمرم ازش استفاده کنم...  و این اولین بار بود... و خب آدمای سیاست باز(که اصلا نمیدونم درسته سیاست باز یا سیاست دار یا هرچی؟) خیلی کثافتن... و همه ی رفتاراشون و همه ی دوست داشتن و نداشتناشون به خاطر منافع خودشونه... و خیلی ریاکارن... و اصلا برادر جونم بیا خون خودمونو کثیف نکنیم... و خاک به سرم ساعت 1 شد... برم به کارام برسم که دم مرگمه... :|

یکی از عادت های خصوصی و شخصی جدیدم این شده که وقتی به خاطر فلان کار از خونه بیرون میرم، یه چیز سیاه میخرم... و توی کیفم جاسازیش میکنم... و همش حواسم بش هست کسی نفهمه... و توی خونه به صورت جیره بندی شده مصرفش میکنم... یعنی هی چایی میریزم و میام توی اتاقم و یه جیره میندازم بالا... و چقد با چایی حال میده... و بعدم خیلی تاثیرات زیادی در خلق و خوم میذاره... و کلا بش عادت کردم... و نمیتونم یه روز بدون حداقل دو جیره زنده بمونم... و برای سلامتیم هم ضرر داره... و چونکه قراره فردا باز برم بخرم، امشب مهمونی گرفتم واسه خودم... و هرچی خلوصش بیشتر، بهتر و مرغوبتر... و چقد لوس و بی مزه ام... و چقد بی نمکم... و همین!

بعد از یه عمر انتظار، بالاخره اون لحظه رسید که من روزه باشم و حواسم نباشه و یه چیزی (خیار) بردارم و گاز بزنم تا بخورم. بله این لحظه رسید. یه عمر انتظار کشیدم واسه این لحظه ولی خب یهو حواسم که جمع نبود جمع شد و قورتش ندادم :(

فکر کنم آه برادرم گرفته بود منو که اینجوری شد. آخه یه بار این لحظه و این اتفاق داشت براش پیش می‌اومد که من ناخودآگاه​ و ناخواسته بش گفتم که روزه‌اس. فکر کنم اون لحظه بوده که یه آه کشیده و این آه​ِ بیچاره تا الآن پشت سر من حرکت کرده تا بعد از چند سال سرگردانی بالاخره بر سرم نازل شده و وظیفش رو انجام داده.

البته قبلا برای برادرم چندین بار اینطور شده بود و روزه بود و خورده بود یا نوشیده بود و هنوز حواسش نبود که روزه‌اس... ولی خب آهه دیگه یهو می‌بینی دامانتو می‌گیره.


پ‌ ن : توضیحات این سری پست‌ها


یه پست طولانی به همراه جزئیات نوشته بودم و تصمیم داشتم جزئیاتش رو بیشتر کنم! بعد از دو بار خوندنش با خودم فکر کردم و به خودم گفتم که چرا یه نفر باید ماجرای علاقه این چند وقت من به فلاسک خونه‌مون رو بدونه؟ یا ماجرای سس مایونز رو؟

پاکش کردم. ولی دلم خواست حداقل اینو بگم که من باید خدا رو شکر کنم و شکر هم می‌کنم بابت مامانی که خیلی ساده می‌تونه با فراهم کردن خوشمزه‌جات مورد علاقه‌ی اطرافیانش اون‌ها رو خوشحال کنه. همین‌قدر ساده ولی بی‌نهایت عمیق.

محبتی که میشه خوردش، میشه گازش زد، میشه نوشیدش!

و اینقدر ملموس و واضحه که بعضی وقت‌ها بخش حسادت وجودم رو قلقلک داده تا به خودم بگم که چرا مزه‌ی این غذا باید متعلق به یکی دیگه باشه؟ چرا مدتیه که همه‌اش داریم غذای مخصوص دیگرانو می‌خوریم؟ و بعضی وقت‌ها برام این سوال ایجاد شده که چرا چند وقته مامانم غذاهایی که مزه‌شون متعلق به منه رو درست نکرده؟

و در آخر فقط یک نفر توی این دنیاس که هیچوقت نتونست مزه‌ی این محبت‌ها رو درست همون لحظه‌ای که داشت می‌خوردشون، می‌جویدشون، می‌بلعیدشون و یا می‌نوشیدشون رو بفهمه. انگار که اصلا گیرنده چشایی مربوط به محبت رو نداره. زبونش فقط میتونه مزه‌های معمولی شیرینی و شوری و تلخی و ترشی رو حتی به سختی بچشه! :|


پ‌ ن : و همیشه این انرژی بی‌پایان مامانم تعجب‌آور بوده.

پ ن : امروز همه‌ی مزه‌ها متعلق به من بود :)

پ ن : تیکه کلام وبلاگیم این شده «به خودم گفتم»! چقدر ترسناک می‌تونه باشه!!!

پ ن : این پست هم میره توی دسته دلخوشی‌ها ^_^


موجود بودن خوردنی یا آشامیدنی‌های کافئین‌دار و موجود بودن امکان مصرف آنها


پ‌ ن : توضیحات این سری پست‌ها



آشپزی کردن :))


فارغ از ماحصل غذا! (از نظر خوشمزه یا بدمزه بودن، سوخته بودن یا نسوخته بودن، شور بودن یا بی نمک بودن و ...)


پ ن : دلخوشی‌هام داشتن از یادم می‌رفتن :(


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها



وقتی یه نفر از رانندگیم تعریف کنه


منظورم از این تعریف کردن‌های الکی نیست! از اونا که وقتی به مامانم میگم نترسه، الکی ازم تعریف می‌کنه تا بگه نترسیده رو نمیگم. یا از اون تعریف کردن‌ها که مادربزرگم وقتی داره پشت سر هم ذکر میگه و صدقه می‌اندازه که مبادا تصادف بکنم رو هم نمیگم:| همچنین از اونا که بابام وقتی یه مهمون رو سوار کردیم و میخواد ترس مهمون‌ها رو از بین ببره رو هم نمیگم :| (ترس این دوستان ساختگیه! یعنی اتفاق خارجی ترسناکی وجود نداره، اونا از اتفاقی می‌ترسن که خودشون تصورش میکنن و بش پر و بال میدن و احتمال رخ دادنش کمه و یا احتمال رخ دادنش به همون میزانیه که توی موقعیت‌های دیگه ممکنه رخ بده، موقعیت‌هایی که اتفاقا توشون اصلا نمی‌ترسن مثل موقعیت رانندگی افراد میانسال و بعد از آن!!!)


تعریف کردن واقعی منظورمه. از اونا که فقط و فقط یه نفر بلده :)


پ ن : من از اون دخترهایی هستم که اگه ببینن یکی داره پشت فرمون به جنسیتشون نگاه می‌کنه و پشت سر هم برچسب بشون میزنه زود عصبانی میشن. از اون دخترها که بعضی وقت‌ها کارایی می‌کنن تا به بقیه ثابت کنن این فکراشون درباره رانندگی خانوما الکیه و در عین حال خیلی هم زشته :/


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها



لاک زدن


همینقدر ساده، همینقدر کوچیک، ولی بی نهایت انرژی‌ زا!


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها



خیلی اتفاقی پیدا کردن یه وبلاگ خوب!


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها