دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۲۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

-آخر هفته ی خودتون رو چطوری می گذرونین؟
-گریه می کنیم. یا اینکه اینقدر می خوریم و می خوابیم و توی اینترنت ول می چرخیم تا فکرمون منحرف بشه و سمت گریه نریم. همین.

میدونی؟
یه مدته دقت کردم به خودم و به این نتیجه رسیدم که من داشتم الکی خودمو گول میزدم که به فکر آینده ام هستم!
من به فکر آبنده ام نیستم.
من اصلا حتی نمی تونم به آینده ام فکر کنم!
من اصلا حتی خودمو لایق این نمی دونستم (و همچنان لایق نمی دونم) که بخوام آینده ی قابل برنامه ریزی ای داشته باشم!
و این کارایی که کردم از روی اجبار بوده. برای زنده شدن. و اگه بخوایم منطقی نگاه کنیم حتی مضرن برای آینده ی من!
اجبار که نه... در واقع من چاره ای نداشتم جز این. 
انتخابم بین مرگ بود یا انتخاب راهی باریک برای زنده شدن.
انتخابی برای چیدن آینده نبود. انتخابی در کار نبود اصلا!
و میدونم راهم درست نیست و هر بار که این سوال برام پیش میاد که «من توی این راه چیکار میکنم؟» به خودم اینطوری جواب میدم که مجبورم. وگرنه باید مرگ محضو می پذیرفتم. من مجبورم چون شرایطم اینطور ایجاب میکنه.
ولی خب آدم اگه روزی صدبار هم این جوابو برای قانع کردن به خودش بده، برای بار صد و یکم میبره... و حق داره ببره. و خب حق هم داره که بعد از شنیدن این جواب بپرسه چرا؟ خب چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


اینستاگرامو باز کردم تا یه گشتی بزنم و بعد دی اکتیو کنم اکانتمو.
گشتمو زدم.
دلتنگ شدم.
گریه کردم.
تصمیم گرفتم حالی بپرسم و ابراز دلتنگی کنم.
بعد دیدم که من دارم میرم دی اکتیو کنم، پس ولش کن.
از طرفی می ترسیدم بم ترحم بشه.
بستم و رفتم سراغ دی اکتیو کردن.
اینستاگرام بم گفت نمی تونی توی یه هفته بیشتر از یه بار دی اکتیو کنی، برو چند روز دیگه بیا.
و من رفتم.
و بعد در کنار همه ی چیزای دیگه همچنان دارم فکر می کنم که حق من نبود اینطور بودن! من توانایی کنار اومدنو ندارم! واقعا نمیشه! نمیشه...

۱) می‌خواستم بگم آدم! دیدم به جاش بگم من بهتره! 

من جلوی بعضیا خودم نیستم.

جلوی بعضیا هم، هم خودم هستم و هم خودم نیستم، یعنی اون بخشی که نمود وحشیانه‌ی خودمه هستم و بقیه‌اش خودم نیستم.

جلوی بعضیا هم خودمم. تقریبا با درصد بالایی خودمم.

و جالبه که من جلوی بعضیا حالت اولو دارم و روحشون هم خبر نداره... و این خوب نیست، برای هر دو طرف خوب نیست!

پ ن : داشتم فکر می‌کردم چرا باید برای کسی مهم باشه که من جلوی اون خودمم یا نه؟؟؟ چرا؟؟؟ و خب نتیجه اینکه فقط برای خودم مهمه... و خب طبیعی هم هست!


۲) من بالاخره یه روز از انفجار می‌میرم. از انفجار ناشی از نگه داشتن خنده‌هام در درونم!!!! یه نفر بلند و باصدا خندیدنو یادم بده! عضلات شکم و گونه‌هام ترکیدن اینقد خندیدم و توی خودم نگهشون داشتم :)


۳) از محله‌مون متنفرم.


۴) و من نمی‌دونم که چرا یه مدته (شما بخون چند سال) که از حرف زدن با دوستم احساس فرسودگی می‌کنم. یه فرسودگی واقعی، یه خستگی عمیق. اینقدر خسته میشم که تا چند وقت باید توی «تنهایی مطلق» زندگی کنم تا خستگیم در بره... مشکل از منه؟ چیکار کنم؟


۵) این روزهام چطور می‌گذره؟ تا وقتی بیرونم که بیرونم! یه کارای مفید کوچولویی هم می‌کنم و انرژی می‌گیرم و هی برنامه می‌ریزم برای وقتایی که خونه‌ام و برای آخر هفته‌ها. ولی می‌دونی چی میشه؟ کافیه پام به خونه برسه. توی خونه چه وسط هفته باشه چه آخر هفته، چه کلی کار واجب و کلی کار غیر واجب داشته باشم، می‌گیرم می‌خوابم. خوردن و خوابیدن محض. انرژیم به صفر می‌رسه! منی که تا همین دو دقیقه قبل از وارد شدن به خونه پر از انرژی برای زندگی‌ام، به محض ورود به خونه تبدیل میشم به یه مرده‌ی متحرک که یا می‌خوره یا می‌خوابه. و این بده... بده... بده!!!! و من هنوز بعد از این همه عمر مخصوصا از دوران دبیرستان به بعد نفهمیدم که چرا من توی خونه اینقد بی‌مصرف و آشغالم؟ چرا هیچ کاری نمی‌کنم؟؟ همون مشقای مسخره‌ی مدرسه رو هم من تمام تلاشمو می‌کردم تو مدرسه انجام بدم چون می‌دونستم توی خونه یه آدم معتاد بی‌مصرفم! و کی باورش میشه؟ کی؟؟؟؟ موضوع اصلا مشق نوشتن و ننوشتن یا کار مفید کردن و نکردن هم نیستا. من تا وقتی توی خونه ساکنم یه کار لذت بخش برای خودم هم انجام نمیدم!!!!! حتی!!!! خوردن و خوابیدن محضه و این اصلا دوست داشتنی و لذت بخش نیست!!! و بازم میگم من هنوز نفهمیدم چرا این همه سااااال نتونستم توی خونه عین آدم زندگی کنم! هیچ وقت نشد. هیچ وقت. در آخر بگم من اون همه ترافیکو با انرژی تمام می‌گذرونم ولی امان از وقتی که پام به خونه برسه... حاضرم بیشتر توی ترافیک باشم و بیشتر به خود پر انرژیم رسیدگی کنم و در عین حال دیرتر هم برسم خونه!!!! :|

هیچ وقت به نگاه و دیدم از امام زمان این طوری نگاه نکرده بودم!

میدونی؟ امام زمان درسته غائبن ولی موضوع اینه که هستن! حضور دارن! می‌بینن ما رو و ما باید خجالت بکشیم از این وضع! از اینکه ما رو لایق ندونستن! که ظهور کنن!

هیچوقت این طوری نیست که نباشن، یا ندونن اوضاع از چه قراره... 

و موضوع اینه که من دارم چیکار می‌کنم؟؟ من اصلا درکی دارم از امام زمانه‌ام؟؟؟ من اصلا مفید هستم؟؟؟؟

من برم بمیرم بهتره...

چطوری به دوستم بگم که یک ماه و نیمه که فلان؟

اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه‌...

ولی خب من به خودمم حق میدم!

به خودم حق ندم به کی حق بدم :دی

ماه‌ها از سر بی‌حوصلگی و یا شاید وقت نداشتن و عذاب وجدان داشتن، نه آهنگ گوش دادم و نه فیلم دیدم. شاید یدونه آهنگ در ماه! در این حد که الآن چند ماهه گوشیمو خالیِ خالی کردم که دوباره آهنگ توش بریزم و نریختم هنوز!!!!

بگذریم.

میخواستم بگم برنامه داشتم که حداقل برگردم به این دو کار و جز تفریحاتم بگذارمشون ولی الان احساس گناه میکنم نسبت به انجام دادنشون! و این احساس گناه کردنه خطرناکه :| 

و هنوز هم بی حوصله‌ام نسبت به آهنگ گوش دادن و فیلم دیدن!


یکی منو نجات بده!

اینم درست نیست که من دیروز اون پست رو بنویسم و بعد رهاش کنم. پست و حرف رها نشده بود. ولی دقیقا یه اتفاق افتاد که خوب بود و به ایده آل های من هم نزدیک بود.

همین.

چرا انجام بعضی از کارا مثل جون کندن می مونه؟

وقتی نگاهش می کنم، به این چیزی که بخش هاییش ساخته دست و ذهن خودمه، باید خوشحال باشم. باید دوستش داشته باشم. باید بخوام که برای خودم نگهش دارم. ولی چرا من این احساساتو ندارم نسبت بش؟

من وقتی می بینمش ذوق نمی کنم، خوشحال نمیشم. اتفاقا برعکس، تمام غم دنیا آوار میشه رو سرم. از خودم بدم میاد بابت وجود اون! و دوست دارم زودتر محو بشه.

وقتی دیگران می بیننش ذوق زده میشن. تقریبا هررر کسی دیدتش ذوق کرده. به خاطر من ذوق نکرده. خودش ذوق کرده. ولی من بدم اومده از ذوق زده شدن بقیه. و وقتی بی تفاوتی نشون دادم، برای اونا عجیب به نظر اومده. از طرف یه نفرشون حتی متهم شدم به فلان بودن. 

می دونی چه فکر وحشتناکی به ذهنم رسید؟ که نکنه من یه روز یه بچه جلوم نشسته باشه و بچه ی خودم باشه و من دقیقا همین احساسات رو نسبت بش داشته باشم! اون روز قطعا مستحق مرگم. نه نه! یه مرده ی ذاتی ام!

وقتی تکلیفت با خودت معلوم نباشه، همینه... همینه! همینه! همینه!!!!!!!


وقتی خودتو مجبور می‌بینی، همینه! همینه! همینه!!!!!!!!


وقتی خودتو وفق میدی، همینه همینه همینه!!!!!!!!!!


وقتی عادت کردی به تحملِ چیزهای تحمل نشدنی، همینه! همینه! همینه!!!!!!!!


همین میشه که هی اینجوری میشه! می‌دونی چرا چرخه‌ی  تو همیشه تکرار میشه؟ همین چرخه؟! چون تو این ویژگی‌های مزخرفو داری! پس بکش. حقته. حقته!