دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

خب حتما یه دلیلی داره که من صدسال یه بار میرم عکاسی واسه عکس سه در چهار و به کپی کردنش بسنده میکنم!

اینقدر بد فوتوشاپ می کنن که خجالت میکشی بگی این منم! بله همین خون آشام زیبا(!!!!) و باکیفیت(!!!!!!!!!) منظورمه :|

میدونی تنهایی به این معنی نیست که فقط کسی اطرافت نباشه... یا کنج اتاق زندگی کنی و دوستی نداشته باشی و اینا! یا مثلا وسط کویر زندگی کنی!... یا حتی مثلا دو روز خونوادت برن سفر و تو تنها باشی تو خونه و دلت بگیره...
میخوام کلمه ی «تنهایی» رو برات باز کنم... همونی که زبون ما قاصره از معنی کردنش، همون که انگلیسیش فلانه و حتی حال ندارم برم ببینم کدوم بود چون همیشه این حسو دارم که برعکس میگم!!
«تنهایی» یعنی اینکه هیچ کسی نباشه تا باهاش از اتفاقات روزمره ات صحبت کنی... اتفاقات روزمره هااااا... اگه برای اتفاقات بزرگ و مهم زندگیت هم کسی رو نداری تا اونا رو باش به اشتراک بذاری دیگه خیلی بدبختی... عمق بدبختی تو رو من میفهمم... نگران نباش...
تنهایی یعنی اینکه غریبه ها دلشون برات بسوزه و نزدیکانت اصلا نفهمنت! درک کردن که اصلا یه حالت ایده آله... منظورم من فهمیدن خالیه... همین که بگی سردمه و طرفت بفهمه سردته!
تنهایی یعنی گوشیییی نداشته باشی تا حداقل برای پنج دقیقه (فقط پنج دقیقه) بشینی براش صحبت کنی و چیزی نگه... ببین باز اینجا من منظورم فهمیدن نیستااااا.... فقط گوش کنه کافیه.... دیگه تو یه پله بالاتر دیدش نسبت به تو عوض نشه... بازم اگه یه پله بالاترو دوست داری بدونی اینه که قضاوتت نکنه... پله ی بعدی عکس العمل بد نشون ندادنه.... و پله ی اخر دوست داشتن بی قید و شرطه (که این اصلا خود بهشته)
تنهایی یعنی غریبه ها بیشتر از اشناها بهت کمک کنن.... ببین باز منظورم این نیست که توقعی برات ایجاد شه... صرفا موقعی رو میگم که چشم باز کنی و ببینی غریبه ها چققققققققققققققدر بت کمک کردن و تو چقدر غریبه بودی برای اشناهات! مثل همین پنج شنبه ی گذشته ی خودم!
تنهایی یعنی دیگه پف چشم هم بخشی از چهره ات شده باشه... که اگه یه روز چشمات پف نکرده باشه همه تعجب کنن! 
تنهایی اصلا یه مجموعه از احساساته.... لزومی هم نداره غمگین باشی.... میتونی در عین خوشبختی (در نظر دیگران) باشی ولی این تنهایی مثل خوره تمام روح و روان و انرژیتو بخوره... که البته میتونه حتی زمین گیرت هم بکنه
تنهایی... اصلا برای منم خیلی غریبه هنوز! دوست ندارم بیشتر از این توش غرق بشم.... ولی توی این عمقی که هستم دوست دارم برات داد بزنم بگم که چیز خیلی مزخرفیه... نیا طرفش... بیشتر غرق نشو... خودتو نجات بده... اما چجوری؟ نمیدونم!!!


بعدا نوشت : اینو یادم رفت بگم که تنهایی یعنی خجالت بکشی که با خدا هم صحبت کنی...

خیلی ضایع‌‌ اس وقتی یه چیزیت خراب میشه یا کهنه میشه بری دوباره همونو بخری؟

مثلا کفش آل استارت پاره شده، بری باز آل استار با دقیقا همون رنگ بخری؟

یا مانتو مشکیه‌ات کهنه شده، بری دقیقا همون مدل و همون رنگو پیدا کنی و بخری؟

یا شال مشکیه‌ات کهنه شده بری دوباره همون مدل و همون جنس و همون رنگو بخری؟

یه دیوانه ام، یه خل، یه احمق، یه کودن! اصلا هر چی کلمه‌ی بد تو این حوزه بلدی اون منم.

چرا خب؟ 

خدایا چجوری باید شکرتو به جا بیارم؟

به من بگو چجوری؟


به جای اینکه خوشحال باشم، گریه‌ام گرفته وسط خیابون... شاید باورت نشه همین الانم دارم گریه میکنم، اینقدر دوگانه!


چرا خب آخه؟ چرا؟


پ ن : دلم میخواد بشینم سیر تا پیازو بنویسم اینجا، ولی حال ندارم! اعصاب هم ندارم، چشمامم زیاد پف میکنه بعدش :|


پ ن : و در ادامه یادم رفت بگم که دلم تنگ شد بود واسه این همه احترام متقابل! خیلی وقت بود که دلم تنگ شده بود!!! خدایا حکمت اینا رو هم بگو خواهشا...


مثلا همین دوشنبه کِی بود؟ یه هفته پیش بود؟؟؟؟

امروز کلی محصول سنگی دیدم، به یاد اون تیکه سنگا بودم! کِی بود؟ دو ماه پیش؟ دو ماااااه؟؟؟

:(

یک . یه مغازه پیدا کردم وااااای وااااای! خیلی خوب بود چیزاش... خیلییییی... وای اصن دلم نمیخواست بیرون بیام! آخرشم هیچی نخریدم از بس دلم همه رو می خواست :))


دو . برای اولین بار از دست فروشای کتاب، کتاب خریدم... خیلی عالی بود. با پول یکی از کتابا سه تا کتاب دارم الان! آقای فروشنده هم همه رو خونده بودااا! خیلی راهنمایی میکرد :))

سه . تو مترو یه خانم میان سال کنارم نشسته بودن. و خب در واقع فشرده بودیم و عملا توی حلق هم بودیم. بعد خانومه یدونه آلو از کیفش بیرون آورد و شروع کردن به خوردن! هی یه گاز میزد و آلوهه رو پایین میاورد و با حوصله ی تمام می جویدش و خلاصه بگم هر ایستگاه یه گاز!!! در این حد کُند :|
خدا رو شکر ملچ ملوچی در کار نبود ولی هورت اولیه ی بعد از هر گاز وجود داشت! خلاصه بگذریم، من بر اعصاب خودم مسلط بودم و عین خیالم نبود با اینکه چندشم شده بود(!) بعد یه دختر هم سن و سال خودم روبروی ما نشسته بود و ایشونم فشرده شده بود و عملا بیشتر روبروی خانومه بود تا روبروی من و من هر دفعه قیافه این دختره رو میدیدم می مردم از خنده :))) دختره زل زده بود به خانومه و چندشش هم شده بود و قیافش یه کم تو هم رفته بود ولی بیخیال نمیشد و همچنان نگاه میکرد و همچنان قیافش در هم بود! منم هی تا چشمم به دختره میوفتاد خندم میگرفت! بعد خب تو اون حالت فشرده ای که همه توی حلق همیم یه کم سخته توجیه پیدا کردن برای خنده... منم وانمود میکردم که دارم چیز بامزه ای توی گوشیم میخونم :))) (بیشتر لبخند میزدم و خنده ی ریز درونی :دی)

چهار : چه جوریه که اینقدر سر من شلوغه؟ خودمم باور نمیکنم! فردا رو بگو... اوه اوه! چهارشنبه اوه اوه اوه اوه... نه نه فردا داغونتره :دی

پنج : دیروزم یه آقا مزاحمم شده بود! البته نمیدونم مزاحم بود یا نه! چون من همیشه با مزاحم های متشخص (در همین حد که مثل مزاحمای کوچه بازاری نیستن منظورمه) که برخورد میکنم واقعا تشخیصش برام سخته که طرف واقعا مزاحمه یا نه دلش پاکه :)))))) آقاهه ازم آدرس تاکسی ها رو پرسیده بود و منم با روی گشاده جواب داده بودم. بعد دیگه آقاهه ول کن نبود :| راننده تاکسی های محله مون هم منو میشناسن یعنی چهره ای میشناسن! دیگه نمیدونم چه جوری جیم شدم واقعا :|

شش : به اسنپ هم معتاد شدم :| دارم میرم روی گوشی مامانم نصب کنم دو سفر تخفیف دار بگیرم :| 

هفت : خاک به سرم حواسم نبود مهمونم داریم، کی میره اتاقو مرتب کنه؟ :دی

هشت : دوباره برگشتم به چرت و پرت نویسی :)

داشتم مقنعه‌ام رو سرم می‌کردم و یک آن این سوال از ذهنم رد شد که خط چشم هم بکشم یا نه؟ اصلا آرایش کنم؟* بعد به خودم جواب دادم که چرا؟ دلیل آرایش کردنت چیه؟ که چیو نشون بدی؟ و چندتا چیز خصوصی دیگه...

و خب آخرش با خیالی آسوده (!) و خوشحال و شاد و خندان، مثل همیشه با صورتی خالی از هیچ چیز، با یه رژ همرنگ لبم که دو سه بار روش دستمال گذاشته بودم، از خونه خارج شدم. و خب وقتی قبلش خودم رو توی آینه دیدم عمیقا احساس خوبی نسبت به خودم داشتم. و همینطور به چهره‌ام. با اینکه خالیِ خالی بود ولی من دوستش داشتم و خب راستش رو بگم به نظر خودم زیبا هم به نظر می‌رسیدم. چرا که نه؟ من که چهره‌ی زشتی ندارم. و خب هیچ کس چهره‌ی زشتی نداره. 

حالا همه‌ی این‌ها یه وجه دیگه هم می‌تونست داشته باشه. مثلا وقتی این سوال برام پیش اومد که خط چشم بکشم یا نه؟ من به خودم جواب بدم که ول کن حوصله ندارم! و باز با همون چهره از خونه خارج بشم ولی چه احساسی پشتش بود؟ مسلما هیچ کدوم از موارد بالا! و البته که خیلی وقت‌ها همچین جوابی میدم و خب مسلمه که حسی هم که به خودم دارم خوب نخواهد بود.

بعد یاد وقت‌هایی افتادم که آرایش می‌کنم واسه مهمونی‌ای عروسی‌ای چیزی! من اون وقت‌ها خوشحالم؟ هم آره هم نه. وقتی مطابق با معیارهای خودم آرایش می‌کنم خوشحالم، یعنی وقتی خودم رو توی آینه می‌بینم حس خوبی نسبت به خودم دارم. ولی وقتی معیار آرایشم مشخص نیست یا نمی‌دونم که دارم چیکار می‌کنم و هر کسی یه نظری میده که اینجاشو صاف کن اونجاشو کج کن اینجاشو پررنگ کن اونجاشو کمرنگ کن خوشحال نیستم، یعنی وقتی به خودم توی آینه نگاه می‌کنم احساس می‌کنم که زشت‌ترین دختر دنیام!

شاید واسه آدمایی که منو می‌شناسن عجیب باشه که من به زشت و زیبا بودن خودم و حسی که نسبت به چهره‌ام دارم هم توجه می‌کنم! ولی بله توجه می‌کنم و برام هم مهمه. ولی این مهم بودن به معنای نقاشی کشیدن روی صورتم و عوض کردنش نیست. من عاشق چهره‌ی طبیعی خودمم هرچقدر که به نظر دیگران زیبا نباشه.

دیروز رفته بودم آرایشگاه. وقتی میرم آرایشگاه دو مورد رو همیشه تذکر میدم، یکی درباره ابرومه که تقریبا شبیه به ابروی طبیعی خودم بمونه و دومی درباره فرم صورتمه که مرز مشخصی بین صورت و موهام وجود نداشته باشه! وقتی خارج میشم شاید چهره‌ام اصلا شبیه دخترای دیگه (هم سن و سال خودم) نباشه، ولی من خوشحالم. و اصلا به خاطر همین این آرایشگاهو میرم که اصراری ندارن همه رو شبیه به هم بکنن! دیروز هم به این موضوع فکر کردم. به احساسم از زیبا یا زشت بودنم. به سالهای قبل فکر می‌کردم که مدام به یه آرایشگاه می‌رفتم و سعی می‌کردم خودمو متقاعد کنم که من زشتم و زیباتر از این نمیشه! ولی به جای این چرندیاتی که به خودم می‌گفتم، باید آرایشگاهمو عوض می‌کردم. من باید سلیقه‌ی خودمو توی چهره‌ام، اولین چیزی که از من به دیگران نشون داده میشه، اعمال می‌کردم.

شاید این حرفا خیلی کسالت آور باشه یا شاید من اون چیزی که توی ذهنم بود رو خیلی بد توضیح دادم. ولی می‌خواستم بگم که بعد از اینجور اتفاق‌ها و فکر کردن‌ها همیشه به این نتیجه می‌رسم که آدم زمانی خوشحاله و احساس رضایت از خودش داره که خودش باشه. به انتخاب خودش حرکت کنه. حتی اگه این انتخاب مثلا انتخاب جزییات چهره یا لباس‌هایی که می‌پوشه باشه. و با حتی اگه مطابق با نرم جامعه نباشه! این نوع از خوشحالی و احساس رضایت، خیلی بیشتر از ظاهر اون آدم نمایانه.


اومدم بگم منظور من از آرایش و میزانش چیه... دیدم آرایش کردن هم یه چیز نسبیه. مثلا آرایش معمولیِ یه خانوم، برای من واسه عروسی هم زیاده!

من هی زور میزنم تا گذشته یادم بره

یا حداقل چیزای قشنگش یادم بمونه

تو هی نذار خدا جان! تو هی نذار! باشه؟؟؟

یعنی این هم یادم رفته بودااااااا یادم رفته بود! و همش چیزای قشنگ تو ذهنم بود!

اَه...

البته شکرت خدا جونم... شکر... شکر...